گنجور

 
جامی

چو دل با دلبری آرام گیرد

ز وصل دیگر کی کام گیرد

کجا پروانه پرد سوی خورشید

چو باشد سوی شمعش روی امید

نهی صد دسته ریحان پیش بلبل

نخواهد خاطرش جز نکهت گل

ز مهر آتش چو در نیلوفر افتد

تماشای مهش کی در خور افتد

چو خواهد تشنه جانی شربت آب

نیفتد سودمندش شکر ناب

زلیخا را در آن فرخنده منزل

همه اسباب حشمت بود حاصل

غلامی بود پیش رو عزیزش

نبود از مال و زر کم هیچ چیزش

پرستاران گلبوی گل اندام

پرستاریش را بی صبر و آرام

کنیزان دل آشوب دلارای

پی خدمتگری ننشسته از پای

غلامان قصب پوش کمربند

ز سر تا پای شیرین چون نی قند

سیه فامانی از عنبر سرشته

ز شهوت پاکدامن چون فرشته

مقیمان حریم پاکبازی

امینان حرم در کارسازی

ز خاتونان مصری همنشینان

به رعنایی و خوبی نازنینان

همه همقامت و همزاد با او

ز ذوق همنشینی شاد با او

زلیخا با همه در صفه بار

که یکسان باشد آنجا یار و اغیار

بساط خرمی افکنده بودی

درون پر خون و لب پر خنده بودی

به ظاهر با همه گفت و شنو داشت

ولی دل جای دیگر در گرو داشت

لبش با خلق در گفتار می بود

ولی جان و دلش با یار می بود

ازان یاریگران در شادی و غم

نبودش با کسی پیوند محکم

به صورت بود با مردم نشسته

به معنی از همه خاطر گسسته

ز وقت صبح تا شب کارش این بود

میان دوستان کردارش این بود

چو شب بر چهره مشکین پرده بستی

چو مه در پرده اش تنها نشستی

خیال دوست را در خلوت راز

نشاندی تا سحر بر مسند ناز

به زانوی ادب بنشستیش پیش

به عرض او رسانیدی غم خویش

ز ناله چنگ محنت ساز کردی

سرود بیخودی آغاز کردی

بدو گفتی که ای مقصود جانم

به مصراز خویشتن دادی نشانم

عزیز مصر گفتی خویش را نام

عزیزی روزیت بادا سرانجام

به فرقم تاج عزت از عزیزیت

به روی آثار دولت از کنیزیت

به مصر امروز مهجور و غریبم

ز اقبال وصالت بی نصیبم

ندانم تا به کی سوزم بدین داغ

چراغ محنت افروزم بدین داغ

بیا و رونق باغ دلم باش

به وصلت مرهم داغ دلم باش

به نومیدی کشید از عشق کارم

سروش غیب کرد امیدوارم

بدان امیدم اکنون زنده مانده

ز دامن گرد نومیدی فشانده

به نوری کز جمالت بر دلم تافت

یقین دانم که آخر خواهمت یافت

ز شوقت گرچه خونبار است چشمم

به سوی شش جهت چار است چشمم

خوشا وقتی که از راهی برآیی

به برج دیده چون ماهی درآیی

چو دیدار تو بینم نیست گردم

بساط هستی خود درنوردم

کنم سر رشته پندار خود گم

شوم از بیخودی در کار خود گم

مرادیگر به جای من نبینی

چو جان آیی به جان من نشینی

نهم یکسو خیال ما و من را

تو را یابم چو جویم خویشتن را

تویی از هر دو عالم آرزویم

تو را چون یافتم از خود چه گویم

سحر کردی بدین گفتار شب را

نبستی زین سخن تا روز لب را

چو باد صبح جستن کردی آغاز

بر آیین دگر دادی سخن ساز

چه گفتی گفتی ای باد سحر خیز

شمیم مشک در جیب سمن بیز

تماشاگاه سرو و سوسن آرای

ز سنبل جعدتر بر روی گل سای

به شاخ از برگ جنبانی جلاجل

شود رقصان درخت پای در گل

به معشوقان بری پیغام عاشق

بدین جنبش دهی آرام عاشق

ز دلداران نوازش نامه آری

کنی غمدیدگان را غمگساری

کس از من در جهان غمدیده تر نیست

ز داغ هجر ماتمدیده تر نیست

دلم بیمار شد دلداریی کن

غمم بسیار شد غمخواریی کن

به عالم هیچ منزلگه نباشد

کت آنجا گاه و بیگه ره نباشد

ز در ور خود بود زآهن درآیی

چو در بندند از روزن درآیی

ببخشا بر چو من بی راه و رویی

بکن از جانب من جست و جویی

درآ در دار ملک شهریاران

برآ بر تختگاه تاجداران

به هر شهری خبر پرس از مه من

به هر تختی نشان جو از شه من

گذار افکن به هر باغ و بهاری

قدم نه بر لب هر جویباری

بود بر طرف جویی زین تک و پوی

به چشم آید تو را آن سرو دلجوی

به صحرای ختن نه از کرم گام

به صورتخانه چین گیر آرام

تماشا کن ز روی او مثالی

به دام آور به بوی او غزالی

چو گیرد رای رفتن زین دیارت

به هر کوه و دری کافتد گذارت

اگر پیش آیدت کبک خرامان

به یاد او بزن دستش به دامان

وگر بینی به راهی کاروانی

در او سالار گشته دلستانی

به چشم من ببین آن دلستان را

بدین کشور رسان آن کاروان را

بود کان دلستان را چون ببینم

گلی از گلبن امید چینم

ز وقت صبح تا خورشید تابان

به جولانگاه روز آمد شتابان

دلی پر درد و چشم خونفشان داشت

به باد صبحدم این داستان داشت

چو شد خورشید شمع مجلس روز

زلیخا همچو خور شد مجلس افروز

پرستاران به پیشش صف کشیدند

رفیقان با جمالش آرمیدند

به آن صافی دلان پاک سینه

بجای آورد رسم و راه دینه

به هر روز و شبی این بود حالش

بدین آیین گذشتی ماه و سالش

چو در خانه دل او تنگ گشتی

به عزم گشت تیزآهنگ گشتی

گهی با داغ سینه ز آه و ناله

به دشت افراختی خیمه چو لاله

ازان گلرخ به لاله راز گفتی

ز داغ دل سخن ها باز گفتی

گهی چون سیل هر وادی به تعجیل

شدی با دیده گریان سوی نیل

نهادی در میان با او غم خویش

زدی بر نیل دلق ماتم خویش

به سر می برد ازینسان روزگاری

به ره می داشت چشم انتظاری

که یارش از کدامین ره برآید

چو خور طالع شود چون مه برآید

بیا جامی که همت برگماریم

ز کنعان ماه کنعان را بیاریم

زلیخا با دلی امیدوار است

نظر بر شاهراه انتظار است

ز حد بگذشت درد انتظارش

دوا بخشی کنیم از وصل یارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode