گنجور

 
۶۷۰۱

جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۱۰۶ - عقد سی و سوم در تودد و تالف که به شفقت و محبت با خلق خدای آمیختن است و از لوازم آمیزش ایشان نگریختن

 

... هر چه در مرتبه از وی پست است

در وصلت به رخ وی بسته ست

گر نیی همچو الف بند به هیچ

از سبق یافتگان پای مپیچ ...

... تن ز جان زندگی آموز بود

جان به تن بندگی اندوز بود

تن بی جان چه بود مرداری ...

جامی
 
۶۷۰۲

جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۱۱۰ - حکایت صوفی و اعرابی که غلام وی به حسن حدی شتران وی را هلاک کرده بود

 

... دید شبرنگ غلامی چون ماه

در غل و بند ز گردن تا پای

قدرتش نی که بجنبد از جای ...

... داد قانون حدی سازی ساز

بود صوفی به ادب بنشسته

شتری در نظر او بسته

صوفی از ذوق گریبان زد چاک ...

جامی
 
۶۷۰۳

جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۱۱۸ - عقد سی و هفتم در دلالت رعایا چه غایب و چه حاضر به حق شناسی و شکرگزاری سلاطین چه عادل و چه جابر

 

... جگری گیر به دندان دو سه روز

بنشین خرم و خندان دو سه روز

پرده تنگدلی ساز مکن ...

... افسرش کنگره دولت توست

کمرش بسته پی خدمت توست

قهر او گر نشود شحنه شهر ...

جامی
 
۶۷۰۴

جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۱۱۹ - حکایت مناجات موسی علیه السلام که دیده یقین وی بگشایند و عدل در صورت ظلم را به وی نمایند

 

... بر دلم روزن حکمت بگشای

عدل در صورت ظلمم بنمای

گفت تا نور یقینت نبود ...

... می نگر قدرت ما را ز کمین

موسی آنجا شد و پنهان بنشست

منتظر پای به دامان بنشست

دید کز راه سواری برسید ...

... آمد و ساخت وضویی به نیاز

بست بر یک طرف احرام نماز

ناگه آن کیسه فرامش کرده ...

جامی
 
۶۷۰۵

جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۱۲۲ - حکایت امیرالمؤمنین حسن رضی الله عنه با آن جوان منزوی

 

... در ره اهل دل از گرم روان

دید بر خلق خدا در بسته

وز همه خلق جدا بنشسته

گفت کام تو ز یکتایی چیست ...

... حق پرستی به حدیث دگران

ای بد آن بنده که در راه خدای

پند ناصح دهدش قوت پای ...

جامی
 
۶۷۰۶

جامی » هفت اورنگ » سبحة‌الابرار » بخش ۱۲۵ - حکایت حکیم سنایی رحمه الله که در وقت وفات این بیت می خواند

 

... رقم هستیش از تخته خاک

بر سر بستر کین افکندش

همچو سایه به زمین افکندش

لب هنوزش ز سخن نابسته

داشت با خود سخنی آهسته ...

... وای طبعی که سخن آیین است

لب فرو بند که خاموشی به

دل تهی کن که فراموشی به

جامی
 
۶۷۰۷

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۷ - در معراج وی که از آفتاب رفیع الدرجات ذوالعرش سایه ایست و از معارج قدر آن از ذروه عرش تا حضیض فرش پایه ای

 

... نسیمش جعد سنبل شانه کرده

هوایش اشک شبنم دانه کرده

به مسمار ثوابت چرخ سیار

ببسته بر جهان درهای ادبار

گرفته گرگ و میش آرام در وی ...

... ثوابت را بدو شد چشم روشن

بنات النعش و پروین لب گشودند

به نثر و نظم خود او را ستودند ...

... به تدبیرش سرافیل از کمین جست

ز رفرف حجله آیین هودجش بست

چو رفرف شد مشرف از وجودش ...

