گنجور

 
۷۲۰۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹

 

... کف پای تو بیشتر نازک

بسته خوش طاقهای ابرویت

دست قدرت به یکدگر نازک ...

... کوه سیمش گران کمر نازک

محتشم نیست در بنی آدم

خوی چون خوی آن پسر نازک

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

اگر می بینمت با غیر غیرت می کشد زارم

وگر چشم از تو می بندم به مردن می رسد کارم

تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی ...

... مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده

که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم

به قهر خاص اگر خونریزیم خوش تر که هر ساعت ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

 

... که درین نهفته ترکش همه تیر آه دارم

به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت

دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم ...

... من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم

شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر

که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۴

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

... همه شب چو شمع ستاده ام که نشانمت به حریم دل

به حریم دل چه شود اگر بنشینی و بنشانیم

چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در ...

... چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را

من ازین خسان بستانم و تو ازین بتان بستانیم

گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۶

 

مرا صید افکنی زد زخم و بند افکند در گردن

به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن

هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر

محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن

سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳

 

ای صبا درد من خسته به درمان برسان

یعنی از من بستان جان و به جانان برسان

نامه ذره به خورشید جهان آرا بر

تحفه مور به درگاه سلیمان برسان

عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض

آستان بوسی درویش به سلطان برسان ...

... زود برگرد و به من مژده احسان برسان

ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش

نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

... حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز

تو زیبا دلستان بستان تو رعنا پادشه بشکن

قضا چون بست به رمه طاق ابرویت زبردستی

بیا و طاق دلها را ز ماهی تا به مه بشکن ...

... شکوه لشگر دل را به زور یک نگه بشکن

به بام بارگاه آی و ز برقع طرف رخ بنما

وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن

فراغعت را غنیمت دان غمین منشین قدح بستان

تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

... باید که به نواخت ز صید گریزپای

آن صید به که دست دهد خود به بند تو

پای گریز محتشم از دور بسته است

عشق دراز سلسله صید پند تو

محتشم کاشانی
 
۷۲۰۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۳

 

... کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه

در جهانگیر بست حسنت بی امان گویی که هست

توامان با دولت سلطان محمد پادشاه

شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بنده اش

می زند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۴

 

... هزار چشم چو نرگس نهاده اند بتان

که بنگری و شوندت فدای چشم سیاه

ز خواب بستن من آزمود قدرت خویش

چو شد به غمزه و شوندت فدای چشم سیاه ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۱

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۷

 

تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته

دل بردنی به این رنگ کاریست دست بسته

چون دست آن گلندام صورت چگونه بندد

گر باغبان ببندد از گل هزار دسته

تا پیش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ

چون غنچه در درونم خون پرده بسته

بنشسته با رقیبان رخ بر رخ آن شه حسن

ما را دگر عجایب منصوبه ای نشسته ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۲

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸

 

از قید عهد بنده تو خود رسته بوده ای

عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده ای

خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۳

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

... حال دهشت زده ای خوش که دم عرض سخن

در سخن بندی حیرت تو زبانش باشی

میرم از رشک زیان کاری جان باخته ای ...

... دست جرات زده هرگه به عنانش باشی

محتشم دل به تو زین واسطه می بست که تو

تا ابد واسطه امن و امانش باشی

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۴

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷

 

... در وادی رسوایی من پیش نهم گامی

ای بسته زبان از خشم خود گو که نمی باید

با این همه تلخی ها شیرینی دشنامی

آن کرد گرفتارم کز زلف بتان افکند

در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی

با این همه چالاکی ای پیک صبا تا چند ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۵

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۵

 

... به رخصت تو مفید نمی شود چشمت

که عالمی بستان و یک نگاه کنی

نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش تر از آن ...

... شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی

به پیش بخشش او محتشم چه بنماید

اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۶

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹

 

... من دست هوس ندارم از وی

روزی که به دلبری میان بست

شد دجله خون کنارم از وی ...

