گنجور

 
یغمای جندقی

مرا آه آتشین زان خط مشک آلود بر خیزد

زهی...گی کآتش همی از دود بر خیزد

جز اشک من از آن رخ و آه مردم ز اشک من کشنید

ز آذر بر دمد دریا ز دریا دود برخیزد

جز آن...خط کافزود کم کرد از تو نشنیدم

فزایش کاستی آرد زیان از سود برخیزد

چو رنگین چهر از آن...آذرگون می افروزی

ز باغ پور آزر آذر نمرود برخیزد

چو آن...لب خاتم چو آن مشیکن زره جوشن

نه دست افتد سلیمان را نه از داود برخیزد

بدین فرزندگان... گردون و آخشیج اولی

به زادن دیر بنشیند به مردن زود برخیزد

نشستی خاست هر... را کاول نگه دانم

اگر غمناک بنشیند اگر خشنود بر خیزد

سزا رزم است ارواح مکرم را ولی چالش

کجا با یک جهان... زین معدود برخیزد

دریغا میر غایب و آن یورش سردار کاول پی

ز نعل موزه سیل خون به پر خود برخیزد