... نه چندی گنجد آنجا و نه چونی

فرو بند از کمی لب وز فزونی

شنید آنگه کلامی نی به آواز ...

جامی
 
۶۷۰۸

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۹ - در تبرک جستن به ذکر خواجه که به مقتضای عند ذکرالصالحین تنزل الرحمة ذکر او سرمایه استنزال رحمت نور شهود است و پیرایه استخلاص از رحمت ظهور وجود

 

... کسی چون او به لوح ارجمندان

نزد نقش بدیع نقشبندان

چو فقر اندر قبای شاهی آمد ...

... ازان دانه کزو آدم به ناکام

ز بستان بهشت آمد بدین دام

هزارش مزرعه در زیر کشت است ...

... به جنبش قطره چون آید پدیدار

چو بنشیند مراتب دیده بر هم

ببندد دیده دل از دو عالم

یکی بیند که در قید یکی نیست ...

... کند در هستی او خویش را گم

ببندد از دویی چشم توهم

چو گردد قطره اندر بحر ناچیز ...

... خوش آنانی که سر بر خاک اویند

دل و جان بسته بر فتراک اویند

همه پر مایه از سرمایه او ...

جامی
 
۶۷۰۹

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۱ - در بیان آنکه هر یک از جمال و عشق مرغیست از آشیان وحدت پریده و بر شاخسار مظاهر کثرت آرمیده اگر نوای عزت معشوقیست از آنجاست و اگر ناله محنت عاشقیست هم از آنجاست

 

... نگشته با گلش همسایه سنبل

نبسته سبزه ای پیرایه بر گل

رخش ساده ز هر خطی و خالی ...

... نکو رو تاب مستوری ندارد

ببندی در ز روزن سر برآرد

نظر کن لاله را در کوهساران ...

... تجلی کرد بر آفاق و انفس

ز هر آیینه ای بنمود رویی

به هر جا خاست از وی گفت و گویی ...

... جمال اوست هر جا جلوه کرده

ز معشوقان عالم بسته پرده

به هر پرده که بینی پردگی اوست ...

... تویی پوشیده و او آشکارا

چو نیکو بنگری آیینه هم اوست

نه تنها گنج او گنجینه هم اوست ...

جامی
 
۶۷۱۰

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۵ - نهال جمال یوسفی را از بهارستان غیب به باغستان شهادت آوردن و به آب دیده یعقوب و هوای دل زلیخا پروردن

 

... نگیرد رونقی بازار انجم

زمستان از چمن بار ار نبندد

ز تأثیر بهاران گل نخندد

چو آدم رخت ازین محرابگه بست

به جایش شیث در محراب بنشست

چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس ...

... لبش رسم شکر گفتاری آورد

دل عمه به مهرش شد چنان بند

که نگسستی ازو یک لحظه پیوند ...

... که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز

به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند

به خدمت سوده در راه خداوند

کمربندی که هر دستش که بستی

ز دست اندازی آفات رستی

چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد

میان بندش نهانی زان کمر کرد

چنان بست آن کمر را بر میانش

که آگاهی نشد قطعا از آنش

کمر بسته به یعقوبش فرستاد

وز آن پس در میان آوازه در داد

که گشته ست آن کمربند از میان گم

گرفتی هر کسی را زان توهم ...

... چو کرد آماده بردش سوی خانه

به رویش چشم روشن شاد بنشست

پس از یکچند اجل چشمش فرو بست

بر او شد خاطر یعقوب خرم

ز دیدارش نبستی دیده بر هم

به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت ...

جامی
 
۶۷۱۱

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۶ - در صفت و نسب زلیخا که مغرب از طلوع آفتاب جمالش مشرق گشته بود بلکه به هزار درجه از آن گذشته

 

... ز پایش تخت را پایه بلندی

فلک در خیلش از جوزا کمربند

ظفر با بند تیغش سخت پیوند

زلیخا نام زیبا دختری داشت ...

