گنجور

 
۶۸۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۵

 

... و قوم بجمله بپراگندند و ساختن گرفتند تا سوی هرات بروند که حاجب دستوری داد رفتن را و نیز مثال داد تا از وظایف و رواتب امیر محمد حساب برگرفتند و عامل تگیناباد را مثال داد تا نیک اندیشه دارد چنانکه هیچ خلل نباشد و بگتگین حاجب را بخواند و منشور توقیعی بشحنگی بست و ولایت تگیناباد بدو سپرد حاجب برپای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد

حاجب علی وی را دستوری داد و بستود و گفت خیل خویش را نگاه دار و دیگر لشکر که با تو بپای قلعت است بلشکرگاه بازفرست تا با ما بروند و هوشیار و بیدار باشید تا خللی نیفتد گفت سپاس دارم و بازگشت و لشکر را که با وی بود بلشکرگاه فرستاد و کوتوال قلعت را بخواند و گفت که احتیاط از لونی دیگر باید کرد اکنون که لشکر برود و بی مثال من هیچکس را بقلعت راه نباید داد و همه کارها قرار گرفت و قوم سوی هرات بخدمت رفتن گرفتند

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۹

 

چون ازین سخن فارغ شد اعیان ری در یکدیگر نگریستند و چنان نمودند که دهشتی و حیرتی سخت بزرگ بدیشان راه نمود و اشارت کردند سوی خطیب شهر- و مردی پیر و فاضل و اسن و جهان گشته بود- او بر پای خاست و گفت زندگانی ملک اسلام دراز باد اینها در این مجلس بزرگ و این حشمت از حد گذشته از جواب عاجز شوند و محجم گردند اگر رای عالی بیند فرمان دهد یکی را از معتمدان درگاه تا بیرون بنشیند و این بندگان آنجا روند که طاهر دبیر آنجا نشیند و جواب دهند امیر گفت نیک آمد و اعیان ری را بخیمه بزرگ آوردند که طاهر دبیر آنجا می نشست- و شغل همه بر وی می رفت که وی محتشم تر بود- و طاهر بیامد بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه پاسخ دهند طاهر گفت

سخن خداوند شنودید جواب چیست گفتند زندگانی خواجه عمید دراز باد همه بندگان سخن بر یک فصل اتفاق کرده ایم و با خطیب بگفته و او آنچه از زبان ما بشنود با امیر بگوید طاهر گفت نیکو دیده اید تا سخن دراز نشود جواب چیست ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۱

 

... پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود

گفت زندگانی خداوند دراز باد چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ نالان شد و مدتی ببلخ بماند چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می بیاید فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد امیر گفت آن ملطفه های خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست گفت من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت امیر رضی الله عنه بو سهل زوزنی را گفت بستان بو سهل آن را بستد گفت بخوان تا چه نبشته اند یکی بخواند گفت هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست همان بود گفت همه بر یک نسخت است امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطفه ها چیست سبحان الله العظیم پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن اگر خدای عزوجل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی خشم از چه معنی بوده است بو سهل و دیگران که با امیر بودند گفتند او دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزاین و هر چه داشت بخداوند ارزانی داشت و واجب است این ملطفه ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه می سگالید و خدای عزوجل چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند امیر گفت چه سخن است که شما میگویید اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت و بسیار زلت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت ایزد عزذکره بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است خاصه پادشاه و اگر ما دبیری را فرماییم که چیزی نویس اگر چه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد و فرمود تا جمله آن ملطفه ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود

و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقررتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۲

 

و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث حشمت خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند آن نام ازیشان نیفتد و دیگر حدیث آن ملطفه ها و دریدن آن و انداختن در آب که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند چون این حال بشنیدند فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای عزوجل باشد

فاما حدیث حشمت چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرشید امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت یا فضل کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است چنان باید که چون سپری شوم مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید هر چه با من است از خزاین و زرادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمد را بدان حاجت نیست و ولی عهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزاین او دارد و مردم را که اینجااند لشکریان و خدمتکاران مخیر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی ببغداد شوی نزدیک محمد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهاده ام میان هر سه فرزند نگاه داری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید شوم باشد و خدای عزوجل نپسندد و پس یکدیگر درشوید فضل ربیع گفت از خدای عزوجل و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیت را نگاه دارم و تمام کنم و هم در آن شب گذشته شد رحمة الله علیه و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو

و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت و محمد زبیده بنشاط و لهو مشغول و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد عزذکره نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی دو سال و نیم جنگ بود تا محمد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست چنانکه هیچ شغل دل نماند

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۶

 

دیگر روز در صفه تاج که در میان باغ است بر تخت نشست و بار داد بار دادنی سخت بشکوه و بسیار غلام ایستاده از کران صفه تا دور جای و سیاه دار ان و مرتبه دار ان بی شمار تا در باغ و بر صحرا بسیار سوار ایستاده و اولیاء و حشم بیامدند به رسم خدمت و بنشستند و بایستادند غازی سپاه سالار را فرمود تا بنشاندند و قضات و فقها و علما درآمدند و فصل ها گفتند در تهنیت و تعزیت و امیر رضی الله عنه را بستودند و آن اقبال که بر قاضی صاعد و بو محمد علوی و بوبکر اسحق محمشاد کرامی کرد بر کس نکرد پس روی به همگان کرد و گفت این شهری بس مبارک است آن را و مردم آن را دوست دارم و آنچه شما کردید در هوای من به هیچ شهر خراسان نکردند و شغلی پیش داریم چنانکه پیداست که سخت زود فصل خواهد شد به فضل ایزد عز ذکره و چون از آن فراغت افتاد نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد و اکنون می فرماییم به عاجل الحال تا رسم های حسنکی نو را باطل کنند و قاعده کارها به نشابور در مرافعات و جز آن همه به رسم قدیم بازبرند که آنچه حسنک و قوم او می کردند به ما می رسید بدان وقت که به هرات بودیم و آنرا ناپسند می بودیم اما روی گفتار نبود و آنچه کردند خود رسد پاداش آن بدیشان

