گنجور

 
یغمای جندقی

گرامی سرور من رفتی و درهای رامش بسته ماند و روائی رستای آرامش شکسته، باد بهار خرمی سردی انگیخت و شکوفه شاخ شکفتگی زردی آورد، کالای والای شادمانی سر در تباهی نهاد و اختر رخشای کامرانی رخ در سیاهی، بزم جمشیدی خانه رنج و تیمار آمد و گونه خورشیدی لانه تیره و تار گردید. روز گذشته بران کوی و در که با کاخ ناهیدش باد انبازی در سر بود گذشتم، شادروان از گرد گران دیدم و مرد پاسبان از پاسداری برکران، نسترن از گل دامان تهی داشت و انار از گرد بی برگی گونه بهی. تاک ها را چفت شکسته و گسترش ها را خاک بر سر نشسته، شعر:

در بزمگاه مرد و می، گوران نهادستند پی

بر جای چنگ و نای و نی آوای زاغ است و زغن

دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد، جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زاد.آری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید، سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران.

آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود، ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه. تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش، من آرم گفت یا تو یاری شنفت. دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه بامی با شام نبردیم، دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد، و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد. پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تازیک شکستن. همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد، دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار، گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان. پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهائی پست و بالا فروخته، از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی، در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش، روی از گزندش برگاشت و بندش از پای برداشت، به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند، شعر:

بر به یزدان بندد آن ز نقحبه شرجبری نگر

بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین

به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم، راز نوازش راند و ساز سازش نواخت. پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی. مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد، اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن. مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان، شعر:

هر که یغما شنود ناله گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است

باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست. اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ. اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود، و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به موئی تلخکامی نداشت. نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش، از تو بهتر که جوئیم و از این خوشتر چه گوئیم. مصرع: آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی.

پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سائی و سامان نیاز سرائی افتد، این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهائی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند، آشنائی خواه.هرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است.