... قدش نخلی ز رحمت آفریده

ز بستان لطافت سر کشیده

ز جوی شهریاری آب خورده ...

... گشاده میم را عقده به دندان

ز بستان ارم رویش نمونه

در او گلها شکفته گونه گونه ...

... پریرویان به جان کرده پسندش

رگ جان ساخته تعویذ بندش

ز تاراج سران تاج و دیهیم ...

... زده از مهر بر دلها رقم ها

دل از هر ناخنش بسته خیالی

فزوده بر سر بدری هلالی ...

... ز باریکی بر او از موی بیمی

نیارستی کمر از موی بستن

کزان مو بودیش بیم گسستن ...

... سخن رانم ز ساق او که چون است

بنای حسن را سیمین ستون است

بنامیزد بود گلدسته نور

ولی از چشم هر بی نور مستور ...

... شدی گنج جواهر جیب و دامن

مرصع موی بندش کز قفا بود

هزاران عقد گوهر را بها بود

نه گر لطفش گرفتی یاره را دست

که یارستی به دستانش بر او بست

نیارم بیش ازین از زر خبر داد ...

... کش از ایام بر گردن چه آید

وز این شبهای آبستن چه زاید

جامی
 
۶۷۱۲

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۷ - در نیام منام دیدن زلیخا نوبت اول تیغ آفتاب جمال یوسف را علیه السلام و کشته عشق شدن وی به آن تیغ نهفته در نیام

 

... ستاره از دهل کوبی دهل کوب

هجوم خواب دستش بسته بر چوب

نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی ...

... سرش سوده به بالین جعد سنبل

تنش داده به بستر خرمن گل

ز بالین سنبلش در هم شکسته

به گل تار حریرش نقش بسته

به خوابش چشم صورت بین غنوده ...

... ز بر آویخته زلفی چو زنجیر

خرد را بسته دست و پای تدبیر

فروزان لمعه نور از جبینش ...

... مقوس ابرویش محراب پاکان

معنبر سایه بان بر خوابناکان

رخش ماهی ز اوج برج فردوس ...

... وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت

وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند

به هر مو رشته جان کرد پیوند ...

... ز سیمین ساعدش شست از خرد دست

میانش را کمر در بندگی بست

به رویش دید مشکین خال دلکش ...

... بدانسان سیبی آسان کی توان چید

بنامیزد چه زیبا صورتی بود

که صورت کاست و اندر معنی افزود ...

... نشد در اول از معنی خبردار

همه در بند پنداریم مانده

به صورتها گرفتاریم مانده ...

... حوادث پای در دامن کشیده

درین بستانسرای پر نظاره

نمانده باز جز چشم ستاره

ربوده دزد شب هوش عسس را

زبان بسته جرس جنبان جرس را

سگان را طوق گشته حلقه دم ...

جامی
 
۶۷۱۳

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۸ - وزیدن نسیم سحری بر زلیخا و نرگس خوابناکش را گشادن و از خیال شبانه غنچه وار خون به دل فرو خوردن و مهر بر لب نهادن

 

... لحاف غنچه ازگل درکشیدند

سمن از آب شبنم روی خود شست

بنفشه جعد عنبر بوی خود شست

زلیخا همچنان در خواب نوشین ...

... ولی شرم از کسان بگرفت دستش

به دامان صبوری پای بستش

نهان می داشت رازش در دل تنگ ...

... دهانش با رفیقان در شکرخند

دلش چون نیشکر در صد گره بند

زبانش با حریفان در فسانه ...

... به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد

ز تار اشک بست اوتار بر چنگ

به دل پردازی خود ساخت آهنگ ...

... به زیر و بم فغان و آه برداشت

خیال یار پیش دیده بنشاند

هم از دیده هم از لب گوهر افشاند ...

... به یک عشوه مرا بر باد دادی

هزارم خار در بستر نهادی

تنی نازک تر از گلبرگ صد بار

چه سان خواب آیدم بر بستر خار

همه شب تا سحرگه کارش این بود ...

