گنجور

 
۷۳۴۱

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهٔ شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده

 

... نبی را دین ز بازویش قوی دست

بنای کفر از او گردید ویران

ز خصمش گرم بزم اهل نیران ...

... که بود آن کس که سلطان رسالت

گل نوخیز بستان رسالت

به عزم فتح با او کرد همراه ...

... بفرماید که برخیزند از خاک

هواداران وصل او طربناک

از این دجال طبعان وارهد دور

نماند کار و بار عالم این طور

بنای ظلم در دوران نماند

جهان زین بیشتر ویران نماند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۲

وحشی بافقی » ناظر و منظور » در منشاء انشاء این نامه غریب‌المعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی

 

... به روز خود شکایت ساز کردم

که از بخت بدم خاک است بستر

چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر

نه سامانی که بینم شاد خود را

ز بند غم کنم آزاد خود را

نه سر پیداست نه سامان چه سازم ...

... درون پر گهر داری صدف وار

دهن بگشا و بنما گوهر خویش

مکن لب بستگی آیین از این بیش

چو ماند در صدف بسیار گوهر ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۳

وحشی بافقی » ناظر و منظور » شیر حکمت از پستان خامه گشادن و طفل فسانه را در مهد خیال پرورش دادن در آغاز حکایت عشقبازی و ابتداء روایت نکته سازی

 

... به تاج نامداری سربلندی

به زنجیر عدالت ظلم بندی

به چین در دور عدل آن جهاندار ...

... بهار عدل روی خرم او

از آن چیزی که بر دل بندشان بود

همین نومیدی فرزندشان بود ...

... به قدی چون کمان در چله دایم

بنای گوشه گیری کرده قایم

چو رخ بنمود آن پیر فتاده

ز اسب خویشتن شه شد پیاده ...

... به خسرو مژده آن می دهد نار

که گردد گلبن بختش گران یار

به تخت دور در کم روزگاری ...

... دعا گویان از او دوری گزیدند

سوی بستانسرای خویش راندند

برای میوه نخل نو نشاندند ...

... چو ماتم دار شد پستان مادر

به رسم مادری بنهاد دوران

دهانشان را بجای شیر دندان ...

... که در عالم چو خور گردیده مشهور

قدش سروی ز بستان نکویی

گل رویش ز باغ تازه رویی ...

... عجب نخلی که سیم خام برداشت

جهانی بسته بود از شوق هر سو

چو بازو بند دل در بازوی او

فروغ ساعدش از آستینها ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۴

وحشی بافقی » ناظر و منظور » بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت

 

... به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

دل مسکین ناظر ماند در بند

حدیث خوش ادا گلزار یاریست ...

... وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

بنای مهر چون شد سخت بنیاد

تو خواهی لطف میکن خواه بیداد ...

... میان بوستانی جای خود دید

چه بستان جنتی مأوای خود دید

چنار و سرو را در دست بازی

لباس سبزه از شبنم نمازی

به زیر سایه سرو و صنوبر ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۵

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رفتن معلم به در خانهٔ دستور و بیان کردن عشق ناظر نسبت به منظور و مقدمهٔ درد فراق و آغاز حکایت اشتیاق

 

... معلم را به سوی خویشتن خواند

به تعظیم تمامش پیش بنشاند

چو از هر در سخنها گفته گردید

از و احوال مکتب باز پرسید

که چونی با جفای بنده زاده

به درس تیزفهمی چون فتاده ...

... پس آنگه بر زمین زد افسر خویش

به خون آغشته بنمودش سر خویش

که داد از دست فرزند شما داد ...

... که بد می بینم او را حال فرزند

به دام عشق منظور است پا بست

زمام اختیارش رفته از دست ...

... سیه سازد چو نوک خامه انگشت

دمی بندد ز تکرار سبق لب

که من دیگر نمی آیم به مکتب ...

