گنجور

 
بیدل دهلوی

کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا

که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا

تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل

چو طفلان خون‌ خوری یک‌ عمر تا دندان شود پیدا

سحر تا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا

که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا

سحاب‌ کشت ما صد ره شکافد چشم‌ گریانش

که‌ گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا

تلاش موج در گوهر شدن امید آن دارد

که‌ گرد ساحلی زین بحر بی‌پایان شود پیدا

جنون هم جهد ها بایدکه دامانش به چنگ افتد

دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا

عیوب آید برون تا گل‌ کند حسن‌ کمال اینجا

کلف بی‌پرده‌ گردد تا مه تابان شود پیدا

پریشان است از بی‌التفاتی‌، سبحهٔ الفت

ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا

امان خواه از گزند خلق در گرم‌اختلاطی‌ ها

که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا

بنای وحشت این کهنه‌منزل عبرتی دارد

که صاحبخانه‌گر پیدا شود مهمان شود پیدا

ز پیدایی به نام محض چون عنقا قناعت‌ کن

فراغ اینجا کسی دارد کزو عنوان شود پیدا

چو صبح آن به که‌گم‌ باشد نفس در گرد معدومی

وگر پیدا تواند گشت بال‌افشان شود پیدا

درین صحرا به وضع خضر باید زندگی‌ کردن

نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا

حریف‌ گوهر نایاب نبود سعی غواصان

مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا

خیالات پری بی‌شیشه نقش طاق نسیان‌ کن

محال است‌ اینکه‌ هرجا جسم‌ گم شد جان شود پیدا

تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر می‌خواهد

نگه می‌باید اینجا توام مژگان شود پیدا

ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل

ز گاو و خر نمی‌آید مگر انسان شود پیدا