گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

چون لشکر به‌هرات رسید، سلطان مسعود برنشست و به‌صحرا آمد با شوکتی و عدّتی‌ و زینتی سخت بزرگ، و فوج‌فوج لشکر پیش آمدند و از دل‌ خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنّات عدن‌ یافته‌اند. و امیر همگان را به‌زبان بنواخت از اندازه گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب می‌رفت‌ که سپاه‌سالار بود و علی دایه‌ نیز سخن می‌گفت و حرمتی داشت به‌حکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و به‌نشابور رفته، ولکن سخن او را محلّ سخن غازی نبود و خشمش می‌آمد و در حال‌ سود نمی‌داشت. استاد ابو‌نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده‌اند و بیگانگان‌اند در میان مسعودیان‌‌. و هر روزی بو‌نصر به خدمت می‌رفت و سوی دیوان رسالت‌ نمی‌نگریست. و طاهر دبیر می‌نشست به‌دیوان رسالت با بادی‌ و عظمتی سخت تمام.

و خبر رسید که حاجب بزرگ، علی به اسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنه‌ها‌. سخت شادمانه شدند؛ و چنان شنودم که به‌هیچ‌گونه باور نداشته بودند که علی به‌هرات آید. و معتمدان می‌فرستادند پذیره وی دمادم‌ با هر یکی نولطفی‌ و نوعی از نواخت و دل‌گرمی. و برادرش، منگیتراک حاجب می‌نبشت و می‌گفت: زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است. و روز چهار‌شنبه سوم ماه ذی‌القعده‌ این سال دررسید سخت پگاه‌ با غلامی بیست، و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ، و سخت تاریک بود، از راه به‌درگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. و از این سرای گذشته‌، سرای دیگر [بود] سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ، باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود. و بودی‌ که سلطان آنجا بودی به‌سرای عدنانی و آنجا بار دادی، و بودی که بدان بناهای خویش بودی. علی چون به دهلیز بنشست، هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دل‌ها و چشم‌ها به‌حشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف می‌کرد و زهر‌خنده‌ می‌زد- و به‌هیچ روزگار من او را با خنده فراخ‌ ندیدم الّا همه تبسّم‌ که صعب‌مردی بود - و سخت فرو شده بود، چنانکه گفتی می‌داند که چه خواهد بود.

و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته. و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است. و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق‌ که پیوسته است بدان خانه بهاری‌ . و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدّوله، یوسف، عمّ‌ را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده‌‌. و حاجب بزرگ، علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد. و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید. و وی عقدی‌ گوهر‌، سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری‌ داشت از جهت وی‌ نثار کرد. پس اشارت کرد سلطان‌ او را سوی دست چپ، منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت:

خوش آمدی و در خدمت و در هوای ما رنج بسیار دیدی. گفت: زندگانی خداوند دراز باد، همه تقصیر بوده است، امّا چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی‌دل و زنده گشت. آلتونتاش، خوارزمشاه گفت: خداوند دور دست افتاده بود و دیر می‌رسید و شغل بسیار داشت، محال‌ بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده، آسان فروگذاشته آمدی. و ما بندگان را همه هوش و دل به‌خدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی‌ رنج بسیار کشید تا خللی نیفتد و بنده هر چند دور بود، آنچه صلاح اندر آن بود می‌نبشت و امروز بحمد اللّه کارها یک‌رویه گشت بی‌آنکه چشم‌زخمی‌ افتاد و خداوند جوان است و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. و هر چند بندگان شایسته بسیارند که دررسیده‌اند و نیز درخواهند رسیدن، اینجا پیری چند است فرسوده خدمت‌ سلطان محمود، اگر رای عالی بیند، ایشان را نگاه داشته آید و دشمن‌کام گردانیده نشود که پیرایهٔ ملک‌، پیران باشند؛ و بنده این نه از بهر خود را می‌گوید که پیداست که بنده را مدّت‌ چند مانده است، امّا نصیحتی است که می‌کند، هر چند که خداوند بزرگ‌تر از آن است که او را به نصیحت بندگان حاجت آید، ولیکن تا زنده است، شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان به‌جای می‌آورد.

سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن به‌رضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است؟ و آنچه درین روزگار کرد، بر همه روشن است و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است و به حقّ آن رسیده آید .