و در هفته دو بار مظالم خواهد بود مجلس مظالم و در سرای گشاده است هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید و بیرون مظالم آنکه حاجب غازی سپاه سالار بر درگاه است و دیگر معتمدان نیز هستند نزدیک ایشان نیز می باید آمد به درگاه و دیوان و سخن خویش می باید گفت تا آنچه باید کرد ایشان می کنند و فرمان دادیم تا هم امروز زندان ها را عرض کنند و محبوسان را پای برگشایند تا راحت آمدن ما به همه دل ها برسد آنگاه اگر پس از این کسی بر راه تهور و تعدی رود سزای خویش ببیند

حاضران چون این سخنان ملکانه بشنودند سخت شاد شدند و بسیار دعا گفتند قاضی صاعد گفت سلطان چندان عدل و نیکوکاری در این مجلس ارزانی داشت که هیچ کس را جایگاه سخن نیست مرا یک حاجت است اگر دستوری باشد تا بگویم که روزی همایون است و مجلسی مبارک امیر گفت قاضی هر چه گوید صواب و صلاح در آن است گفت ملک داند که خاندان میکاییلیان خاندانی قدیم است و ایشان در این شهر مخصوص اند و آثار ایشان پیداست و من که صاعدم پس از فضل و خواست ایزد عزذکره و پس از برکت علم از خاندان میکاییلیان برآمدم و حق ایشان در گردن من لازم است و بر ایشان که مانده اند ستم های بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سبل آن بگردیده اگر امیر بیند در این باب فرمانی دهد چنانکه از دیانت و همت او سزد تا بسیار خلق از ایشان که از پرده بیفتاده اند و مضطرب گشته اند بنوا شوند و آن اوقاف زنده گردد و ارتفاع آن به طرق و سبل رسد امیر گفت رضی الله عنه سخت صواب آمد آنگه اشارت کرد به قاضی مختار بو سعد که اوقاف را که از آن میکاییلیان است به جمله از دست متغلبان بیرون کند و به معتمدی سپارد تا اندیشه آن بدارد و ارتفاعات آنرا حاصل می کند و به سبل و طرق آن می رساند و اما املاک ایشان حال آن بر ما پوشیده است و ندانیم که حکم بزرگوار امیر ماضی پدر ما در آن بر چه رفته است بو الفضل و بو ابراهیم را پسران احمد میکاییل و دیگران را به دیوان باید رفت نزدیک بو سهل زوزنی و حال آن به شرح بازنمود تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از نظر فرموده آید

و قاضی را دستوری است که چنین مصالح بازمی نماید که همه را اجابت باشد و چون ما رفته باشیم مکاتبت کند گفت چنین کنم و بسیار ثنا کردند و جمله کسان و پیوستگان میکاییلیان به دیوان رفتند و حال بازنمودند که جمله کشاورزان و وکلا و بزرگان توانگر را و هر که را بازمی خواندند بگرفتند و مالی عظیم از ایشان بستدند و عزیزان قوم ذلیل گشتند و بو سهل حقیقت به امیر رضی الله عنه بازگفت و املاک ایشان بازدادند و ایشان نظری نیکو یافتند

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۷

 

... مردمان حسن رخش برگذاردند و کشتن گرفتند و مردم شهر نیز روی به بیرون آوردند و به زدن گرفتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند وقت نماز دیگر حسن منادی فرمود که دست از کشتن و گرفتن بکشید که بیگاه شد دست بکشیدند و شب درآمد و قوم به شهر بازآمدند و بقیتی از هزیمتیان که هر جایی پنهان شده بودند چون شب آمد بگریختند

دیگر روز حسن گفت تا اسیران و سرها را بیاوردند هشت هزار و هشتصد و اند سر و یک هزار و دویست و اند تن اسیر بودند مثال داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند سه پایه ها برزدند و سرها را بر آن بنهادند و صد و بیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قوی تر بودند بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد و باقی اسیران را رها کردند و گفتند بروید و آنچه دیدید بازگویید و هرکسی را که پس از این آرزوی دار است و سر به باد دادن بیاید آن اسیران برفتند و مردم ری که زندگانی خداوند دراز باد به هر چه گفته بودند وفا کردند و از بندگی و دوست داری هیچ چیزی باقی نماندند و به فر دولت عالی اینجا حشمتی بزرگ بیفتاد چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند اگر رأی عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند ان شاء الله تعالی

چون امیر مسعود قدس الله روحه برین نامه واقف گشت سخت شادمانه شد و فرمود تا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند و بسیار کرامت کردند و اعیان نشابور به مصلی رفتند به شکر رسیدن امیر به نشابور و تازه شدن این فتح و بسیار قربان ها کردند و صدقه دادند و هر روز امیر را بشارتی می بود

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۸

 

... و پس از آن دو سه روز بگذشت امیر فرمود که رسول را پیش باید آورد و هر تکلف که ممکن است بکرد بو سهل زوزنی گفت آنچه خداوند را باید فرمود از حدیث لشکر و درگاه و مجلس امارت و غلامان و مرتبه داران و جز آن آنچه بدین ماند بفرماید سپاه سالار را تا راست کند و اندازه بدست بنده دهد که آنچه میباید کرد بکند

و آنچه راه من بنده است و خوانده ام و دیده از آن سلطان ماضی رضی الله عنه بگویم تا راست کنند امیر گفت نیک آمد و فرمود تا سپاه سالار غازی را بخواندند

امیر گفت فرمودیم تا رسول خلیفه را پیش آرند با آنچه از منشور و خلعت و کرامات و نعوت آورده است و آنچه اینجا کرده آید خبر آن بهر جایی رسد باید که بگویی لشکر را تا امشب همه کارهای خویش ساخته کنند و پگاه بجمله با سلاح تمام و با زینت بسیار حاضر آیند چنانکه از آن تمامتر نباشد تا بفرماییم که چه باید کرد گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۱