... به بالین رونق از گلبرگ تر داد

به بستر جان ز سرو سیمبر داد

شب و روزش بدین آیین گذشتی ...

جامی
 
۶۷۱۴

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۱۹ - از مشاهده تغییر حال زلیخا گره تحیر به رشته تفکر کنیزان افتادن و دایه بر سر انگشت استفسار گره را از آن رشته گشادن

 

... یکی گفتا همانا سحر سازی

ز سحرش بست بر دامن طرازی

یکی گفت این همه آثار عشق است ...

... ز خوابش گویی این آفت رسیده

همی بست از گمان هر کس خیالی

همی کردند با هم قیل و قالی ...

... به یاد آورد خدمت های خویشش

بگفت ای غنچه بستان شاهی

به خاری از تو گلرویان مباهی ...

... فتادم همچو سایه در قفایت

چو بنشستی به خدمت ایستادم

چو خسپیدی به پایت سر نهادم ...

... که باشد خود که پیوندت نخواهد

نه بنده بل خداوندت نخواهد

زلیخا چون بدید آن مهربانی ...

... کجا در آخرش جستن توانی

نیارست از دلش چون بند بگشاد

به اصلاحش زبان پند بگشاد ...

... زلیخا گفت دیوی را چه یارا

که بنماید چنان شکلی دلارا

تنی کز شور و شر باشد سرشته ...

... چو دایه دیدش اندر عشق محکم

فرو بست از نصیحت گوییش دم

نهانی رفت و حالش با پدر گفت ...

جامی
 
۶۷۱۵

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۰ - خواب دیدن زلیخا یوسف را علیه السلام نوبت دوم و سلسله عشق وی جنبیدن و وی را در ورطه جنون کشیدن

 

... نبود آن خواب بل بیهوشیی بود

هنوزش تن نیاسوده به بستر

درآمد آرزوی جانش از در ...

... به لطف از آب حیوان برتری داد

قدت را گلبن بستان جان ساخت

لبت را مایه قوت روان ساخت ...

... ز مشکین گیسوان دادت کمندی

که بر من زو به هر موییست بندی

تنم را ساخت چون موی از میانت ...

... نپنداری کزان داغم فراغ است

مرا هم دل به دام توست در بند

ز داغ عشق تو هستم نشانمند ...

... زمام عقل بیرون رفتش از دست

ز بند پند و قید مصلحت رست

همی زد همچو غنچه جیب جان چاک ...

... پرستاران به هر سویش نشستند

به گرد مه چو هاله حلقه بستند

اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر ...

... سوی برزن شدی سروش خرامان

وگر بندش نکردی غنچه کردار

چو گل بی پرده کردی رو به بازار ...

... ز دیده مهره می بارید و می گفت

مرا پای دل اندر عشق بند است

همان بندم ازین عالم پسند است

سبک دستی چرخ عمر فرسای

بدین بندم چرا سازد گران پای

مرا خود قوت پایی نمانده ست

به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست

به این بند گران پا بستنم چیست

بدین تیغ جفا دل خستنم چیست ...

... اگر یاری دهد بخت بلندم

بدین زنجیر زر پایش ببندم

ببینم روی او چندان که خواهم ...

... چه می گویم نگاری ناز پرورد

که گر بر پشت پا بنشیندش گرد

به روی جان نشیند کوه دردم ...

... پسندم کی فتد بر خاطرش بار

به سیمین ساق او از بند آزار

مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ ...

جامی
 
۶۷۱۶

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۴ - نسیم قبول از جانب مصر وزیدن و محمل زلیخا را چون عماری گل به مصر کشیدن

 

چو از مصر آمد آن مرد خردمند

که از جان زلیخا بگسلد بند

خبرهای خوش آورد از عزیزش ...

... همای دولتش آمد به پرواز

ز خوابی بندها بر کارش افتاد

خیالی آمد و آن بند بگشاد

بلی هر جا نشاطی یا ملالیست ...

... عذار و بر گلستان بر گلستان

نهاده عقد گور بر بناگوش

کشیده قوس مشکین گوش تا گوش ...

... ز ننگ وسمه پاک و عار غازه

نغوله بسته بر لاله ز عنبر

ز گوش آویزه کرده لؤلؤ تر ...

... چو غنچه نازک و چون نیشکر تنگ

کمرهای مرصع بسته بر موی

به موی آویخته صد دل ز هر سوی ...

... به هر منزل که شد جای آن صنم را

خجالت داد بستان ارم را

غلامان مست جولان در تک و تاز ...

جامی
 
۶۷۱۷

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه و فریاد برداشتن که این نه آن کس است که من در خواب دیده ام و سالها محنت محبتش کشیده ام

 

... به دست کس میالا دامنم را

به مقصود دل خود بسته ام عهد

که دارم پاس گنج خود به صد جهد ...

... به شکرانه سر خود بر زمین سود

زبان از ناله و لب از فغان بست

چو غنچه خوردن خون را میان بست

ز خون خوردن دمی بی غم نمی زد ...

... پی آزار مردم حیله سازیست

به امیدی نهد بر بیدلی بند

برد آخر به نومیدیش پیوند ...

جامی
 
۶۷۱۸

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۸ - عمر گذرانیدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و تلهف و تأسف وی بر آن مدی اللیالی و الایام

 

... پی خدمتگری ننشسته از پای

غلامان قصب پوش کمربند

ز سر تا پای شیرین چون نی قند ...

... میان دوستان کردارش این بود

چو شب بر چهره مشکین پرده بستی

چو مه در پرده اش تنها نشستی ...

... نشاندی تا سحر بر مسند ناز

به زانوی ادب بنشستیش پیش

به عرض او رسانیدی غم خویش ...

... سحر کردی بدین گفتار شب را

نبستی زین سخن تا روز لب را

چو باد صبح جستن کردی آغاز ...

... ز در ور خود بود زآهن درآیی

چو در بندند از روزن درآیی

ببخشا بر چو من بی راه و رویی ...

... بود کان دلستان را چون ببینم

گلی از گلبن امید چینم

ز وقت صبح تا خورشید تابان ...

جامی
 
۶۷۱۹

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۲۹ - آغاز حسد بردن اخوان و دور انداختن یوسف را علیه السلام از کنعان

 

... دل یعقوب را مشعوف خود ساخت

به سان مردمش در دیده بنشست

ز فرزندان دیگر دیده بربست

گرفتی با وی آنسان لطفها پیش ...

... پی تسبیح هر برگش زبانی

بنامیزد عجب تسبیح خوانی

گذشته شاخ ازین فیروزه کاخش ...

... گرانتر آمد از صد چوبدستی

به خود بستند ازان هر یک خیالی

نشاندند از حسد در دل نهالی ...

جامی
 
۶۷۲۰

جامی » هفت اورنگ » یوسف و زلیخا » بخش ۳۰ - خواب دیدن یوسف علیه السلام که آفتاب و ماه و یازده ستاره وی را سجده می برند و شنیدن اخوان آن را و زیادت شدن حسد ایشان

 

خوش آن کز بند صورت باز رسته

ز سحر چشمبندان چشم بسته

دلش بیدار و چشمش در شکر خواب ...

... که سر خواهی سلامت سر نگهدار

چو وحشی مرغی از بند قفس جست

دگر نتوان به دستان پای او بست

چو اخوان قصه یوسف شنیدند ...

... دوای او به جز آوارگی نیست

بباید چاره سازی را کمر بست

نرفته اختیار چاره از دست ...

... بباید کند ناگشته درختی

به قصد چاره سازی عهد بستند

به عزم مشورت یکجا نشستند

جامی
 
 
۱
۳۳۴
۳۳۵
۳۳۶
۳۳۷
۳۳۸
۵۵۱