گنجور

 
۶۵۸۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

... در زیان خویش هی سودا گزین هی سود زن

گر نه ای دریا در به رتبت رود باش

رود هم گر نیستی چه در کنار رود زن ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۲

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

... زاشک خود و آن گوهرین دندان همی نارم شگفت

تا چسان دریا ز لولوی خوشاب آورده ای

آب حیوان کردی از یاقوت جان پرورروان ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۳

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

... با سکون او و آن سنگین دل آه و اشک من

خشت در دریا ابر بر کهسار بین

بر به یزدان بندد این شر جبری نگر ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۴

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

... حذر ای مردم ای لرزین اشک بنیان کن

که از هر قطره طوفان خیزد این دریا را

جز آنطلعت و آن دهان کشنید و آن دندان ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۵

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... جز اشک من از آن رخ و آه مردم ز اشک من کشنید

ز آذر بر دمد دریا ز دریا دود برخیزد

جز آنخط کافزود کم کرد از تو نشنیدم ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

... سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا

چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار به

یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

... زنخدانش ز چشمم شط خون راند

چهی انگیخت دریا از حبابی

گذشتت سنبل از خرمن به خروار ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

جز این دل دوزخ دم دریا پالود

این گرم نوا در آب و آذر که سرود ...

یغمای جندقی
 
۶۵۸۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

تا کی به خود افزون زخدا کم گردی

دریا بهلی و در پی نم گردی

تا عالم خودی ناری طی ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته

 

نخستین شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست دستان سراگشتم خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بستو بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست

بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است نه نابی دل آسود آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب گفت زه زه مراده که مرا از تو به زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت موسایی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا باد بر سبلت یافت و آب بر آذر پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلایی و راهی که نخستین گامش پی در آذر با پای بهشت پوی چه پیمایی ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... شب ها بر پایه کاخ سر در آسایش دل را در ستایش و سپاس سر کار شاهزاده و حکیم روزگذار بودیم و روزها در سایه شاخ بی بر پایان کار شکار و بازگشت آن دو بزرگوار را هفته شمار دیروز که ندانم از هفته کدام است و ماه آنرا چه نام ازین درنگ دیر انجام دل به تنگ آمد و مینای توانم از این شکیب رنج فرجام به سنگ از نشیمن ساز پرواز کردم و آشیان در بنگاه پیش رو راستان و رونده راستین حاجی نیاز از هر در گفتگویی رفت و از هر کس جستجویی خاست انجام انجمن نی نی که آغاز سخن همه داستان ها بر کران زیست و افسانه نخجیر و گشت درنگ گران سنگ آن دره و دشت در میان افتاد جان تنگ تاب درد دوری ماه شهریاران و شاه سخن گزاران و رنج تنهایی و شکنج ناشکیبایی خود را دست از دهان برداشت و فریاد جانکاه از بنگاه ماهی بر خرگاه ماه کشید

شاگرد درویش این افغان اخگر توز و ویله اخترتاز را در پی آهنگ گرستن دید و گرستن آسکون زای طوفان خیز را به دریا دریا پرگاله دل و لخت جگر آبستن به نرمی دلم باز جست و به گرمی اشکم در کاست که از این سگالش هوش پرداز و اندیشه نوش او بار بازآی که سر کار شاهزاده آزاده والا نژاده با بخت بلند و تخت افراشته و شکوه خسروانی و سامان فره و ساز فراوان و فر فریدونی و رامش جمشیدی و هر مایه برگ و ساز و نای و نوش که شاهزادگان را باید و آزادگان را شاید زیب افزای باغ و کشت حصارک و بزم آرای راغ و دشت جماران است و هر بامداد از پس آستان بوس فرگاه کیوان درگاه ایران خدای که مهرش ماهچه اختر باد و بهرامش شرباشرن لشکر تاد و پاس از شام گذشته با گروهی دانشوران و انبوهی روان پروران روزگذار

