گنجور

 
یغمای جندقی

ماه نو تا همعنان آفتاب آورده ای

آفتاب و ماه در زیر رکاب آورده ای

بر فزودت نیکوئی از خط جهان را رستخیز

راست شد کز سمت مغرب آفتاب آورده ای

شطم از مژگان بپالائی بدان... زلف

نیل بآذرکش که از نیلوفر آب آورده ای

بوسه بخشی بی دهان های مژده های های مژده های

تنگدستان را که بی خرمن نصاب آورده ای

دستبرد از ابروان... خط خونریز را

آنچه از شمشیر ناید از قراب آورده ای

پرده در بستی و از هرپرده بر کردی جمال

خود که ای تا صد حضور از یک غیاب آورده ای

کاستی بفزود از آن... گیسو مر مرا

گرنه دستان است چون موی از طناب آورده ای

جان و تن در سنگ و سندان پیش آن رخسار و خوی

موم در آذر کتان در ماهتاب آورده ای

سوخت آن...چهرم رحمت آمد از عذاب

تو بهشتی چهر از رحمت عذاب آورده ای

زاشک خود و آن گوهرین دندان همی نارم شگفت

تا چسان دریا ز لولوی خوشاب آورده ای

آب حیوان کردی از یاقوت جان پرورروان

معجز است این کآب حیوان از سراب آورده ای

کی رهی سردار از دستان این...زال

ور خود از میدان سرافراسیاب آورده ای