گنجور

 
یغمای جندقی

مهش رست از خط مشکین نقابی

برآمد آسمانی ز آفتابی

کند کافر به آسانی مسلمان

جز آن...خط مشکل کتابی

زنخدانش ز چشمم شط خون راند

چهی انگیخت دریا از حبابی

گذشتت سنبل از خرمن به خروار

به مشتی خوشه چینان را نصابی

مگر من کت ز لب قانع به هیچم

ندیدم تشنه آسود از سرابی

رخ از شرم خطش خوی کرد و بشکفت

گل رنگینی از مشکین گلابی

مگر سردار کان دل بر دلم سوخت

نسوزد هیچ آتش از کبابی