گنجور

 
جویای تبریزی

بسم الله الرحمن الرحیم

راهنمایندهٔ امید و بیم

پیرخردمندی از ارباب هوش

پیر مگو آمده بحری بجوش

جان جهانی دم او چون سحر

صدق و صفا توام او چون سحر

بر تن آن عارف صادق چو صبح

پیرهن صدق موافق چو صبح

تافته فانوس صفت بر تنش

نور ز پهلوی دل روشنش

بود هم نقد کمال و هنر

در گره خاطر او چون گهر

گشته ز پیری چو کمان قد پیر

لیک علم راستی از وی چو تیر

گفت که شد قافله ای از عرب

عازم سودای سواد حلب

مردم آن قافله برنا و پیر

آینهٔ هم ز صفای ضمیر

ساز نموده همه برگ سفر

غنچه صفت در گره جمله زر

جمع شده از پی کسب معاش

قافله ای مردمش از هر قماش

بر صفت چرخ ز مهر سحر

بسته همه بدرهٔ زر بر کمر

جمله فرح بخش هم و دلنواز

چون گل و بلبل همه با برگ و ساز

مهر چو در پردهٔ اظلام شد

مهرهٔ مار سیه شام شد

مهر که خوانند مهین کوکبش

طعمهٔ خود ساخت چو زاغ شبش

قافله شد در پی سامان کار

جمله نهادند به جمازه بار

پهن در آن بادیه آن کاروان

همچو کواکب شده بر آسمان

چون دو سه فرهنگ به نور سها

راه بریدند به مقراض پا

شد ز افق ابر سیاهی بلند

بر قدم قافله بنهاد بند

تیره شبی چون خط رخسار یار

شب نه که داغ جگر روزگار

دود شب تیره دمادم فزود

نه اثر از مه نه ز سیاره بود

بود ز دود شب ظلمت نشان

چشم فرو بستن سیارگان

گشت چو تاریکی آن شب زیاد

همچو جرس لرزه به دلها فتاد

ماه شد از دود دل کاروان

تیره تر از خال رخ زنگیان

چید چو نراد قضا یک به یک

مهرهٔ کوکب ز بساط فلک

مردم آن قافله دل باختند

ناله کنان هر طرفی تاختند

در طلب راه چو دیوانگان

گشت سراسیمه دوان کاروان

از کفشان شد چو عنان شعور

گشت نمودار چراغی ز دور

محنت و غم چونکه ز حد بگذرد

قاعده است این که فرح رو دهد

گشت ز فیض نفس سوخته

شمع مراد همه افروخته

جمله طربناک در آن تیره راغ

روی نهادند به سوی چراغ

چون دو سه فرسنگ نور دیده گشت

روضهٔ بنمود در آن پهن دشت

گنبدی آراسته تر از سپهر

کوکبه در وی چو درخشنده مهر

ساخت چو آن گنبد درگاه را

دست قضا نور سحرگاه را

از پی گچ کاری آن بی قرین

بیخت به پرویزن چرخ برین

گشته ز رنگینی دیوار و در

تازه عروسی به نظر جلوه گر

روزنه اش حلقهٔ چشم نگار

سنگ بنایش دل سنگین یار

بود ستون ساعد سیمین حور

پایهٔ او ساق بلورین حور

بر رخ رخشنده ز روی حجاب

داشت ز تاریکی آن شب نقاب

روز و شبان بر رخ خیل وحشم

باز درش چون کف اهل کرم

شد چو رسیدند به آن سرزمین

ذکر همه شکر جهان آفرین

جست از آن قافله مردی زجا

جست نشان صاحب آن روضه را

بود یکمی پیر در آن خوش مکان

رو به سوی مردم آن کاروان

گفت که گردیده درین سرزمین

گنج کرم حاتم طائی دفین

گشته پی خرمی آن مکان

هر طرفی جدول آبی روان

خیمهٔ آن قافله تبخال وار

سایه فکن شد به لب جویبار

بود به آن جمع رفیق سفر

ابلهی از هرزه در ایان بر

زد به سوی تربت حاتم قدم

گفت که ای شهره به جود و کرم

شب همه شب گرسنگی خورده ایم

رو به سوی مرقدت آورده ایم

نام تو از جود علم در جهان