 

... از وی شنودم گفت چون حاجب را گفتم بخواهم رفت شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد با من خالی کرد و گفت

بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم گفتم حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید گفت همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژی یی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند بیش شما مرا نبینید این نامه های نیکو و مخاطبه های بافراط و بخط خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و می گوید همه وی است مرا کی تواند دید و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی اند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن باشم اما تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من محمود منسوب کنند و گویند پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد عزذکره که گناهان بسیار دارم اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند و باول که خداوند من گذشته شد مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمی دارد بآوردن محمد برادرش مرا چه کار بود

بله می بایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسط کردندی من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی نکردم و دایه مهربان تر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیر- نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد چنان باشد که خدای عزذکره تقدیر کرده است بقضا رضا داده ام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۸۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی

 

چون لشکر بهرات رسید سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدتی و زینتی سخت بزرگ و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنات عدن یافته اند و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاه سالار بود و علی دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته ولکن سخن او را محل سخن غازی نبود و خشمش میآمد و در حال سود نمی داشت استاد ابو- نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده اند و بیگانگان اند در میان مسعودیان و هر روزی بو نصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمی نگریست و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام

و خبر رسید که حاجب بزرگ علی باسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنه ها سخت شادمانه شدند و چنان شنودم که بهیچ گونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید و معتمدان میفرستادند پذیره وی دمادم با هر یکی نولطفی و نوعی از نواخت و دل گرمی و برادرش منگیتراک حاجب می نبشت و میگفت زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست و از این سرای گذشته سرای دیگر بود سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی و بودی که بدان بناهای خویش بودی علی چون بدهلیز بنشست هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد- و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الا همه تبسم که صعب مردی بود - و سخت فرو شده بود چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود

و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدوله یوسف عم را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده و حاجب بزرگ علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد سلطان گفت ...

... سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است و آنچه درین روزگار کرد بر همه روشن است و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است و بحق آن رسیده آید

خوارزمشاه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد سلطان اشارت کرد که بباید نشست و قوم بازگشتند و سلطان با وی خالی کرد چنانکه آنجا منگیتراک حاجب بود و بو سهل زوزنی و طاهر دبیر و عراقی دبیر ایستاده و بدر حاجب سرای ایستاده و سلاح داران گرد تخت و غلامی صدوثاقیان سلطان حاجب بزرگ را گفت برادرم محمد را آنجا بکوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد و ما قصد بلخ داریم این زمستان آنگاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم آنچه رأی واجب کند در باب وی فرموده آید علی گفت فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رأی عالی بیند میفرماید کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان حال آن چیست علی گفت زندگانی خداوند دراز باد حسن آن را بقلعت شادیاخ رسانیده است و او مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد اگر رای عالی بیند مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد گفت بسم الله بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه داران و برفت

سلطان عبدوس را گفت بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است یک ساعت در صفه یی که بما نزدیک است بنشین عبدوس برفت سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته تر باشد که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است و بو العسکر برادرش که مدتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید طاهر برفت و باز آمد و گفت حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساخته اند هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد برود سلطان گفت سخت نیک آمده است باید گفت حاجب را تا بازگردد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۳ - پیام امیر به خوارزمشاه دربارهٔ علی

 

و چون شغل بزرگ علی به پایان آمد و سپاه سالار غازی از پذیره بنه وی بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی می آمدند نیز غارت بسیار شدی اما سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته تایی زیان نشد و قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد و او را به آوردن برادرم چه کار بود صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم آنچه ایشان کردندی وی نیز بکردی و اگر برادرم را آورد بیوفایی چرا کرد و خدای را عزوجل چرا بفروخت به سوگندان گران که بخورد و وی در دل خیانت داشت و آن همه ما را مقرر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشانده اندش و نیکو می دارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود

این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد

و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمی باید کرد اما در میانه کاری بزرگ شده بود نیکو بنشنود و قضا چنین بود و مرد هم نام دارد و هم شهامت دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد و امیر جواب فرستاد که چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را و این مالشی و دندانی بود که بدو نموده آمد

از مسعدی شنودم وکیل در که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلدی تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که این احوال چنین خواهد رفت علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند تدبیر آن سازند و لطایف الحیل به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنایی نمی بینم و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت او بودی گفت ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می داند اما چون مقرر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم جز صلاح نیست این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است و بونصر مشکان گفت سپاس دارم و منت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده و از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که به باب من سخن گوید و این همه رفته است و گفته اما هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب اگر گوید و از مصلحتی پرسد نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد و اما به هیچ حال روی ندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده چون برین جمله گویند در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب خاصه به سخن خواجه بونصر مشکان قوی دل و ساکن گشت و بیارامید و دم درکشید

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۵ - نصیحت بونصر به امیر

 

... و از خواجه بو نصر شنودم گفت مرا درین هفته یک روز سلطان بخواند و خالی کرد و گفت این کارها یکرویه شد بحمد الله و منه و رأی بر آن قرار میگیرد که بدین زودی سوی غزنین نرویم و از اینجا سوی بلخ کشیم و خوارزمشاه را که اینجاست و همیشه از وی راستی دیده ایم و در این روزگار بسیار غنیمت است از حد گذشته بنوازیم و بخوبی بازگردانیم و با خانیان مکاتبت کنیم و ازین حالها با ایشان سخن گوییم تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود و بهارگاه سوی غزنین برویم تو در این باب چه گویی گفتم هر چه خداوند اندیشیده است عین صوابست و جز این که میگوید نشاید کرد گفت به ازین میخواهم بی حشمت نصیحت باید کرد و عیب این کارها بازنمود گفتم