... اینست که زیر بارم از وی

آن بند قبا که بسته پیکر

اینست که بسته کارم از وی

آن خال ببین بر آن زنخدان

اینست که داغدارم از وی

آن زلف ببین بر آن بناگوش

اینست که بیقرارم از وی ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۷

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۲

 

... قربان سرت شوم اللهی

تو بسته میان به کشتن من

من بسته کمر به عذرخواهی

روی تو ز باده ارغوانی ...

... وصف مه روی تو کماهی

ابرو بنما و رخ که بینند

در خیمه آفتاب ماهی ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۸

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در توحید حضرت باریتعالی و موعظه

 

... ید کلیم کزو یافت بر و بحر ضیا

گشود شب در صندوق آبنوس از صبح

وز آن نمود زری سکه اش به نام خدا ...

... برنده رخت اقامت به قامت دنیا

نقاب بند ز طوفان به چهره عالم

به استغاثه نوح از تنور چشمه گشا ...

... ز سنگ خاره برون آورنده ناقه

دعای بنده صالح شنو به سمع رضا

حرارت از دل آتش ستان برای خلیل ...

... ز شکر انا املح دهان به زهر آلا

لبن کش از بز پستان اثر ندیده ز شیر

به یمن مس سر انگشت آن طلم گشا ...

... برای گفتن اسرار خود شب اسرا

که از حرارت بستر هنوز بود اثر

به خوابگه چو ز معراج شد رجوع نما ...

... شب وقوع زفافش به بهترین نسا

پی جواب حسن در سؤال ابن اخی

به نطق ضبی زبان بسته را لسان آرا

غزاله را بندایی روان کننده ز دشت

به مسجد از پی تسکین سیدالشهدا ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۱۹

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده

 

... عبارت است ز ابداع مبدع اشیا

به دست شاهد بستان زهر گل آینه ایست

در او نموده رخ صنع بوستان آرا ...

... مصور صور بی مثال در ارحام

بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا

جهنده قطره ای اندر مشیمه سازنده ...

... که خسروان جهان را بر آن نباشد پا

طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن

شود حباب حقیری محیط ارض و سما ...

... زمان رمان به عبارات مختلف گویا

به شغل و شعر و معما بنان فکرت را

که می کند همه دم عقده بند و عقده گشا

که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست ...

... علی الخصوص در ایجاد چرخ مستعلا

خیال بسته که این طاق خود گرفته علو

قدیری از ید علیا نکرده این اعلا ...

... نظر به خانه زنبوری افکن ای منکر

ببین بنای چنان ممکن است بی بنا

پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو

بنایی که نهاده است این بلند بنا

به حشر مرده اجزا به باد بر شده را ...

محتشم کاشانی
 
۷۲۲۰

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع

 

... ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی

نفس مبند درین هفت گنبد مینا

فراز قاف قناعت گر آشیان سازی ...

... تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما

اگر نهی قدمی بی رضا دوست بنه

هزار بار جبین بر زمین به استعفا

به آب حلم بشو روی تابناک غضب

چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا ...

... که او عقیم نما جادوییست تفرقه زا

به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه

که این سرآمد دیوانه ایست سلسله خا ...

... به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر

بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا

به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی

که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا

بگرد قلعه دین آن چنان حصاری بند

که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا ...

... کمیت نفس به میدان عالم بالا

برای عزم تو زین بسته اند بر فرسی

که هست غاشیه اش چرخ را کتف فرسا

تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو

بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا

فکن گذار به جایی که نعل اگر فکند ...

... عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است

پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا

به صورت دوم آن زشت روی بی شرم است ...

... به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی

بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا

ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک ...

... ز سرعتت متمیز شدست دست از پا

از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به

که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا ...

... نه آنقدر ز مکافات می دهم بیمت

که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا

نه آنقدر دلت از عفو می کنم ایمن ...

... عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا

گناه بنده نادم ز فعل نامرضی

اگر بزرگ تر از عالم است و مافیها ...

... بزرگوار خدایا که ذات بی چونت

که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا

به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال ...

... به بی زبانی طفلان مضطرب در مهد

که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا

به مادران جگرگوشه در نظر مرده ...

محتشم کاشانی
 
 
۱
۳۵۹
۳۶۰
۳۶۱
۳۶۲
۳۶۳
۵۵۱