خداوند سخن استاد کهن قاآنی نیز با مهربان میزبان خویش امیر آخور که یک تاز پهنه مردی و مردمی است و فرخ سروشی در جامه آدمی و جوانان ساده رو و بیجاده لب مشک مو و سیمین غبغب رامش افزا رنج کاه دشمن افکن دوست خواه بزم آرا جام بخش جام پیما کام بخش رادگوهر نیک خو پاکدل پاکیزه رو نرم بر نازک بدن خوش زبان شیرین سخن شرمگین آزرم توز مهر پرور کینه سوز چرخ زن پیمانه باز رودگر تنبک نواز که هر یک گردون خورشیدی را هفت آسمان ماهند و اورنگ جمشیدی را هفتاد کشور شاه ویژه مهدی و اسمعیل که گویی نوای داودی در نای این هشته اند و خاک یوسف از گل آن سرشته آزاده از بند بدکیش و پند نیک اندیش آسوده روزگاری دارد و فرخنده کارو باری شعر ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده

 

... دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زادآری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران

آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش من آرم گفت یا تو یاری شنفت دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه بامی با شام نبردیم دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تازیک شکستن همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهایی پست و بالا فروخته از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش روی از گزندش برگاشت و بندش از پای برداشت به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند شعر

بر به یزدان بندد آن ز نقحبه شرجبری نگر ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۳ - به اسمعیل هنر نگاشته

 

اسمعیل پیمان بار خدا را جعفر نادرست به درستی باز در هم شکست و به درشتی بر هم ریخت پند خرد پسند مرا با سخت رویی و شوخ چشمی پس گوش افکند و یکباره فراموش ساخت چوب و بند داغ و گزند دارای یزدش اندک اندک از یاد شد و پاس خاموشی که مایه آسودگی است بر باد داد زرپرستان تهی دست را به دروغی راست نمودن داغ درون تازه خواست و داستان کان بازی و کوتاه تازی به دستانی که داشت بلند آوازه کرد سرور زودباور ملامحمد علی را بند نیرنگش دام گردن شد و خار ریو و رنگش چنگ دامن والا و پست هر مایه کالا پس افکند و اندوخته داشت پاک بر آذر سوخت و پختن سودای خام را دیگی گشاده شکم و کشیده بالا بر کردنهان از خویش و بیگانه آن دزد خانه و دشت و آتش بازار و کشت را به مهمان خواند و به گسترش های نرم و رنگین و خورش های چرب و شیرین آیین میزبانی سخت به فرجام انگیخت چهل روزش کما بیش به خانه خویش اندر نگهداشت و جز سامان کوره و دم بیش یا کم سود و سرمایه هر چه بود یک کاسه تبه ساختپس شباهنگام با خامی دو دیگر میان جویایی تنگ آورد و بر هنجاری باد آهنگ گام پویایی فراخ افکنده دره و کوه پیمودن گرفت و به بوی سودی نابوده پای و پی فرسودن در تموزی دوزخ جوش و آفتابی دریا خوش گدار نمک و گریوه زرین را آغاز بام تا انجام شام فرسنگ ها تاخت و از در آزمون با چنگ و ناخن خاک ها کند و سنگ ها سفت از دامان هر پشته و تل ریگ ها بر دل کوفت و خاک ها بر سر ریخت و در گرده نگاه هر ماهور و کتل خاره ها بر سینه و خارها در دیده شکست همه بر جای گنجش مار شکنج زاد و در راه کامش رنج جان افزود ناخن های خارا شکاف از شخم و شیار خاره و خاک سودن انگیخت و پای دره سپار از پوی بیهوده فرسودن آورد مشک و انبان از آب و نان بی بهره افتاد و چارپای از بی برگی های کاه و جو و گیاه کهنه و نو چرا اندیش بیش و خرزهره گشت جعفر نادرست از کاستی نان و آب و سستی توش و تاب و بدگمانی انبازان و بیغاره و دشنام آخوند سخت پریشان شد و در پرده از کرده خوی بدفرمای خود نیک پشیمان ولی از در ترفروشی و تیتال یاران را بگفت گزاف و نوید دروغ دل همی جست و سرهمی بست از آن افسانه و افسون و ریو روباهی همه را خواب خرگوشی داد و بدان گرگ آشتی از اندیشه کاوش های پلنگی و غرش های شیری ساز آرام و خاموشیچندانکه تنها بر خاک آسودن آورد و سرها بر سنگ غنودن پای آهو پی را پویی باد سنگ و بال را پری کبوتر آهنگ ساخته تا آخوند آواره از خواب مرگ بیدار و یاران بیچاره از مستی پندار هشیار آمدند دره ها و کتل ها سفته بود و ما هورها و تل ها رفته هر سه پس از بیداری لختی دیر انجام بر خاک نشستن گرفتند و سنگ بر سینه و سرشکستن هر یک از راهی چپ و راست دویدن آورد و شکسته بال و گسسته پر شیب و بالا پریدن ویژه آخوند که ریگ هامون از خون پی رشک گوهر رخشان ساخت و سنگ شخ های زرین از پای شاخ شاخ آزرم کوه بدخشان سرانجامش پای شتاب از پویه لنگ افتاد و در جستن و جستن از همه راهش پای سرگردانی و سر بی سامانی به سنگ آمد روی درماندگی بر خاک مالیدن گرفت و سخت از دل دردناک و بخت سست گوهر بدین مویه نالیدن شعر