زندگانی خداوند دراز باد دارم نصیحتی چند اما اندیشیدم که دشوار آید که سخن تلخ باشد و سخنانی که بنده نصیحت آمیز بازنماید خداوند باشد که با خاصگان خویش بگوید و ایشان را از آن ناخوش آید و گویند بو نصر را بسنده نیست که نیکو بزیسته باشد دست فرا وزارت و تدبیر کرد و صلاح بنده آن است که به پیشه دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید گفت البته همداستان نباشم و کس را زهره نیست که درین ابواب با من سخن گوید چه محل هر کس پیداست گفتم زندگانی خداوند دراز باد چون فرمان عالی بر این جمله است نکته یی دو سه بازنماید و در باز نمودن آن حق نعمت این خاندان بزرگ را گزارده باشد خداوند را بباید دانست که امیر ماضی مردی بود که وی را در جهان نظیر نبود بهمه بابها و روزگار او عروسی آراسته را مانست و روزگار یافت و کارها را نیکو تأمل کرد و درون و بیرون آن بدانست و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را آن خوش تر آید که امروز بر راه وی رفته آید و گذاشته نیاید که هیچکس را تمکین آن باشد که خداوند را گوید که فلان کار بد کرد بهتر از آن میبایست تا هیچ خلل نیفتد و دیگر که این دو لشکر بزرگ و رأیهای مخالف یکرویه و یک سخن گشت همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد و مملکت های بزرگ را بگرفت باید که برین جمله بازآیند و بمانند امروز بنده این مقدار بازنمودم و معظم این است و بنده تا در میان کار است و سخن وی را محل شنودن باشد از آنچه در آن صلاح بیند هیچ بازنگیرد گفت سخت نیکو سخنی گفتی و پذیرفتم که هم چنین کرده آید من دعا کردم و بازگشتم و حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده ها بگردانیده بودند

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۷ - ذکر بقیهٔ احوال امیر محمد

 

... یک روز بر آن خضراء بلندتر شراب میخوردیم و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند از دور گردی پیدا آمد امیر گفت رضی الله عنه آن چه شاید بود

گفتند نتوانیم دانست وی معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت و امیر گفت الحمد لله و سخت تازه بایستاد و خرم گشت چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است و روی پرسیدن نبود چون نماز شام خواست رسید ما بازگشتیم مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود و گفت بو بکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکه رود و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بو سهل زوزنی که بخون وی تشنه است و آن گرد وی بود و بجمازه میرفت بشادکامی تمام گفتم سپاس خدای را عزوجل که دل خداوند از وی فارغ گشت گفت مرادی دیگر هست اگر آن حاصل شود هر چه بمن رسیده است بر دلم خوش شود بازگرد و این حدیث را پوشیده دار من بازگشتم

و پس از آن بروزی چند مجمزی رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین نزدیک نماز شام و با امیر رضی الله عنه بگفتند و بو نصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمزی رسیده است خبر چیست بگتگین جواب داد که خیر است سلطان مثال داده است در باب دیگر چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم کسان حاجب بگتگین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است بامیر فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید آنگاه بر عادت میروید ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک ...

... و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشت دار گفتندی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که ما را مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده میآید

امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که ساخته آید باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه بدین معتمد داده آید و نیز آنچه از خزانه برداشته اند بفرمان وی از زر نقد و جامه و جواهر و هر جایی بنهاده و با خویشتن دارد و در سرای حرم باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید و امیر محمد رضی الله عنه نسختها بداد و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم بود از خزانه بحاجب سپرد و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند

و روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشته تر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمی باید رفت امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست و دانست که کار چیست اگر خواست و اگر نخواست او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد امیر رضی الله عنه چون بزیر آمد آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند حاجب گفت نه که همه قوم با وی خواهند رفت و فرزندان بجمله آماده اند که زشت بود با وی ایشان را بردن ...

... بدکسی نیز که با دزد همی یکسره شد

رهروی بود در آن راه درم یافت بسی

چون توانگر شد گویی سخنش نادره شد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش

 

و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمد رسیدند و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید خدای را عزوجل سپاس داری کرد و حدیث سوزیان فراموش کرد

و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود عبد الرحمن قوال گفت دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی برفتیم و ناصری و بغوی که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند بازگردیم چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد راه بتافتند و بر آن جانب رفتند و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت قلعه یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه های بی حد و اندازه چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد

امیر محمد از مهد بزیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی یا اشارتی کردن گریستن بر ما افتاد کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه خوش گفتی بگریست و پس بدیهه نیکو گفت شعر ...

... از ملک پدر بهر تو مندیش آمد

و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند و رفتن گرفت سخت بجهد و چند پایه که بررفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی چون دور برفت و هنوز در چشم دیدار بود بنشست از دور مجمزی پیدا شد از راه امیر محمد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمز بچه سبب آمده است و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد مجمز دررسید با نامه نامه یی بود بخط سلطان مسعود ببرادر بگتگین حاجب آنرا در ساعت بر بالا فرستاد امیر رضی الله عنه بر آن پایه نشسته بود در راه و ما میدیدیم چون نامه بخواند سجده کرد پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد و قوم را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان و حاجب بگتگین و آن قوم بازگشتند من که عبد الرحمن فضولی ام چنانکه زالان نشابور گویند مادر مرده و ده درم وام آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد ایشان گفتند ترا با این حکایت چکار چرا نخوانی آنکه شاعر گوید و آن این است شعر

ایعود ایتها الخیام زماننا ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۹ - نامه به قدر خان

 

... سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجه بزرگ احمد در رسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد و من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسخت ها و درین تاریخ آوردم نام را و از آن امیر المؤمنین هم ازین معانی بود تا دانسته آید ان شاء الله عزوجل

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء خان داند که بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا و اندر آن دیدار کردن شرط ممالحت را بجای آرند و عهد کنند و تکلف های بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند به جای آرند تا خانه ها یکی شود و همه اسباب بیگانگی برخیزد این همه آن را کنند تا که چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند و بروند فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند و بر جایهای ایشان بنشینند با فراغت دل روزگار را کرانه کنند و دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند

بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود و از آن شرح کردن نباید که به معاینه حالت و حشمت و آلت و عدت او دیده آمده است و داند که دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد و آن یکدیگر دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکویی و زیبایی چنانکه خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست و آن حال تاریخ است چنانکه دیر سال ها مدروس نگردد و مقرر است که این تکلف ها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند و بر آن تخم ها که ایشان کاشتند بردارند امروز چون تخت بما رسید و کار این است که بر هر دو جانب پوشیده نیست خرد آن مثال دهد و تجارب آن اقتضا کند که جهد کرده آید تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند و حاسدان و دشمنان به کوری و ده دلی روزگار را کرانه کنند و جهانیان را مقرر گردد که خاندان ها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است و توفیق اصلح خواهیم از ایزد عزذکره در این باب که توفیق او دهد بندگان را و ذلک بیده و الخیر کله ...