... پی آزار ناظر از زمین جست

معلم دامنش بگرفت و بنشاند

حدیث چند از هر در بر او خواند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۶

وحشی بافقی » ناظر و منظور » بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری

 

... به کنجی ساخت جا از همدمان دور

ز روی درد افغان کرد بنیاد

که فریاد از دل پر درد فریاد ...

... همای صبح را آیا چه شد حال

مگر بستند از تار خودش بال

به گردون طفل خور ظاهر نگردید ...

... هم آواز منی بردار فریاد

چو لب بستی ترا آخر چه افتاد

چه در خوابی چنین برکش نوایی ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۷

وحشی بافقی » ناظر و منظور » ناقهٔ خیال در وادی سخن راندن و لعبت نظم را در هودج اندیشه نشاندن در رفتن ناظر از اقلیم وصال و خیمه زدن در سرمنزل رنج و ملال

 

... دوایی بهر درد عشقبازی

بنه بهر سفر رو در بیابان

که درد عشق را اینست درمان ...

... به گوش از هر دری حرفی رساندش

پس آنگه گفت کای تابنده خورشید

جهان را از تو روشن صبح امید ...

... شود یکسان بخاک تیره آخر

بنه سر در سفر منشین به یک جا

گرت باید ز اسفل شد به اعلا ...

... میسر شد وداع پادشهشان

پس آنگه بهر رفتن بار بستند

به مرکبهای تازی برنشستند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۸

وحشی بافقی » ناظر و منظور » یاد نمودن ناظر از بزم آشنایی و ناله کردن از اندوه جدایی و شکایت بخت نامساعد بر زبان آوردن و حکایت طالع نامناسب بیان کردن

 

... جرس را هر زمان گفتی به زاری

بگو دلبستگی پیش که داری

که هستت چون دل من اضطرابی ...

... ز آهن در دهان داری زبانی

لب از افغان نمی بندی زمانی

نباشد یک زمان بی ناله ات زیست ...

... حدیث شعله دوری رقم زد

که ای شمع شبستان نکویی

گل بستان فروز خوبرویی

غم دل شمع سان بگداخت ما را ...

... تنی پر خار غم اندوهگینی

بسان خار بن صحرا نشینی

فرورفته به کام محنت خویش ...

... تو خود می دانی ای شمع دل افروز

که از داغ تو بنشستم بدین روز

بیا ای مرهم داغ دل من ...

... زبان در حرف مهجوری گشایم

که آیا چون ز کویش بار بستم

به محنتخانه دوری نشستم ...

وحشی بافقی
 
۷۳۴۹

وحشی بافقی » ناظر و منظور » در تعریف محیطی که موجش با قوس قزح برابری می‌کرد و کشتیش به زورق آفتاب سر در نمی‌آورد

 

... عنان خود به دست غیر داده

کمان اما ز بند چله آزاد

ز تیرش پرده سر رفته بر باد ...

... تنی از مشت محنت رفته از دست

به مهد غصه خود را کرده پا بست

اگر بودی ز طفلان عقل من بیش ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۰

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رفتن آن شهسوار شهب تازیانه و شاهباز فلک آشیانه به جست و جوی آن آهوی سر در بیابان محنت نهاده و آن طایر دور از مقام عزت فتاده

 

... حشر کردند در کوه و بیابان

یلان بستند صف در دور نخجیر

ز هر سو پر زنان شد طایر تیر ...

... سحرگه لشکران از خواب جستند

میان از بهر خدمت چست بستند

چو از شهزاده جا دیدند خالی ...

... ز دل می کرد آه سینه سوزی

چو روزی چند شد آن شعله بنشست

به عیش و عشرت هر روزه پیوست ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۱

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی

 

... ز جا برجسته طفل سبزه از باد

به آهو نیزه بازی کرده بنیاد

ز زخم خار گلها را تکسر ...

... جدا کرد آن بلا را از سر خویش

نمود از سبزه و گل بستر خویش

به روی سبزه می غلطید چون آب ...

