گنجور

 
جامی

شبی دیباچه صبح سعادت

ز دولت های روز افزون ز یادت

ز قدر او مثالی لیلت القدر

ز نور او براتی لیلت البدر

سواد طره اش خجلت ده حور

بیاض غره اش «نور علی نور»

نسیمش جعد سنبل شانه کرده

هوایش اشک شبنم دانه کرده

به مسمار ثوابت چرخ سیار

ببسته بر جهان درهای ادبار

گرفته گرگ و میش آرام در وی

گوزن و شیر با هم رام در وی

طرب را چون سحر خندان ازو لب

گریزان روز محنت زو شباشب

درین شب آن چراغ چشم بینش

سزای آفرین از آفرینش

چو دولت شد ز بدخواهان نهانی

سوی دولتسرای ام هانی

به پهلو تکیه بر مهد زمین کرد

زمین را مهد جان نازنین کرد

دلش بیدار و چشمش در شکر خواب

ندیده چشم بخت این خواب در خواب

درآمد ناگهان ناموس اکبر

سبکروتر ازین طاووس اخضر

بر او مالید پر کای خواجه برخیز

که امشب خوابت آمد دولت انگیز

برون بر یک زمان زین خوابگه رخت

تو بخت عالمی بیخواب به بخت

پسیچ راه عشرت کردم اینک

براقی برق سیر آوردم اینک

جهنده بر زمین خوش بادپایی

پرنده در هوا فرخ همایی

چو عقل مینوی افلاک گردی

چو فکر هندسی گیتی نوردی

نه دست کس عنان او بسوده

نه از پایی رکابش گشته سوده

چو آن دل کز بتان دارد فراغی

ندیده ران او آسیب داغی

گرش بایستی آخور بهر خوردن

گرفتش شغل او گردون به گردن

ز زین بی رنج پشت نازنینش

ندیده رنجی از کس پشت زینش

ازان دولتسرا چون خواجه دین

خرامان شد به عزم خانه زین

شد از سبوحیان گردون صدا ده

که «سبحان الذی اسری بعبده »

زد از سم آن براق برق رفتار

ز مکه سکه بر اقصی درم وار

زدش در نیم لحظه بلکه کمتر

ز دور کاسه سم حلقه بر در

در آن مسجد امام انبیا شد

صف پیشینیان را پیشوا شد

وز آنجا شد بر این فیروزه خرگاه

چو هاله خیمه زد پیرامن ماه

کشیدش بر جبین داغ غلامی

بر آمد زانگهش نام تمامی

وز آنجا شد به بالاتر سبک خیز

عطارد را به فرق سر عطا ریز

وز آنجا کرد سوی زهره آهنگ

به دامان وفایش زهره زد چنگ

به قصد شستن پا زین گلابه

چهارم چرخش آورد آفتابه

چو زد بر کاخ پنجم اشبهش گام

گرفت از نعل بوسش بهره بهرام

فشاند از لعل لب بر مشتری در

شد از گوهر چو نقطه مشت او پر

به هفتم کاخ چون نعلین سودش

زحل حل یافت هر مشکل که بودش

وز آن پس قصر هشتم ساخت مسکن

ثوابت را بدو شد چشم روشن

بنات النعش و پروین لب گشودند

به نثر و نظم خود او را ستودند

ز مهر شمع رویش نسر طایر

چو پروانه به گردش گشت دایر

فتاد از شوق سرو دلربایش

چو سایه نسر واقع زیر پایش

چو شد بر چرخ اطلس عبره اندیش

به پای اندازش افکند اطلس خویش

وز آنجا چون به شاخ سدره ره جست

ز پریدن پر جبریل شد سست

به تدبیرش سرافیل از کمین جست

ز رفرف حجله آیین هودجش بست

چو رفرف شد مشرف از وجودش

گرفت از دست رفرف عرش زودش

به دست عرش تن چون خرقه بگذاشت

علم بر لامکان بی خرقه افراشت

گلی بردند ازین دهلیزه پست

بر آن درگاه والا دست بر دست

جهت را مهره از ششدر رهانید

مکان را مرکب از تنگی جهانید

مکان یافت خالی از مکان نیز

که تن محرم نبود آنجا و جان نیز

قدم زنگ حدوث از جان او شست

وجوب آلایش امکان او شست

یکی ماند آن هم از نعت یکی پاک

ز بسیاری برون وز اندکی پاک

بدید آنچه از حد دیدن برون بود

مپرس از ما ز کیفیت که چون بود

نه چندی گنجد آنجا و نه چونی

فرو بند از کمی لب وز فزونی

شنید آنگه کلامی نی به آواز

معانی در معانی راز در راز

نه آگاهی ازو کام و زبان را

نه همراهی بدو نطق و بیان را

ز درکش گوش جان را باد در مشت

ز حرفش دست دل را کوته انگشت

لباس فهم بر بالای او تنگ

سمند عقل در صحرای او لنگ

ز گفتن برتر است آن وز شنیدن

زبان زین گفت و گو باید بریدن

منه جامی ز حد خود برون پای

وز این دریای جانفرسا برون آی

درین مشهد ز گویایی مزن دم

سخن را ختم کن والله اعلم