... رسول فرستادیم نزدیک برادر به تعزیت و تهنیت نشستن بر تخت ملک و پیغام ها دادیم رسول را که اندران صلاح ذات البین بود و سکون خراسان و عراق و فراغت دل هزارهزار مردم و مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است و آن را به فرمان امیر المؤمنین می بباید گرفت و ضبط کرد که آن را حد و اندازه نیست هم پشتی و یکدلی و موافقت می باید میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید تا جهان آنچه بکار آید و نام دارد ما را گردد اما شرط آن است که از زراد خانه پنج هزار اشتربار سلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی دو هزار غلام سوار آراسته با سازو آلت تمام و پانصد پیل خیاره سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید و برادر خلیفت ما باشد چنانکه نخست بر منابر نام ما برند به شهرها و خطبه بنام ما کنند آنگاه نام وی و بر سکه درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند آنگاه نام وی و قضاة و صاحب بریدانی که اخبار آنها می کنند اختیار کرده حضرت ما باشند تا آنچه باید فرمود در مسلمانی می فرماییم و ما به جانب عراق و به غزو روم مشغول گردیم و وی به غزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما صلوات الله علیه بجاآورده باشیم و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید که برکات آن اعقاب را باقی ماند و مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آنرا امضا نباشد و به تعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت و آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهاد که اصل آن است و این دیگر فرع و هرگاه اصل بدست آید کار فرع آسان باشد و اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خون ها ریزند و وزر و وبال به حاصل شود و بدو بازگردد که ما چون ولی عهد پدریم و این مجاملت واجب می داریم جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم

چون رسول به غرنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست به خزانه ها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز به نشاط مشغول شده راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و به هیچ حال خلیفت ما نباشد و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید

ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد

و پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند و از اتفاق نادر سرهنگ علی عبد الله و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی و نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب علی ایل- ارسلان زعیم الحجاب و بگتغدی حاجب سالار غلامان بندگی نموده اند و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۰ - وضع آلتونتاش

 

و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد و هم برین مقدار نامه یی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه رضی الله عنه و پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام

و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند تا در باب وی چه رود و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز می باید رفت که نباید که خللی افتد

بوالحسن آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت و از خواجه بو نصر شنودم گفت هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود و امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت و امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد از وی خطا نرفته است که مستحق آن است که بر وی دل گران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است امیر گفت همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد اما اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است باید که بسازد تا از پاریاب برود

آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد و گفت بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی اما چون فرمان خداوند برین جمله است فرمان بردارم ...

... و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند مقرر گشت که مرد سخت ترسیده بود و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده

پس امیر رحمة الله علیه مرا بخواند و خالی کرد و گفت چنان می نماید که آلتونتاش مستوحش رفته است گفتم زندگانی خداوند دراز باد بچه سبب و نه همانا که مستوحش رفته باشد که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است و بسیار نواخت یافت از خداوند با ما بندگان شکر بسیار کرد گفت چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است گفتم سبب چیست قصه کرد و گفت اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند و هر چه رفته بود با من بگفت گفتم بنده این بهرات بازگفته است و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد اکنون چنانکه بنده می شنود و می بیند ایشان را تمکین سخت تمام است و آلتونتاش با بنده نکته یی چند بگفته است در راه که میراندیم شکایتی نکرد اما در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت و سخن برین جمله بود که کارها بر قاعده راست نمی بیند خداوند بزرگ نفیس است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید و او را بدو نخواهند گذاشت و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان ندانم تا این حالها چون خواهد شد

این مقدار با بنده گفت و درین هیچ بدگمانی نمی نماید خداوند دیگر چیزی شنوده است آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند بتمامی بازگفت گفتم من که بو نصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید گفت هر چند چنین است دل او درباید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخط خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی و وی جواب برین جمله داد که شنودی و چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند گفتم آنچه صلاح است خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرر گردد و داند که چه می باید نبشت گفت از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد بباید نبشت چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را پس بسر کار شدم گفتم من بدانستم که نامه چون نبشته باید فرمان عالی کدام کس را بیند که برد گفت وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود گفتم چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۳ - آمدن سلطان مسعود به بلخ

 

و هم درین راه بمرو الرود خواجه حسن ادام الله سلامته کدخدای امیر محمد بدرگاه رسید و از گوزگانان میآمد و خزانه بقلعت شادیاخ نهاده بود بحکم فرمان امیر مسعود و بمعتمد او سپرده تا به غزنین برده آید و درین باب تقربی و خدمتی نیکو کرده چون پیش آمد با نثاری تمام و هدیه یی بافراط و رسم خدمت را بجای آورد امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود و همه ارکان و اعیان دولت او را بپسندیدند بدان راستی و امانت و خدمت که کرد در معنی آن خزانه بزرگ که چون دانست که کار خداوندش ببود دل در آن مال نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت که مرد با خرد تمام بود گرم و سرد چشیده و کتب خوانده و عواقب را بدانسته تا لاجرم جاهش بر جای بماند