... چسان جان برده ای زین بیشه بیرون

که شیرش بسته ره بر گاو گردون

کنون عمریست تا این راه بسته

به راه رهروان از کین نشسته ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۲

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رسیدن رسولان قیصر به زمین بوس شاه مصر کشور و حرف ناامیدی شنیدن و پا از سر بزم خسروی کشیدن و مقدمهٔ جدال و آغاز قتال

 

... درآید یا رود فرمان شه چیست

درین در بنده با او چون کند زیست

اجازت داد خسرو کاو در آید ...

... در آن مکتوم بود این شرح مرقوم

که دارد شاه شمعی در شبستان

عذارش در نقاب غنچه پنهان ...

... شدش دست از عنان رخش کوتاه

بر او بست از طریق کین سر راه

چو قیصر دید دشمن در برابر ...

... چنین تا شد جهان بر لشکری دور

چو بر رخش فلک بر بست دوران

سر رومی در این فرسوده میدان ...

... یکی بر اسب جولانی نشسته

به زین زر رکاب سیم بسته

یکی بر فرق تاج زر نهاده ...

... به خسرو مژده عمر نو آورد

منادی کرد تا آزاد و بنده

ز اهل ثروت و ارباب ژنده ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۳

وحشی بافقی » ناظر و منظور » نامه جنون ناظر در کشتی و به طوق دیوانگی گردن نهادن

 

... در آن کشتی به زنجیرش کشیدند

به زنجیر جنون چون گشت پا بست

سری بر زانوی اندوه بنشست

چو آیین جنونش برد از کار ...

... ندارم دستگیری غیر زنجیر

به کنج بیکسی اینگونه دربند

به کارم سد گرده زنجیر مانند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۴

وحشی بافقی » ناظر و منظور » خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن

 

... همان زندان و زنجیر و الم دید

ز طغیان جنون آن بند بگسست

ز همراهان خود پیوند بگسست ...

... ز غم می ریخت بر سر خاک می رفت

چنین تا از فلک بنمود مهتاب

جهان را داد نور شمع مه تاب ...

... به نور ماه ساز گفتگو کرد

که ای شمع شبستان الاهی

ز یمنت رسته شب از رو سیاهی ...

... ز دست دل به این روز سیاهم

اگر دل پای بست او نمی بود

مرا سر بر سر زانو نمی بود ...

... برون راند از پیش خورشید مرکب

غلامان پهلو از بستر کشیدند

به جای خویش ناظر را ندیدند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۵

وحشی بافقی » ناظر و منظور » رسیدن ناظر به کوهی که سنگ و شیشهٔ سپهر را شکستی و پلنگش در کمینگاه گردون نشستی

 

... که در چنگ بلا تا چند باشم

به زنجیر الم پابند باشم

مرا گویی خدا از بهر غم ساخت

برای بند و زندان الم ساخت

مگر چون چرخ عرض خیل غم داد ...

... چو شام تار روزم گشته تاریک

به بند بی کسی دایم گرفتار

بسان عنکبوتم رو به دیوار ...

... منقش متکایش یوز می شد

پلنگش بستر گلدوز می شد

ز غم یکدم نمی شد آرمیده ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۶

وحشی بافقی » ناظر و منظور » آمدن ناظر و منظور به لشگرگاه اقبال و آگاهی شاه جهان‌پناه از صورت احوال و استقبال ایشان کردن و شرایط اعزاز بجای آوردن

 

دلا بر عکس ابنای زمان باش

به روز بینوایی شادمان باش ...

... عنان رخش در دستی گرفته

به دستی دست پا بستی گرفته

ز هجر و وصل می گفتند با هم ...

... چنین تا طرف آن فرخنده گلزار

به طرف چشمه ای بنشست ناظر

به پیشش سر تراشی گشت حاضر ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۷

وحشی بافقی » ناظر و منظور » عروس خیال از حجلهٔ اندیشه برون آوردن و او را در نظر ناظران جلوه دادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور

 

... شبی دستور را سوی حرم خواند

به آن جایی که دستور است بنشاند

پس آنگه گفت او را کای خردکیش ...

