گنجور

 
جامی

بازگشتم از سخن زیرا که نیست

در سخن معنی و در معنی سخن

چون سنایی شه اقلیم سخن

راقم تخته تعلیم سخن

خواست گردون که فرو شوید پاک

رقم هستیش از تخته خاک

بر سر بستر کین افکندش

همچو سایه به زمین افکندش

لب هنوزش ز سخن نابسته

داشت با خود سخنی آهسته

همدمی بر دهنش گوش نهاد

به حدیثش نظر هوش گشاد

آنچه از عالم دل تلقین داشت

بیتکی بود که مضمون این داشت

که بر اطوار سخن بگذشتم

لیک حالی ز همه برگشتم

بر دلم نیست ز هر بیش و کمی

به جز از حرف ندامت رقمی

زانکه دور است درین دیر کهن

سخن از معنی و معنی ز سخن

سخن آنجا که شود دام نمای

صید معنی نشود کام گشای

معنی آنجا که کشد دامن ناز

گفت و گو را نرسد دست نیاز

سخن آنجا که شود تنگ مجال

مرغ معنی نگشاید پر و بال

معنی آنجا که نهد پای بلند

از عبارت نتوان ساخت کمند

پایه قدر سخن چون این است

وای طبعی که سخن آیین است

لب فرو بند که خاموشی به

دل تهی کن که فراموشی به