خوارزمشاه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد، سلطان اشارت کرد که بباید نشست و قوم بازگشتند و سلطان با وی خالی کرد، چنانکه آنجا منگیتراک حاجب بود و بو‌سهل‌ زوزنی و طاهر دبیر و عراقی دبیر ایستاده و به‌در حاجب سرای‌ ایستاده و سلاح‌دار‌ان‌ گرد تخت و غلامی صد وثاقیان‌. سلطان حاجب بزرگ را گفت: برادرم، محمّد را آنجا به کوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر؟ که اکنون بدین گرمی‌ به‌درگاه آوردن روی ندارد. و ما قصد بلخ داریم این زمستان‌، آنگاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم، آنچه رای واجب کند، در باب وی فرموده آید. علی گفت: فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رای عالی بیند، می‌فرماید‌. کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است. گفت آن خرده‌ که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان، حال آن چیست؟ علی گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حسن آن را به قلعه شادیاخ‌ رسانیده است، و او مردی پخته و عاقبت‌نگر است، چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد. اگر رای عالی بیند، مگر صواب باشد که معتمدی به تعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت: بسم اللّه‌، بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود، راه کردند مرتبه‌داران‌ و برفت.

سلطان عبدوس‌ را گفت: بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یک ساعت در صفّه‌یی که به‌ما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی‌ تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته‌تر باشد؟ که فوجی به مکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی‌گونه‌ شده است و بوالعسکر برادرش که مدّتی است تا از وی گریخته‌ آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید. طاهر برفت و باز آمد و گفت: حاجب بزرگ می‌گوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساخته‌اند، هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد، برود. سلطان گفت: سخت نیک آمده است، باید گفت حاجب را تا بازگردد.

و منگیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت: خداوند دستوری دهد که بنده، علی‌ امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با وی‌اند که بنده مثال داده است شوربایی‌ ساختن. سلطان به تازه‌رویی‌ گفت: سخت صواب آمد، اگر چیزی حاجت باشد، خدمتکاران ما را بباید ساخت‌ . منگیتراک دیگر‌باره زمین بوسه‌داد و به نشاط برفت. و کدام برادر و علی را میهمان می‌داشت! که علی را استوار کرده بودند و آن پیغام بر زبان طاهر به حدیث لشکر و مکران ریح فی القفص‌ بوده است. راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه‌سالار را فرموده که «چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد، در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی» و غازی سپاه سالار رفته بود. منگیتراک حاجب چون بیرون آمد، او را بگفتند «اینک‌ حاجب بزرگ در صفّه است». چون به صفّه رسید، سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه‌ از وی جدا کردند، چنانکه از آن برادرش کرده بودند و در خانه‌‌ای بردند که در پهلوی آن صفّه بود. فراشان ایشان را به پشت برداشتند که با بندگران بودند و کان آخر العهد بهما 

این است حال علی و روزگارش و قومش که به پایان آمد و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدّار فریفت‌گار بندد و نعمت و جاه و ولایت او را به‌هیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتّابی‌ سخت نیکو گفته است، شعر:

ذرینی تجئنی میتتی مطمئنة

و لم اتجشّم هول تلک الموارد

فانّ جسیمات الامور منوطة

بمستودعات فی بطون الاوارد

و بزرگا مردا که او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست و پسر رومی‌ درین معنی نیز تیر بر نشانه زده است و گفته است، شعر:

اذا ما کساک اللّه سربال صحّة

و اعطاک من قوت یحلّ و یعذب‌

فلا تغبطنّ المکثرین فانّما

علی قدر ما یعطیهم الدّهر یسلب‌

و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده، شعر:

این جهان پاک‌ خواب کردار است

آن شناسد که دلش بیدار است‌

نیکی او بجایگاه بد است‌

شادی او بجای تیمار است‌

چه نشینی بدین جهان هموار؟

که همه کار او نه هموار است‌

دانش او نه خوب و چهرش خوب‌

زشت کردار و خوب دیدار است‌

و علی را که فروگرفتند، ظاهر آن است که به روزگار فروگرفتند چون بومسلم و دیگران را، چنانکه در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست ضمیر بندگان‌ را، مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است؛ و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که رازها آشکارا شود. و بهانه خردمند‌ان‌ که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد آن بود که گفتند «وی را به امیر نشاندن و امیر فروگرفتن‌ چه کار بود؟» و چون روزگار او بدین سبب به‌پایان خواست آمد، با قضا چون برآمدی‌؟ نعوذ باللّه من القضاء الغالب السّوء.