گنجور

 
۶۶۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶

 

... از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن

پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند

زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار ...

... همگان بر خطرند آنکه مقیم اند و گر

ره نیابند سوی با خطران بی خطرند

چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک ...

... بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند

بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند

زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند ...

ناصرخسرو
 
۶۶۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹

 

... تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند

جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه

بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند ...

... کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند

دست های آسمان اند این که با این بندگان

آن خداوندان همی احسان ها الوان کنند

چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک

بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند

این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار

خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند

این نشانی هاست مردم را که ایشان می دهند ...

... پادشاهی یافته ستی بر نبات و بر ستور

هر چه گویی آن کنید آن از بن دندان کنند

بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود

پس همین کن تو ز طاعت ها که می ایشان کنند ...

... تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند

بنده بد را خداوندان به تشنه گرسنه

بر عذاب آتش معده همی بریان کنند

پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته ستی ازانک

همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند ...

... دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل

عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند

تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک ...

ناصرخسرو
 
۶۶۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱

 

... گل بیاراید و بادام به بار آید

روی بستان را چون چهره دلبندان

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید ...

... هر گهی کاید با آل و تبار آید

بید با باد به صلح آید در بستان

لاله با نرگس در بوس و کنار آید ...

... کز یکی چوب همی منبر و دار آید

گه نیازت به حصار آید و بندو دز

گاه عیبت ز دزو بند و حصار آید

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی ...

... گر به چشم تو همی تافته مار آید

شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا

پیش چشم تو همی بید و چنار آید ...

ناصرخسرو
 
۶۶۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳

 

... این شوی کش پلید هر روزی

بنگر که چگونه روی بنگارد

وز شوی نهان به غدر و مکاری ...

... وان فتنه شده ز دست این دشمن

بستاند زهر و نوش پندارد

آن را که چنین زنیش بفریبد ...

ناصرخسرو
 
۶۶۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴

 

... بدین کوری اندر نترسی که جانت

به ناگاه ازین بند بیرون جهد

چو ماهی به شست اندرون جان تو

چنان می ز بهر رهایش تپد

از این بند و زندان به ناچار و چار

همان کش در آورد بیرون برد ...

... نگارنده آن نقش های بدیع

از این نقش نامه همی بسترد

گلی کان همی تازه شد روز روز ...

... پشیمانی از دی نداردت سود

چو حشمت مر امروز می بنگرد

درخت پشیمانی از دینه روز ...

... بر طاعت از شاخ عمرت بچن

که اکنونش گردون زبن بر کند

به بازی مده عمر باقی به باد ...

ناصرخسرو
 
۶۶۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶

 

... نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده است جز به داد در این بند

داد خداوند را مدار به بیداد

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج

تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد

نیزه کژ در میان کالبد تنگ

جز ز پی راستی نماند و نیفتاد

پند همی نشنوی و بند نبینی

دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد

پند که دادت همان که بند نهادت

بند که بنهاد پند نیز هم او داد

بسته شنودی که جز به وقت گشایش

جان و روان عدو ازو نشود شاد

کار خدایی چنانکه بسته بند است

بسته بود گفته هاش ز اصل و ز بنیاد

بند خداوند را گشاد حرام است

کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد

بد کرد آنکو گشاد بسته فعلش

بد کرد آن کس که بند گفته ش بگشاد

جز که به دستوری خدای و رسولش

دانا بند خدای را مگشایاد

چون نتواند گشاد بسته یزدان

دست ضمیرت چرا نپرسی از استاد ...

... بر سر آتش نهادت ای تبع دیو

آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

جز که علی را پس از رسول که را بود

آنکه خلافت بدو رسید ز بنیاد

همچو یکی یار زی رسول که را بود

آنکه برادرش بود و بن عم و داماد

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را ...

... دوستی دشمنان دینت زبان داشت

بام برین کژ شود به کژی بنلاد

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت

بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد ...

ناصرخسرو
 
۶۶۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷

 

... گرجان و عقل هر دو بر این عالم اندرند

ور در جهان نیند علی حال غایبند

ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند

ورچه نه ایدرند به افعال ایدرند ...

... اینها که چون ستور نگونند نیست شان

زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

این آفروشه ای است دو زاغ است خوالگرش ...

... چون بگذرند پر به ما بر بگسترند

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما

این شهره شمع ها که بر این سبز منظرند ...

... روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی

این دست ها همی بنبیسند و بسترند

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند ...

ناصرخسرو
 
۶۶۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹

 

... گر نکرده ستم گناهی پیش ازین

چون فگندندم در این زندان و بند

نیک بنگر تا چگونه کردگار

برمن از من سخت بندی برفگند

از من آمد بند برمن همچنانک

پای بند گوسفند از گوسپند

زیر بار تن بماندم شست سال

چون نباشم زیر بار اندر نژند

بار این بند گران تا کی کشد

این خرد پیشه روان ارجمند ...