... سهی سرو ریاض کامکاری

گل بستان فروز نامداری

فروزان شمع بزم آرای عصمت

در یکدانه دریای عصمت

ببندم عقد با شهزاده منظور

چه می گویی در این اندیشه دستور ...

... از او بهتر نمی یابم در این کار

اگر واقع شودخوبست بسیار

اشارت کرد شه تا رفت دستور ...

... منم شه را کم از خدام درگاه

چه حد بنده و دامادی شاه

قبولم گر کند شه در غلامی ...

... بگو باشد که صاحب اختیاری

چه گویم اختیار بنده داری

زند اقبال من بر چرخ خرگاه ...

... از آن گفتار خسرو شاد گردید

دلش از بند غم آزاد گردید

قضا را بود فصل نوبهاران ...

... جهان پر صیت مرغان خوش آواز

به سوسن از هوا شبنم فتاده

شده هر برگ تیغی آب داده ...

... برون افتاده راز گل ز پرده

بنفشه هر نفس در مشک ریزی

صبا هر جا شده در مشک بیزی ...

... ز باران بهاری سبزه خرم

دماغ غنچه و گل تر ز شبنم

بنفشه زان در آب انداخت قلاب

که ماهی بد ز عکس بید در آب ...

... به پیش تخت خود منظور را خواند

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

چو جا بر جای خود خلق آرمیدند ...

... نه خوانی بوستان دلگشایی

به غایت دلنشین بستان سرایی

دراو هر گرد خوانی آسمانی ...

... اشارت کرد شاه هفت کشور

که تا بستند عقد آن دو گوهر

عروس خور چو شد زین حجله بیرون ...

... به اوج دلبری ماهی نشسته

به دور مه ز گوهر هاله بسته

از او خوبی گرفته غایت اوج ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۸

وحشی بافقی » ناظر و منظور » نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن

 

... ز تاب تب خزانی شد رخ شاه

به بستر تکیه زد از پایه گاه

به دل کردش بدانسان آتشی کار ...

... بزرگان را به سوی خویشتن خواند

به صف در صد گاه خویش بنشاند

به بالینش نشسته شاهزاده ...

... به سوی دیگرش ناظر نشسته

ز دلتنگی لب از گفتار بسته

به روی شه نشان مرگ و ظاهر ...

... به عالم هست اکنون این ترانه

نبندد تاکسی از تختگه رخت

نیاید دیگری بر پایه بخت ...

... دو شه را جا نباشد تختگاهی

چو روزی چند شد شه رخت بربست

به جای تخت بر تابوت بنشست

بزرگانش الف بر سر کشیدند ...

... که تا آورد بیرونشان ز ماتم

به بزم عیش بنشستند با هم

جهان را شیوه آری اینچنین است ...

وحشی بافقی
 
۷۳۵۹

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۴ - حکایت

 

... مهیا کرد دور زندگانی

به مزد آن که داد بندگی داد

دوباره عشق او را زندگی داد ...

... اگر عالم همه گردند همدست

گمان این مبرکاین در توان بست

بود هرجا دری از خشت و از گل ...

... اگر چه عمده سعی کارفرماست

درین خرم اساس دیر بنیاد

به چیزی خاطر هر کس بود شاد

بود هر دل به ذوق خاص در بند

ز مشغولی به شغل خاص خرسند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۰

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۶ - در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم

 

... سری در زیر بال خود کشیده

دل شیرین که مرغی بسته پر بود

پرش ساعت به ساعت خسته تر بود

ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ

سرا بستان خسرو چون قفس تنگ

دگر مرغان پر اندر پر نواساز

غم دل بسته او را راه پرواز

ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ ...

... به مردم بی وفاییهای مردم

بنامیزد زهی یاری و پیوند

عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند ...

... همانا فرض تر زین کار دارم

به خسرو ماند این بستان سرایش

موافق نیست طبعم را هوایش ...

وحشی بافقی
 
 
۱
۳۶۶
۳۶۷
۳۶۸
۳۶۹
۳۷۰
۵۵۱