ز روزگار بنالید می به مردم ازین پس ...

... و همچنین او را به سرخ و زرد امیدها دادم و از سفید و سیاهش درهای باغ سبز گشادم تا اندک اندک از رمیدن رام آمد و به پیمان و سوگند از غوغا و آشوب آرام گرفت یک ماهه به مهمانی فرا پیش خواندم و زبردست خویش نشاندم بی کاستی و گزاف آنچه پیداست چهل تومان بند بسته واز بند جسته فرزندی خان نایب را بدانچه آن پیر جوان آرزو و اهریمن آدمی رو با این گول ساده دل و کم دید بسیار هوس کرده رازگشای و بازنمای پس از گفتن و شنیدن و دانستن و رسیدن بدان دار و بر آن گمار که نخست به اندرز و نرمی نه درشتی و گرمی از وی بخواهد و اگر جهانی به میان داری خیزند پشیزی نکاهد چنانچه در دادن ساز شغال مرگی ساخت و رنگ روباه بازی انگیخت روان پروران و دستاربندان آن مرز و بوم را از این دستان که در اردکان ساخته و آخوند بینوا را بدین دمدمه و افسون کاسه و کیسه پرداخته آگاه ساز و گواه گیر

پس با ریسمان پای افراز و چون ناخن پرداز شکنجی که راه زنان را شاید و گرفتی که خانه کنان را باید تو و نایب هر دو یاسای داوری را کار بند آیید و بر هنجار سردار سمنان نه سالار دبستان تنخواه را کار اندیش داغ و درفش و کار و گزند شوید سیم از دل سنگ به کند و کوب برآید و از چنگ سنگدل به بند و چوب پس از آنکه گردن آن خیره سر از دام وام پرداخته شد و کار سرکار آخوند به کام دل ساخته نیازی درویشانه از سود و سرمایه من آنچه دانی و توانی به چهل تومان در افزای و با نامه پوزش آویز و پیامی لابه آمیز بی ساز سپاس و امید پاداش و بویه بخشایش به خداوند تنخواه فرست و نوشته رسید و خرسندی به خامه و نگین وی دریاب بی آنکه چشمداشت دیر و دراز افتد ودیگر ره به نگارش و چپر نیاز خیزد با من رسان زنهار در انجام این کارکوتاهی مکن که تا جعفر بدین وام آلوده است و آخوند بدان درد فرسوده من به یک چشمزد آرام و آسوده نخواهم زیست و نابوده چو بوده بوده چون نابوده خواهم انگاشت

یغمای جندقی
 
۶۵۹۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۷ - به یکی از محبوبان که علی اکبر نام داشته نگارش رفته

 

این چه درد تاب نورد است و کدام رنج تیمار آورد که بر آسمان از آه آذر افروزم اختر سوخت و در لای خیز دیده خونریزم رخت به دریا افکنده رباعی

رنجی که به پای مهر سای تو فتاد ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۲۸ - به سرکار اجل امجد والا نگاشته

 