... ای خرد پیشه حذردار از جهان

گر بهوشی پند حجت کار بند

این یکی دیو است بی تمییز و هوش ...

... باز ره ناردش تعویذ و سپند

گر بخواهی بستن این بیهوش را

از خرد کن قید وز دانش کمند ...

ناصرخسرو
 
۶۶۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰

 

... چون خصم سر کیسه رشوت بگشاید

در وقت شما بند شریعت بگشایید

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر

نه آنچه بگویید و نه هرچ آن بنمایید

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان ...

... فردا به پیمبر به چه شایید که امروز

اینجا به یکی بنده فرزند نشایید

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید

وان را که نکوهیدن شاید بستایید

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ ...

ناصرخسرو
 
۶۷۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱

 

... تا هر چه بداد مر تو را خوش خوش

از تو به دروغ و مکر بستاند

خوبی و جوانی و توانایی ...

... تا از همه زیب و قوت و خوبی

یک روز چو من تهیت بنشاند

وان را که همی ازو بخندیدی

فردا ز تو بی گمان بخنداند

بنشین و مرو اگر تو را گیتی

خواهد که به چوب این خران راند ...

ناصرخسرو
 
۶۷۱

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲

 

... به مثل چون پشیز و دینارند

بنگر این خلق را گروه گروه

کز چه سانند و بر چه کردارند ...

... به گه کارکرد خروارند

در طمع روز و شب میان بسته

بر در شاه و میر بندارند

تا میان بسته اند پیش امیر

در تگ و پوی کار و کاچارند ...

... وین خسان جمله اهل زنارند

وانکه زنار بر نمی بندند

همچو من روز و شب به تیمارند ...

ناصرخسرو
 
۶۷۲

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴

 

... به نزدیک نرگس چه مقدار دارد

بنالد همی پیش گلزار بلبل

که از زاغ آزار بسیار دارد

زره پوش گشتند مردان بستان

مگر باغ با زاغ پیکار دارد

کنون تیرگلبن عقیق و زمرد

از این کینه بر پر و سوفار دارد

بیابد کنون داد بلبل که بستان

همه خیل نیسان و ایار دارد

عروس بهاری کنون از بنفشه

گشن جعد وز لاله رخسار دارد ...

... که زلفین و عارض به خروار دارد

نگویم که طاووس نر است گلبن

که گلبن همی زین سخن عار دارد

نه طاووس نر از وشی پر دارد ...

... جز آن کز چنین کار تیمار دارد

نگه کن شگفتی به مستان بستان

که هر یک چه بازار و کاچار دارد ...

... که او قصد این دیو غدار دارد

به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت

که با این گروه او چه بازار دارد ...

... که کار ای پسر دانش و کار دارد

جز آن را مدان رسته از بند آتش

که کردار در خورد گفتار دارد ...

ناصرخسرو
 
۶۷۳

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷

 

... گر نفرساید ایچ نفزاید

گرهی را که دست یزدان بست

کی تواند کسی که بگشاید ...

... وانکه با زشت روی دیبه و خز

گرچه خوب است خود بننماید

هر که مر نفس را به آتش عقل ...

ناصرخسرو
 
۶۷۴

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸

 

... باد صبا فسون مسیحا شد

بستان ز نو شکوفه چوگردون شد

تا نسترن به سان ثریا شد ...

... نرگس به سان دیده شیدا شد

از برف نو بنفشه گر ایمن گشت

ایدون چرا چو جامه ترسا شد ...

... شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد

بستان بهشت وار شد و لاله

رخشان به سان عارض حورا شد

چون هندوان به پیش گل و بلبل

زاغ سیاه بنده و مولا شد

وان گلبن چو گنبد سیمینش

آراسته چو قبه مینا شد ...

... تا نور او چو خنجر حیدر شد

گلبن قوی چو دلدل شهبا شد

خورشید چون به معدن عدل آمد ...

... اندر جهان به عدل مسما شد

بنگر کز اعتدال چو سر برزد

با خور چه چند چیز هویدا شد

بنگر که این غریژن پوسیده

یاقوت سرخ و عنبر سارا شد ...

... ایدون به چرخ بر به مدارا شد

خاک سیه به طاعت خرمابن

بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

دانش گزین و صبر طلب زیرا ...

ناصرخسرو
 
۶۷۵

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹

 

... آن چیز که فردا مگر نباشد

بنگر که چه باید همیت کردن

تا بر تو فلک را ظفر نباشد ...

... گرچند سخن چون شکر نباشد

مردم شجر است و جهانش بستان

بستان نبود چون شجر نباشد

ای شهره درختی بکوش تا بر ...

ناصرخسرو
 
۶۷۶

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰

 

... وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو ای بیهده بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند

شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین ...

... گر بلند است در میر تو سر پست مکن

به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند

گر بلندی ی در او کرد چنین پست تو را ...

... حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی

هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند

گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست ...

... دل از این جای سپنجیت همی باید کند

عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را

علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند ...

ناصرخسرو
 
۶۷۷

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶

 

ز بند آز به جز عاقلان نرسته ستند

دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته ستند

طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان

ز دست بند ستمگاره دهر جسته ستند

گوزن و گور که استام زر نمی جویند

زقید و بند و غل و برنشست رسته ستند

و گر بر اسپ ستام است لاجرم گردنش

چو بندگان ذلیل و حقیر بسته ستند

پراپرند زطمع بازو جغدکان بی رنج ...

ناصرخسرو
 
۶۷۸

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴

 

برکن زخواب غفلت پورا سر

واندر جهان به چشم خرد بنگر

کار خر است خواب و خور ای نادان ...

... پروین چو هفت خواهر چون دایم

بنشسته اند پهلوی یک دیگر

چون است زهره چون رخ ترسنده ...

... آتش نباشد آنکه نخواهد خور

بنگر که از بلور برون آید

آتش همی به نور و شعاع خور ...

... این هفت گوهران گدازان را

سقراط باز بست به هفت اختر

گر قول این حکیم درست آید ...

... واندر هوا به امر وی استاده است

بی دار و بند پایه بحر و بر

وایدون به امر او شد و تقدیرش ...

... فربه شده به جسم و به جان لاغر

در گردن جهان فریبنده

کرده دو دست و بازوی خود چنبر ...

... با گوشوار و یاره و با افسر

باصد کرشمه بسترد از رویت

با شرم گرد باستی و معجر ...

ناصرخسرو
 
۶۷۹

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶

 

ای گشته جهان و خوانده دفتر

بندیش ز کار خویش بهتر

این چرخ بلند را همی بین ...

... از روی عروس عقل معجر

تو روی عروس خویش بنمای

ای گشته جهان و خوانده دفتر ...

... هفت است قلم مر این سه خط را

در خط و قلم به عقل بنگر

بندیش نکو که این سه خط را

پیوسته که کرد یک به دیگر ...

... شادان به چرا چو گاو لاغر

بندیش که کردگار گیتی

از بهر چه آوریدت ایدر

بنگر به چه محکمی ببسته است

مرجان تو را بدین تن اندر ...

... این گنبد گردگرد اخضر

چون کار به بند کرد بی شک

پر بند بود سخنش یکسر

چون چنبر بی سر است فرقان

خیره چه دوی به گرد چنبر

با بند مچخ که سخت گردد

چون باز بتابی از رسن سر ...

... بر منبر حق شده است دجال

خامش بنشین تو زیر منبر

اشتر چو هلاک گشت خواهد ...

... گفتا که منم امام و میراث

بستد ز نبیرگان و دختر

روی وی اگر سپید باشد ...

ناصرخسرو
 
۶۸۰

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸

 

... مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو

مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر

گر قول مزور سخنی باشد کان را ...

... جز صورت علمی نبود جان تو را فر

بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد

از نعمت بی مر در این حصن مدور ...

... بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب

بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

هر گه که تو را باید در حجر گک خویش

یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در

فرمان بر و بنده است تو را حجر گک تو

خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر

این پنج در حجره سه تن راست دو جان را

تا هردو گهر داد بیابند ز داور

چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی

بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر

بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش

امروز که در حجره مقیمی و مجاور

بنگر که کجا می روی ای رفته چهل سال

زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر ...

... چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر

بنگر که همی بری راهی که درو نیست

آسایش را روی نه در خواب و نه در خور

بنگر که همی سخت شتابی سوی جایی

کان یابی آنجای که برگیری از ایدر ...

... پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر

بندیش از این امت بدبخت که یکسر

گشتند همه کور ز شومی ی گنه و کر ...

... وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر

بنده سخن اویند احرار خود امروز

فرداش ببند آیند اوباش به خنجر

او را طلب و بر ره او رو که نشسته است ...

... فخر بشر و حاصل این چرخ مدور

وز جهل بنالیدم در مجلس علمش

عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر

بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم

بنمود یکی حجت معروف و مشهر

وانگاه مرا بنمود این خط الهی

مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر ...

... بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر

بنمود مرا راه علوم قدما پاک

وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

بر خاطرم امروز همی گشت نیارد ...

... اقوال مرا گر نبود باورت این قول

اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر

تا هیچ کسی دیدی کایات قران را

جز من به خط ایزد بنمود مسطر

در نفس من این علم عطایی است الهی

معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر

آزاد شد از بندگی آز مرا جان

آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر

بندیش که مردم همه بنده به چه روی است

تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر

دین گیر که از بی دینی بنده شده ستند

پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر ...

... ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش

بنده می و تنبور و ندیم لب ساغر

ناصرخسرو
 
 
۱
۳۲
۳۳
۳۴
۳۵
۳۶
۵۵۱