و درین راه خواجه بو سهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملات سخن میگفت که از همگان او بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر وی را بچشمی نیکو می نگریست و خواجه بو القاسم کثیر نیز بدیوان عرض می نشست و در باب لشکر امیر سخن با وی میگفت و از خواجگان درگاه و مستوفیان چون طاهر و بو الفتح رازی و دیگران نزدیک بو سهل حمدوی می نشستند

و شغل وزارت بو الخیر بلخی میراند که بروزگار امیر ماضی عامل ختلان بود و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ و بیشتر خلوتها با بو سهل زوزنی بود و صارفات او می برید و مرافعات را او می نهاد و مصادرات او میکرد و مردمان از وی بشکوهیدند و پیغامها بر زبان وی می بود و بیشتر از مهمات ملک و نیز عبدوس سخت نزدیک بود بمیانه همه کارها درآمده ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۱ - آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما

 

... و اما اردشیر بابکان بزرگتر چیزی که از وی روایت کنند آنست که وی دولت شده عجم را بازآورد و سنتی از عدل میان ملوک نهاد و پس از مرگ وی گروهی بر آن رفتند و لعمری این بزرگ بود ولیکن ایزد عزوجل مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت و معجزاتی میگویند این دو تن را بوده است چنانکه پیغمبران را باشد و خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را نبود چنانکه درین تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید

پس اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر جواب او آنست که تا ایزد عزذکره آدم را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتاده است ازین امت بدان امت و ازین گروه بدان گروه بزرگتر گواهی بر این چه میگویم کلام آفریدگار است جل جلاله و تقدست اسماءه که گفته است قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر انک علی کل شی ء قدیر پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروه دیگر اندران حکمتی است ایزدی و مصلحتی عام مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز مانده است و کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار چه رسد و هرچند این قاعده درست و راست است و ناچار است راضی بودن بقضای خدای عزوجل خردمندان اگر اندیشه را برین کار پوشیده گمارند و استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار جل جلاله عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند و در علم غیب او برفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و آن زمین را برکت و آبادانی و قاعده های استوار می نهد چنانکه چون از آن تخم بدان مرد رسید چنان گشته باشد که مردم روزگار وی وضیع و شریف او را گردن نهند و مطیع و منقاد باشند و در آن طاعت هیچ خجلت را بخویشتن راه ندهند و چنانکه این پادشاه را پیدا آرد با وی گروهی مردم دررساند اعوان و خدمتگاران وی که فراخور وی باشند یکی از دیگر مهترتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر تا آن بقعت و مردم آن بدان پادشاه و بدان یاران آراسته تر گردد تا آن مدت که ایزد عزوجل تقدیر کرده باشد تبارک الله احسن الخالقین

و از آن پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین همچنین رفته است از روزگار آدم علیه السلام تا خاتم انبیا مصطفی علیه السلام و بباید نگریست که چون مصطفی علیه السلام یگانه روی زمین بود او را یاران بر چه جمله داد که پس از وفات وی چه کردند و اسلام بکدام درجه رسانیدند چنانکه در تواریخ و سیر پیداست و تا رستخیز این شریعت خواهد بود هر روز قوی تر و پیداتر و بالاتر و لو کره المشرکون ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ

 

و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه بر دل ها نزدیک تر باشد و گوش ها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد بدان که خدای تعالی قوتی به پیغمبران صلوات الله علیهم اجمعین داده است و قوة دیگر به پادشاهان و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست

و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود نعوذ بالله من الخذلان

پس قوة پیغمبران علیهم السلام معجزات آمد یعنی چیزهایی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوة پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمان های ایزد تعالی که فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی متغلب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکو کردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند طاعت باید داشت و گماشته به حق باید دانست و متغلبان را که ستمکار و بدکردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد

و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند و پیدا شوند و به ضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت و پادشاهان ما را آنکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه بر جای اند باقی داراد- نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و می رود در عدل و خوبی سیرت و عفت و دیانت و پاکیزگی روزگار و نرم کردن گردن ها و بقعت ها و کوتاه کردن دست متغلبان و ستمکاران تا مقرر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار جل جلاله و تقدست اسماؤه بوده اند و طاعت ایشان فرض بوده است و هست اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند و نادره یی افتاد که درین جهان بسیار دیده اند خردمندان را به چشم خرد می باید نگریست و غلط را سوی خود راه نمی باید داد که تقدیر آفریدگار جل جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد و لا مرد لقضایه عزذکره و حق را همیشه حق می باید دانست و باطل را باطل چنانکه گفته اند فالحق حق و ان جهله الوری و النهار نهار و ان لم یره الاعمی و اسأل الله تعالی ان یعصمنا و جمیع المسلمین من الخطاء و الزلل بطوله وجوده و سعة رحمته

و چون از خطبه فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهان را بکار آید و هم دیگران را تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند پس ابتدا کنم بدانکه بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که او را فاضل گویند و صفت مردم ستمکار چیست تا ناچار او را جاهل گویند و مقرر گردد که هر کس که خرد او قوی تر زبان ها در ستایش او گشاده تر و هر که خرد وی اندک تر او به چشم مردمان سبک تر ...

... و در این تن سه قوة است یکی خرد و سخن و جایش سر به مشارکت دل و دیگر خشم جایگاهش دل و سه دیگر آرزو و جایگاهش جگر و هر یکی را ازین قوت ها محل نفسی دانند هرچند مرجع آن با یک تن است و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شده آید غرض گم شود پس به نکت مشغول شدم تا فایده پیدا آید اما قوة خرد و سخن او را در سر سه جایگاه است یکی را تخیل گویند نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید و دیگر درجه آنست که تمیز تواند کرد و نگاه داشت پس از این تواند دانست حق را از باطل و نیکو را از زشت و ممکن را از ناممکن و سوم درجه آنست که هرچه بدیده باشد فهم تواند کرد و نگاه داشت پس ازین بباید دانست که ازین قیاس میانه بزرگوار تر است که او چون حاکم است که در کارها رجوع با وی کنند و قضا و احکام به وی است و آن نخستین چون گواه عدل و راست گوی است که آنچه شنود و بیند با حاکم گوید تا او به سومین دهد و چون بازخواهد ستاند این است حال نفس گوینده و اما نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن و چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن و اما نفس آرزو به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذت ها

