گنجور

 
یغمای جندقی

شبان تیره زان زلفین ثعیان سار...به

چنان پیچم که بر پیچد سلیم از مار...به

از آن لب اشک ها گلگون وزان خط روزها نیلی

تعالی الله از آن شنگرف و آن زنگار... به

سواد آن دل سنگین در آب چشم من پیدا

چنان کز ژرف دریا بالمثل کهسار... به

یکی خر بینی افسارش نه پالانش نه از مفتی

بپیرایند اگر آن خرقه وان دستار... به

خرد نابهره دیواری است در راه طرب هی هی

به باد باده از بن برکن این دیوار... به

به سالاری صوفی فتح باره آسمان خواهی

گرفتن پژوه نتوانی بدین سالار... به

در این گندم نمایان جوفروشان مردمی گم شد

چون آن سوزن که باز افتد به کاه انبار... به

شدم بس شیب و بس بالا ندیدم نازل و والا

به جز...گی کالا در این بازار... به

یکی طومارکن سردار از این ...گان وانگه

به هم در پیچ و بر طاق افکن آن طومار... به