گنجور

 
بیدل دهلوی

پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را

دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا

نفع زین بازار نتوان برد بی‌جنس فریب

ای‌که سود اندیشه‌ای سرمایه‌کن تزویر را

نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن

احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را

ساده‌دل ازکبر دانش‌، ترش‌رویی می‌کشد

جوهر اینجا چین ابرو می‌شود شمشیر را

بینوایی بین‌که در همرازی درس جنون

سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا

در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه

بی‌نیاز از اشک می‌دان دیدة تصویر را

وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایه‌کرد

خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را

در محبت داغدارکوشش بی‌حاصلم

برق آه من نمی‌سوزد مگرتأثیررا

نقش هستی سرخط لوح‌خیالی بیش نیست

هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا

نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازش‌شهاکند

گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را

آنقدریأسم شکست‌آخرکه چون بنیادرنگ

قطع‌کرد آب وگل من الفت تعمیررا

راست‌بازان‌را زحکم کج‌سرشتان چاره نیست

باکمان‌، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را