پس بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی قاهر غالب باید که او را عدلی و سیاستی باشد سخت تمام و قوی نه چنانکه ناچیز کند و مهربانی نه چنانکه به ضعف ماند و پس خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خلل ها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان را برماند و رعیت را نگاه دارد باید که لشکر ساخته باشد و با ساختگی او را فرمان بردار و نفس آرزو رعیت این پادشاه است باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند و هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم و این سه قوة را به تمامی بجای آرد چنانکه برابر یکدیگر افتد بوزنی راست آن مرد را فاضل و کامل تمام خرد خواندن رواست پس اگر در مردم یکی ازین قوی بر دیگری غلبه دارد آنجا ناچار نقصانی آید به مقدار غلبه و ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است لکن مردم را که ایزد عزذکره این دو نعمت که علم است و عمل عطا داده است لاجرم از بهایم جداست و به ثواب و عقاب می رسد پس اکنون به ضرورت بتوان دانست که هر کس که این درجه یافت بر وی واجب گشت که تن خویش را زیر سیاست خود دارد تا بر راهی رود هرچه ستوده تر و بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است تا هرچه ستوده تر سوی آن گراید و از هر چه نکوهیده تر از آن دور شود و بپرهیزد

و چون این حال گفته شد اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده می آید و آنرا نشانی هاست که بدان نشانی ها بتوان دانست نیکو و زشت باید که بیننده تأمل کند احوال مردمان را هرچه از ایشان او را نیکو می آید بداند که نیکوست و پس حال خویش را با آن مقابله کند که اگر بر آن جمله نیابد بداند که زشت است که مردم عیب خویش را نتواند دانست و حکیمی به رمز وانموده است که هیچ کس را چشم عیب بین نیست شعر

اری کل انسان یری عیب غیره ...

... و هر بنده که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا داد و با آن خرد که دوست به حقیقت اوست احوال عرضه کند و با آن خرد دانش یار شود و اخبار گذشتگان را بخواند و بگردد و کار زمانه خویش نیز نگاه کند بتواند دانست که نیکوکاری چیست و بدکرداری چیست و سرانجام هر دو خوب است یا نه و مردمان چه گویند و چه پسندند و چیست که از مردم یادگار ماند نیکوتر

و بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که بر راه صواب بروند اما خود بر آن راه که نموده است نرود و چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر و گویند بر مردمان که فلان کار نباید کرد و فلان کار بباید کرد و خویشتن را از آن دور بینند همچنانکه بسیار طبیبان اند که گویند فلان چیز نباید خورد که از آن چنین علت به حاصل آید و آنگاه از آن چیز بسیار بخورند و نیز فیلسوفان هستند- و ایشان را طبیبان اخلاق دانند- که نهی کنند از کارهای سخت زشت و جایگاه چون خالی شود آن کار بکنند و جمعی نادان که ندانند که غور و غایت چنین کارها چیست چون نادانند معذور ند و لکن دانایان که دانند معذور نیستند و مرد خردمند با عزم و حزم آن است که او به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت و حمیت آرزوی محال را بنشاند پس اگر مرد از قوة عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هر چه ناصح تر و فاضل تر که او را بازمی نمایند عیب های وی که چون وی مجاهدت با دشمنان قوی می کند که در میان دل و جان وی جای دارند اگر از ایشان عاجز خواهد آمد با این ناصحان مشاورت کند تا روی صواب او را بنمایند که مصطفی علیه السلام گفته است المؤمن مرآة المؤمن و جالینوس- و او بزرگ تر حکمای عصر خویش بود چنانکه نیست همتا آمد در علم طب و گوشت و خون و طبایع تن مردمان و نیست همتا تر بود در معالجت اخلاق و وی را در آن رسایلی است سخت نیکو در شناختن هر کسی خویش را که خوانندگان را از آن بسیار فایده باشد و عمده این کار آن است- گفته است که هر آن بخرد خردمند که عیب خویش را نتواند دانست و در غلط است واجب چنان کند که دوستی را از جمله دوستان برگزیند خردمندتر و ناصح تر و راجح تر و تفحص احوال و عادات و اخلاق خویش را بدو مفوض کند تا نیکو و زشت او بی محابا با او بازمی نماید و پادشاهان از همگان بدین چه می گویم حاجتمند تر ند که فرمان های ایشان چون شمشیر بران است و هیچ کس زهره ندارد که ایشان را خلاف کند و خطایی که از ایشان رود آن را دشوار در توان یافت و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ابن مقفع که بزرگ تر و فاضل تر پادشاهان ایشان عادت داشتند که پیوسته به روز و شب تا آنگه که بخفتندی با ایشان خردمندان بودندی نشسته از خردمند تران روزگار بر ایشان چون زمامان و مشرفان که ایشان را باز می نمودندی چیزی که نیکو رفتی و چیزی که زشت رفتی از احوال و عادات و فرمان های آن گردن کشان که پادشاهان بودند پس چون وی را شهوتی بجنبد که آن زشت است و خواهد که آن حشمت و سطوت براند که اندران ریختن خون ها و استیصال خاندان ها باشد ایشان آن را دریابند و محاسن و مقابح آن او را بازنمایند و حکایات و اخبار ملوک گذشته با وی بگویند و تنبیه و انذار کنند از راه شرع تا او آن را به خرد و عقل خود استنباط کند و آن خشم و سطوت سکون یابد و آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آید بر آن رود چه وقتی که او در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی گشته باشد و او حاجتمند شد به طبیبی که آن آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند

