گنجور

 
جامی

حسن آن سبط نبی سر ولی

طلعتش مطلع انوار جلی

رفت در خانه آن تازه جوان

در ره اهل دل از گرم روان

دید بر خلق خدا در بسته

وز همه خلق جدا بنشسته

گفت کام تو ز یکتایی چیست

مونس جانت به تنهایی کیست

گفت آن کس که مقیم دلم اوست

تخم دل کشته در آب و گلم اوست

من و اوییم درین تنهایی

نیست کس را به میان گنجایی

باز گفتا که درین کاشانه

مر تو را چیست متاع خانه

گفت چیزی که درین خانه مراست

ترسکاری دل از قهر خداست

گرد این خانه چو در می نگرم

غیر ازین نیست متاع دگرم

باز گفتا که دهد دور و دراز

مجلس خوش حسن بصری ساز

وعظ او پرده غفلت بدرد

کاهلی را ز جبلت ببرد

چون سوی مجلس او می نروی

تا ازو نکته حکمت شنوی

گفت ناید بجز از بی خبران

حق پرستی به حدیث دگران

ای بد آن بنده که در راه خدای

پند ناصح دهدش قوت پای

من به بیداری خود در کارم

گو مکن مرغ سحر بیدارم