گنجور

 
جامی

ای ز خود ناشده یک لحظه خلاص

هر دم از عام مجو خلوت خاص

چو الف از همه کس فرد مشو

حکم «المؤمن آلف » بشنو

میل وصلت ز الف کم باشد

جز به حرفی که مقدم باشد

هر چه در مرتبه از وی پست است

در وصلت به رخ وی بسته ست

گر نیی همچو الف بند به هیچ

از سبق یافتگان پای مپیچ

لیک از آنان که به پستیت کشند

به ره طبع پرستیت کشند

به سر کنگر همت سرکش

دامن وصلت از ایشان درکش

عزلت از غیر خوش آید نه ز یار

دامن صحبت یاران مگذار

یار از یار کند کسب کمال

یار از یار برد جاه و جلال

یار با یار به هم جان و تنند

سخت پیوند چو روح و بدنند

تن ز جان زندگی آموز بود

جان به تن بندگی اندوز بود

تن بی جان چه بود مرداری

جان بی تن که بود بیکاری

سنگ از پرتو خود گیرد تاب

گردد از صحبت گل آب گلاب

چون صبا بر گل و ریحان گذرد

بر سرت غالیه افشان گذرد

ور گذر سوی خس و خار کند

چشمت از زخم خس افگار کند

چون زنی در کمر صحبت دست

با حریفان کنی آهنگ نشست

با بزرگان به ادب کن پیوند

نیک و بدهر چه ببینی بپسند

بد ازیشان به نکویی بردار

خود ازیشان همه نیک آید کار

نطق ایشان ز مقامات وصول

وز تو ایمان و تلقی به قبول

با رفیقان به مروت می باش

تخم ایثار و فتوت می پاش

عیبشان چون فتد از پرده بدر

دار پوشیده ازان عیب نظر

با فرودان شفقت ورزی کن

یافتی مرز، کیا مرزی کن

در خطاشان به نصیحت پیش آی

ره بر ایشان به نصیحت بگشای

گر تو را صحبت نیکان باید

جز به نیکی ره آن نگشاید

نیک شو تا که به نیکان برسی

کس نیکان شوی از نیک کسی

ای بسا بد که ز یک خوی نکو

با نکوکار شود همزانو