و مردمان را خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هرکسی را نفسی است و آن را روح گویند سخت بزرگ و پر مایه و تنی است که آنرا جسم گویند سخت خرد و فرومایه و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری یی که افتد زود آن را علاج کنند و داروها و غذاهای آن بسازند تا بصلاح بازآید سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند که هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که او کرده است که مهم تر را فروگذاشته است و دست در نامهم تر زده است و چنانکه آن طبیبان را داروها و عقاقیر است از هندوستان و هر جا آورده این طبیبان را نیز داروهاست و آن خرد است و تجارب پسندیده چه دیده و چه از کتب خوانده

ابوالفضل بیهقی
 
۶۹۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۵ - مسعود در زمین داور

 

المقامة فی معنی ولایة العهد بالامیر شهاب الدوله مسعود و ما جری من احواله

اندر شهور سنه احدی و اربعمایه که امیر محمود رضی الله عنه بغزو غور رفت بر راه زمین داور از بست و دو فرزند خویش را امیران مسعود و محمد و برادرش یوسف رحمهم الله اجمعین را فرمود تا بزمین داور مقام کردند و بنه های گران تر نیز آنجا ماند و این دو پادشاه زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور را مبارک داشتی که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش رضی الله عنه وی را داد آن ناحیت بود و جد مرا که عبد الغفارم- بدان وقت که آن پادشاه بغور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند بخانه بایتگین زمین داوری که والی آن ناحیت بود از دست امیر محمود- فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند و آنچه بباید از وظایف و رواتب ایشان راست میدارد و جده یی بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قران خوان و نبشتن دانست و تفسیر قران و تعبیر و اخبار پیغمبر صلی الله علیه و سلم نیز بسیار یاد داشت و با این چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو و اندر آن آیتی بود پس جد و جده من هر دو بخدمت آن خداوند زادگان مشغول گشتند که ایشان را آنجا فرود آورده بودند و ازان پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی و من سخت بزرگ بودم بدبیرستان قران خواندن رفتمی و خدمتی کردمی چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی تا چنان شد که ادیب خویش را که او را بسالمی گفتندی امیر مسعود گفت عبد الغفار را از ادب چیزی بباید آموخت

وی قصیده یی دو سه از دیوان متنبی و قفانبک مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷۰۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۷ - سازش با درمیش بت

 

... و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود بدانجا قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی پیش تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند بسیار اشتلم کردند و گفتند

امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این جا بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند سواره و پیاده با سلاح تمام و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می انداختند و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر و دانستند که کار تنگ درآمد جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی و بسیار کشته و گرفتار شدند و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور و دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده اند امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می ساختند و منجنیق می نهادند چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها که از آن سخت تر نباشد و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی

و چهار روز آن جنگ بداشت و هر روزی کار سخت تر بود روز پنجم از هر دو جانب جنگ سخت تر پیوستند و نیک جد کردند هر دو جانب که از آن هول تر نباشد امیر فرمود غلامان سرای را تا پیشتر رفتند و به تیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا پیشتر می بردند و خود خوش خوش بر اثر آن میراند تا غلامان و حشم و اصناف لشکر بدان قوی دل می گشتند و جنگ سخت تر میکردند و غوریان را دل بشکست گریختن گرفتند و وقت نماز پیشین دیوار بزرگ از سنگ منجنیق بیفتاد و گرد و خاک و دود و آتش برآمد و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند و لشکر از چهار جانب روی برخنه داد و آن ملاعین جنگی کردند بر آن رخنه چنانکه داد بدادند که جان را می کوشیدند و آخر هزیمت شدند و حصار بشمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند و بسیاری زینهار خواستند تا دستگیر گردند و زینهار دادند و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود امیر فرمود تا منادی کردند مال و سیم و زر و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش باید آورد و بسیار سلاح از هر دست بدر خیمه آوردند و آنچه از آن بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند و دیگر بر لشکر قسمت کردند و اسیران را یک نیمه به بو الحسن خلف سپرد و یک نیمه به شیروان تا بولایتهای خویش بردند و فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند تا بیش هیچ مفسد آنجا مأوی نسازد ...

... چون امیر رضی الله عنه از شغل این حصار فارغ شد بر جانب حصار تور کشید و این نیز حصاری بود سخت استوار و نامدار و آنجا هفت روز جنگ پابست کرد و حاجت آمد بمعونت یلان غور تا آنگاه که حصار را بشمشیر گشاده آمد و بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند و آنجا امیر کوتوال خویش بنشاند و بهرات بازگشت و به مارآباد که ده فرسنگی از هرات است بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید در پیش آوردند که آنجا جمع کرده بودند با آنچه پیش در میش بت فرستاده بود و درین میانها مرا که عبد الغفارم یاد میداد از آن خواب که بزمین داور دیده بود که جده تو نیکو تعبیر کرد و همچنان راست آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری است از آنکه خداوند دید

و این قصه غوریان بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود رضی الله عنه و در اول فتوح خراسان که ایزد عز ذکره خواست که مسلمانی آشکاراتر گردد بر دست آن بزرگان که در اول اسلام بودند چون عجم را بزدند و از مداین بتاختند و یزدگرد بگریخت و بمرد یا کشته شد و آن کارهای بزرگ با نام برفت اما در میانه زمین غور ممکن نگشت که درشدندی و امیر محمود رضی الله عنه بدو سه دفعت هم از آن راه زمین داور بر اطراف غور زد و بمضایق آن درنیامد و نتوان گفت که وی عاجز آمد از آمدن مضایق که رایهای وی دیگر بود و عزایم وی که از آن جوانان و بروزگار سامانیان مقدمی که او را بو جعفر زیادی گفتندی و خویشتن را برابر بو الحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت چند بار بفرمان سامانیان قصد غور کرد و والی هرات وی را بحشر و مردم خویش یاری داد و بسیار جهد کرد و شهامت نمود تا بخیسار و تولک بیش نرسید و هیچکس چنین در میانه زمین غور نرفت و این کارهای بزرگ نکرد که این پادشاه محتشم کرد و همگان رفتند رحمة الله علیهم اجمعین

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۳۷
۱۰۱۶