جان و تنم برخی تن و جانت باد بارنامه سرکار والا که آورده روان پروران و پرورده سخن گستران با گفت گهر سفتش زیر و بالا بود دامان و کنارم شرم دریا دریا گوهر ارزنده و رشک گردون گردون اختر تابنده ساخت سر بختیاری بر چرخ برین چهر سپاس داری بر خاک زمین سودم نوید نواخت و ریزش که بارها در ری داده شد و در شهر و شمیران پیدا و پنهان پیمان نهاده نو فرموده اند و جان نیازمند را به چشمداشتی تازه گرو کرده روی امید از شکفتگی خرمی بخشای بوستان افتاد بستگان را پیام انجام کام و دوستان را نوید پرداخت وام فرستادم ولی به فرمان آزمون پیدا و روشن همی بینم که از این پخته جز خامی و از این کام جز ناکامی نخواهم دید هرگز از آسمان سازش و از روزگار نوازش ندیدم که این دویمین بار باشد رادروان سرکاری کاش از این اندیشه دشوار انجام آسوده و آزاد می زیست و این مستمند را که در شصت سال از هیچ در گشایش و بخشایش نبوده به سگالش و پندار هم آباد نمی خواست شعر

دیگران را در کمند آور که ما خود بنده ایم ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

... و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد

پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم

چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش روان از ساخت و ساز یورت های چادرگله و گرمخانه دادکین و شکست و بست کویمفازه پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز که باری است بردنی و کاری است کردنی در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد شعر ...

یغمای جندقی
 
۶۵۹۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۳ - به آقا محمد جندقی پیشخدمت سیف الله میرزا نوشته

 

... زیر و بالاست بار اهریمن

باری از آنجا که خورشید رخشان بر سنگ سیاه نیز تابد و ابر دریا دل بر خوشیده گیاه نیز بارد اگر سال و ماهی از آن دست و لب که جاودانم کام جان و دام گردن باد نامه و پیامی خیزد گناهی نخواهد داشت

یغمای جندقی
 
۶۵۹۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۵ - به میرزا حسن نگاشته

 

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت از دست دانستم که دریایی

پیش از آنکه رخت از شهر به شمیران کشی و داغ درد بر دل و جان جوانان و پیران پنداشتم رنج جدایی را دست پایداری است و شکنج دوری را بازوی تاب و نیروی بردباری مصرع خویشتن را آزمودم من کجا هجران کجا فرسوده تنم مرد این بار گران نیست و کاسته جانم هم آورد این اندوه ناپیدا کران نه اگر این دو روزه در بزم پیروزت راهی نیابم و بر دیدار دل افروزت بار نگاهی خاک جان و تن یکباره بر باد است و مرغ روان را پر بسته و بال شکسته از تنگنای قفس خانه هستی گشاد رسید پیک و پیام را دیده امید در راه است و از چشم داشت سپید

یغمای جندقی
 
۶۵۹۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۶ - به احمد صفائی نگاشته

 

فرزندی احمد نامه ساخت و ساز حسینعلی و تاخت و تاز بلوچ هنگامیکه من بستری بودم و دور از دید و دانست بازیچه های گنبد ششدری رسید پیش از آنکه چشم سپار من افتد دوش از دستاربندان انارک که همه کس شناس و همه جا رو و همه چیز گوی بودند بی کاست و فزود بزرگان کشور و سترگان لشکر را گوش گزار آوردند امروز که بیستم ماه است مرا از گزارش نامه و کردار ایشان آگاهی خواست پریشان شدم که از جایی دیگر گواهی نرسیده این راز افسانه هر انجمن گشت و بزم آرای هر مرد و زن

گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه هفتاد در تا پایان نه گنبد پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان و به افتاد مردم آن سوی و سامان این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روایی وی با سرکار سردار هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان جندق تا انارک را آسودگی و آرام جویند و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت زیرا که خان نایین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است نه آورده خوی و خواست من بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای

پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست ...

یغمای جندقی
 
۶۶۰۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۹ - به دوستی نگاشته

 

... بر نگیرم از چه از روی جوان و از رای پیر

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی امان این غزل اگر ملمع نبود سر دفتر انتخاب نخستین بود و زبان سراینده را از لالی دربارش دریا دریا گهر در آستین دریغا که عربی ندانم و بی سوادان را فضیلت فروشی بی ادبی است دو فردش مناسب بود نگارش رفت بیت

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۳۲۸
۳۲۹
۳۳۰
۳۳۱
۳۳۲
۳۷۳