ما حضری کن بسوی ما روان

داشت همین زمزمه بر لب هنوز

مانده به لب نیمهٔ مطلب هنوز

از طرفی مرد شتربان رسید

ناله کنان جامهٔ طاقت درید

گفت که آه آن شتر بادپا

مهرهٔ دل باخت به نزد قضا

این سخن آمد چو عرب را به گوش

نوحه کنان زد به سر و شد ز هوش

گفت سبک کن تنش از بار سر

تا که شود قافله را ما حضر

با دل غمگین و لب پر گله

برد طعامی بر آن قافله

قافله را داد فراوان نعم

خود بر آن مایده می خورد غم

تا به سحرگاه ازین غم نخفت

رو به سوی تربت حاتم بگفت

ای ز تو ناموس سخاوت به باد

چون تو کرم پیشه به دنیا مباد

نام تو در هر بلد و سور خوش

همچو صدای دهل از دور خوش

طبع تو با خست نفست دنی

جود ز مال چو منی می کنی

روح تو چون خاطر من شاد باد

شاد شدم خانه ات آباد باد

راند ز بس طعنه عرب بر زبان

پیکر حاتم به لحد شد طپان

بود ز غیرت به لحد بی قرار

چون دل عاشق شب هجران یار

صبح چو برزد ز افق مهر سر

گشت فلک شیشهٔ زرین کمر

شمع فروزندهٔ این نه لگن

شد چو ضیا بخش زمین و زمن

مانده شتر باخته حیران خویش

سر زغم فکر بیفکنده پیش

گشته دلش بختی بار ملال

سینه چو دنیا شده دار ملال

بری بیچاره در اندیشه بود

کز طرف دشت غباری نمود

ناگه از آن گرد مهی مهر چهر

گشت نمودار چو از ابر مهر

بر شتری تازه جوانی سوار

گرم روش گشت سوی آن مزار

بیش ز حد اطعمه بار جمل

همره او نافهٔ دیگر کتل

ناقه مگو لیلای بر عرب

کرده ز رشک روشش مهر تب

کبک روش جلوهٔ مستانه اش

زلف پری موی سر شانه اش

کاکلش آشفته ز موج نسیم

جیب هوا زو شده عنبر شمیم

زنگ به دست شتر راهوار

شاخ گلی غنچهٔ آورده بار

غرهٔ پیشانی شانش سها

قائمه چرخ برین دست و پا

داشت چو شد مست شراب حدی

بحر صفت کف به لب از بی خودی

رفته صدای جرسش بر سپهر

کر شده از غیرت او زنگ مهر

سالک آگاه دلی رهبرش

جبهٔ صوف شتری در برش

بود تن او تنهٔ کوهسار

گردن او گردنهٔ کوهسار

تازه جوان ناقه همی راند زود

تا که ز جمازه بیاید فرود

رفت سوی تربت حاتم نخست

همت از آن روضهٔ پرفیض جست

پس به سوی مردم آن کاروان

رفت چو در قالب بی جان روان

پیش همه بعد دعا و سلام

برد به آئین بزرگان طعام

بود بر سفره فراوان نعم

در خور دست و دل اهل کرم

سفره چو برچید ز روی ادب

کرد جوان عذر ز هر یک طلب

گفت نم بحر کف حاتمم

در یتیم صدف حاتمم

دوش ز غفلت چو شدم گرم خواب

روی به من کرد به صد اضطراب

گفت که قومی ز قضا نیم شب

آمده مهمان سوی من بی طلب

قافله ای آمد از راه دور

بود چو مهمانی ایشان ضرور

زود یکی ناقه برای طعام

همت من کرد ازان قوم وام

بسکه بدل دارم ازین وام غم

خیز که در خاک نه، در آتشم

سفرهٔ آراسته از هر طعام

مائده در وی نکویی تمام

همره یک ناقه ز رنگ زرنگ

جانب آن طایفه بر بی درنگ

کام دل غم زدهٔ من برآر

ناقه به آن صاحب اشتر سپار

گوشزدشان چو شد این داستان

مردم آن قافله پیر و جوان

مدح سرای کرم او شدند

بندهٔ حسن یم او شدند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode