فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابو احمد محمدبن محمودبن ناصر الدین
... دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی ...
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
... من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری ...
... در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی
در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶ - در تهنیت مهرگان و مدح عضد الدوله امیر یوسف
... رنج واندیشه چندین منمای
تا کی این رنج ره و گرد سفر
وین تکاپوی دراز و شو و آی ...
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۸ - در توصیف باغ امیر یوسف سپهسالار گوید
... گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای
در جنگ ودر سفر ز دو سایه جدا مباد
از سایه علامت واز سایه همای
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی گوید
... از فضل سپه داری وز علم حشرداری
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سزا داری هم روی قمر داری ...
... کوه از تو عجب دارد باداز تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری
بر خصم نشان باشدبر دشمن اثر ماند ...
فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید » شمارهٔ ۱۸ - همو راست
بهشت روی منا گر همی روی به سفر
مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر
مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست ...
... یکی که تو زبر من همی روی نه بکام
دگر که با تو دل من همی رود به سفر
چگونه باشد حال کسی که دلبر او
همی سفر کند اندر جهان و او به حضر
بیا و روی به روی من ای صنم بر نه ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۷
... و امیر دیگر روز بار داد با قبایی و ردایی و دستاری سپید و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده و بسیار جزع بود سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند
و چون روزگار مصیبت سرآمد امیر رسولی نامزد کرد سوی بو جعفر کاکو علاء الدوله و فرستاده آمد و مسافت نزدیک بود سوی وی و پیش از آن که این خبر رسد امیر المؤمنین بشفاعت نامه یی نبشته بود تا سپاهان بدو باز داده آید و او خلیفت شما باشد و آنچه نهاده آید از مال ضمانی میدهد و نامه آور بر جای بمانده و اجابت می بود و نمی بود بدو لکن اکنون بغنیمت داشت امیر مسعود این حال را و رسولی فرستاد و نامه و پیغام بر این جمله بود که ما شفاعت امیر المؤمنین را بسمع و طاعت پیش رفتیم که از خداوندان بندگان را فرمان باشد نه شفاعت و با آنکه مهمات بزرگتر از مهمات سپاهان در پیش داشتیم و هیچ خلیفه شایسته تر از امیر علاء الدوله یافته نیاید و اگر اول که ما قصد این دیار کردیم و رسول فرستادیم و حجت گرفتیم آن ستیزه و لجاج نرفته بودی این چشم زخم نیفتادی لیکن چه توان کرد بودنی می باشد اکنون مسیله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم و سوی خراسان میرویم که سلطان بزرگ گذشته شد و کار مملکتی سخت بزرگ مهمل ماند آنجا و کار اصل ضبط کردن اولی تر که سوی فرع گراییدن خصوصا که دوردست است و فوت میشود و به ری و طارم و نواحی که گرفته آمده است شحنه یی گماشته خواهد آمد چنانکه بغیبت ما بهیچ حال خللی نیفتد و اگر کسی خوابی بیند و فرصتی جوید خود آن دیدن و آن فرصت چندان است که ما بر تخت پدر نشستیم دیگر بهیچ حال این دیار را مهمل فرو نگذاریم که ما را بر نیک و بد این بقاع چشم افتاد و معلوم گشت و از سر تخت پدر تدبیر آن دیار از لونی دیگر پیش گرفته آید که بحمد الله مردان و عدت و آلت سخت تمام است آنجا اکنون باید که امیر این کار را سخت زود بگزارد و در سؤال و جواب نیفگند تا بر کاری پخته ازینجا بازگردیم پس اگر عشوه دهد کسی نخرد که او را گویند با سستی باید ساخت که مسعود بر جناح سفر است و اینجا مقام چند تواند کرد نباید خرید و چنین سخن نباید شنید که وحشت ما بزرگ است و ما چون بوحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد و السلام
این رسول برفت و پیغامها بگزارد و پسر کاکو نیکو بشنید و بغنیمتی سخت تمام داشت و جوابی نیکو داد و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت بدانکه وی خلیفت امیر باشد در سپاهان در غیبت که وی را افتد و هر سالی دویست هزار دینار هریوه و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد بیرون هدیه نوروز و مهرگان از هر چیزی و اسبان تازی و استران با زین و آلت سفر از هر دستی و امیر رضی الله عنه عذر او بپذیرفت و رسول را نیکو بنواخت و فرمود تا بنام بو جعفر کاکو منشوری نبشتند بسپاهان و نواحی و خلعتی فاخر ساختند و گسیل کردند
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۶ - بقیهٔ قصّهٔ التبّانیه ۲
... و در آن سال که حسنک را دستوری داد تا به حج برود- سنه اربع عشر و اربعمایه بود- هم مثال داد امیر محمود که چون به نشابور رسی بو صادق تبانی و دیگران را بنواز چون آنجا رسید امام بو صادق و دیگران را بنواخت و امیدهای سخت خوب کرد و برفت و حج بکرد و روی به بلخ نهاد و امیر محمود آنجا بود در ساختن آنکه برود چون نوروز فراز آید و با قدر خان دیدار کند حسنک امام بو صادق را با خود برد و دیگر چند تن از علما را از نشابور بو صادق در علم آیتی بود بسیار فضل بیرون از علم شرع حاصل کرده و به بلخ رسید امیر پرسید از حسنک حال تبانیان گفت بو طاهر قضاء طوس و نسا دارد و ممکن نبود او را بی فرمان عالی آوردن
بو صادق را آورده ام گفت نیک آمد و مهمات بسیار داشتند بو صادق را باز گردانیدند و دیگر نیز حسنک نخواست که وی را به مجلس سلطان رساند که در دل کرده بود و با بو صادق به نشابور گفته بود که مدرسه یی خواهد کرد سخت به تکلف بسر کوی زنبیل بافان تا وی را آنجا بنشانده آید تدریس را اما بباید دانست که فضل هرچند پنهان دارند آخر آشکارا شود چون بوی مشک بو صادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابو العباس و قاضی علی طبقاتی و دیگر علما و مسیلتهای خلافی رفت سخت مشکل و بو صادق در میان آمد و گوی از همگان بربود چنانکه اقرار دادند این پیران مقدم که چنو دانشمند ندیده اند این خبر بوبکر حصیری و بو الحسن کرجی به امیر محمود رسانیدند وی را سخت خوش آمده بود و بو صادق را پیش خواست و بدید و مجلس علم رفت و وی را بپسندید و گفت بباید ساخت آمدن را سوی ماوراء النهر و از آن جای به غزنین و بازگشت از آن مجلس و آهنگ آب گذشتن کرد امیر محمود و حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد و حسنک بو صادق را گفت این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمینی بیگانه می رود و مخالفان بسیارند نتوان دانست که چه شود و تو مردی دانشمندی سفر ناکرده نباید که تا بلایی بینی با من سوی نشابور بازگرد عزیزا مکرما چون سلطان ازین مهم فارغ شود من قصد غزنین کنم و ترا با خود ببرم تا آنجا مقیم گردی بو صادق با وی بسوی نشابور رفت
امیر دیدار با قدر خان کرده بود و تابستان به غزنین بازآمد و قصد سفر سومنات کرد و به حسنک نامه فرمود نبشتن که به نشابور بباید بود که ما قصد غزوی دور دست داریم و چون در ضمان سلامت به غزنین بازآییم به خدمت باید آمد و امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت و سعادت بازگشت و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت و بو صادق تبانی را با خود آورد که او مجلس ما را به کار است و حسنک از نشابور برفت و کوکبه یی بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند و نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت و سوی نشابور بازگشتند
و امیر فرمود تا این امام بو صادق را نگاه داشتند و بنواخت و مشاهره فرمود و پس از ان به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان او را داد که آنجا بیست و اند مدرسه است با اوقاف بهم و به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم و اینجا بدین حضرت بزرگ که همیشه باد بماند و او نیز همیشه باد که از وی بسیار فایده است و برباط مانک علی میمون قرار گرفت و بر وی اعتمادها کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد و چون بنوبت پادشاهان می رسم آنچه وی را مثال دادند می بازنمایم ان شاء الله تعالی و اخر فی الاجل ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۴۷ - قصّهٔ ولایت مکران
... و کار مکران راست شد و حسن سپاهانی بازآمد با حملهای مکران و قصدار و رسولی مکرانی باوی و مالی آورده هدیه امیر و اعیان درگاه را از زر و مروارید و عنبر و چیزها که از آن دیار خیزد و مواضعت نهاده هر سالی که خراجی فرستد برادر را ده هزار دینار هریوه باشد بیرون از جامه و طرایف و یک سال آورده بودند و بدین رضا افتاد و رسولان مکرانی را بازگردانیدند
و بو العسکر بدرگاه بماند و بخدمت مشغول گشت و امیر محمود فرمود تا او را مشاهره کردند هر ماهی پنج هزار درم و در سالی دو خلعت بیافتی و ندیدم او را بهیچ وقت در مجلس امیر بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها چنانکه ابو طاهر سیمجوری و طبقات ایشان را دیدم که بو العسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه قوی بود و گاه از گاه بنادر چون مجلسی عظیم بودی او را نیز بخوان فرود- آوردندی و چون خوان برچیدندی رخصتش دادندی و بازگشتی و بسفرها با ما بودی و در آن سال که بخراسان رفتیم و سوی ری کشیده آمد و سفر دراز- آهنگ تر شد امرای اطراف هر کس خوابکی دید چنانکه چون بیدار شد خویشتن را بی سر یافت و بی ولایت- که امیر از ضعف پیری سخت می نالید و کارش بآخر آمده بود- و عیسی مکرانی یکی ازینها بود که خواب دید و امیر محمود بو العسکر را امید داد که چون بغزنین بازرسد لشکر دهد و با وی سالاری محتشم همراه باشد که برادرش را براند و ولایت بدو سپارد و چون بغزنین بازآمد روزگار نیافت و از کار فرود ماند و امیر محمد را در مدت ولایتش ممکن نشد این وصیت را بجای آوردن که مهمی بزرک پیش داشت هم ابو العسکر را نواخت و خلعت فرمود وزین امید بداد و نرسید که آن افتاد که افتاد و امیر مسعود رضی الله عنه چون بهرات کار یکرویه شد چنانکه در مجلد پنجم از تاریخ یاد کرده آمد حاجب جامه دار را یارق تغمش نامزد کرد با فوجی قوی سپاه درگاهی و ترکمانان قزل و بوقه و کوکتاش که در زینهار خدمت آمده بودند و بسیستان فرستاد و از آنجا بمکران رفتند و امیر یوسف را با فوجی لشکر قوی بقصدار فرستاد و گفت
پشتیوان شماست تا اگر بمدد حاجت آید مردم فرستد و اگر خود باید آمد بیاید و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد و غرض از فرستادن او بقصدار آن بود تا یک چند از چشم لشکر دور باشد که نام سپاه سالاری بر وی بود ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هفتم » بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی
... تو خدمتهای با نام تر ازین را بکاری وی زمین بوسه داد و گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را امیر گفت هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود و احمد تو را بجای پدر است مثالهای او را کاربند و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس و حق اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن عاقبت او آن حق را فراموش کرد پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم ان شاء الله تعالی
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود و دل امیر با وی گران کرده بودند که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد الله پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد الله ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه و خواجه همه روز فرصت می جست ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند و امیرک را سلطان قوی دل کرد که شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است چه از سلطان کریمتر و شرمگین تر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمایه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و الله اعلم بالصواب
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان
... و در رقعت هر چیزی نبشته است نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی باقی فرمان خداوند راست امیر گفت اینچه خواجه میگوید چیزی نیست خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد بونصر گفت همچنین است و فرمان خداوند سلطان را باشد و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصه خواجه گفت همچنین است
و امیر رضی الله عنه از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاول و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصه تا سر دره دینار ساری و این سفر در اسفندارمذ ماه بود و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود آن جامه ها همه بر من وبال شد و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده را اندازه و حد پیدا نبود که توان گفت بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان اما سخت وبی ء است چنانکه بوالفضل بدیع گفته است
جرجان و ما ادریک ما جرجان اکلة من التین و موتة فی الحین و النجار اذا رای الخراسانی نحت التابوت علی قده ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۱ - بدگمان شدن امیر مسعود بر وزیر
و امیر مسعود رضی الله عنه از گرگان برفت روز پنجشنبه یازدهم ماه رجب و بنشابور رسید روز دوشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد و روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه احمد علی نوشتگین گذشته شد بنشابور رحمة الله علیه و لکل اجل کتاب و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب- طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد و امیر چون بشهر رسید بگرم کار لشکر میساخت تا بنسا فرستد و ترکمانان آرامیده بودند تا خود چه رود و نامه های منهیان با ورد و نسا بر آن جمله بود که از آن وقت باز که از گرگان برفته بودیم تا بنشابور قرار بود از ایشان خیانتی و دست درازی یی نرفته است و بنه هاشان بیشتر آن است که شاه ملک غارت کرده و ببرده و سخت شکسته دل اند و آنچه مانده است با خویشتن دارند و بر جانب بیابان برده و نیک احتیاط میکنند بروز و بشب و هم جنگ را میسازند و هم صلح را و بجواب که از سوری رسیده است لختی سکون یافته اند ولکن نیک می شکوهند و هر روزی سلجوقیان و ینالیان بر پشت اسب باشند از بامداد تا چاشتگاه فراخ بر بالایی ایستاده و پوشیده تدبیر میکنند که تا بشنوده اند که رایت عالی سوی نشابور کشید نیک می ترسند و این نامه ها عرضه کرد خواجه بونصر و امیر دست از شراب بکشید و سخت اندیشه مند میبود و پشیمان ازین سفر که جز بدنامی از طبرستان چیزی بحاصل نیامد و خراسان را حال برین جمله عراقی را بیش زهره نبود که پیش وی سخن گفتی در تدبیر ملک
و طرفه تر آن آمد که بر خواجه بزرگ احمد عبد الصمد امیر بدگمان شد با آن خدمتهای پسندیده که او کرده بود و تدبیرهای راست تا هرون مخذول را بکشتند و سبب عصیان هرون از عبد الجبار دانست پسر خواجه بزرگ و دیگر صورت کردند که او را با اعدازبانی بوده است و مراد باین حدیث آمدن سلجوقیان بخراسان است و از خواجه بونصر شنیدم رحمة الله علیه در خلوتی که با منصور طیفور و با من داشت گفت خدای عز و جل داند که این وزیر راست و ناصح است و از چنین تهمتها دور اما ملوک را خیالها بندد و کس باعتقاد و بدل ایشان چنانکه باید راه نبرد و احوال ایشان را درنیابد و من که بونصرم بحکم آنکه سرو- کارم از جوانی باز الی یومنا هذا با ایشان بوده است بر احوال ایشان واقف- ترم هم از قضای آمده است که این خداوند ما بر وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند و اذا جاء القضا عمی البصر و چند بار این مهتر را بیازمود و خدمتهای مهم فرمود با لشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و تخارستان و ختلان و بر وی در نهان موکل داشت سالاری محتشم را و خواجه این همه میدانست و از سر آن میگذشت و هیچ نصیحت بازنگرفت اکنون چون حدیث سلجوقیان افتاده است و امیر غمناک میباشد و مشغول دل بدین سبب و میسازد تا لشکر بنسا فرستد درین معنی خلوتی کرد و از هر گونه سخن میرفت هر چه وزیر میگفت امیر بطعنه جواب میداد چون بازگشتیم خواجه با من خلوتی کرد و گفت می بینی آنچه مرا پیش آمده است یا سبحان الله العظیم فرزندی از من چون عبد الجبار با بسیار مردم از پیوستگان کشته و در سر خوارزم شدند تا این خداوند لختی بدانست که من در حدیث خوارزم بی گناه گونه بوده ام من بهر وقتی که او را ظن افتد و خیال بندد پسری و چندین مردم ندارم که بباد شوند تا او بداند یا نداند که من بی گناهم و از آن این ترکمانان طرفه تر است و از همه بگذشته مرا بدیشان میل چرا باشد تا اگر بزرگ گردند پس از آن که مرا بسیار زمین و دست بوسه داده اند وزارت خویش بمن دهند بهمه حالها من امروز وزیر پادشاهی ام چون مسعود پسر محمود چنان دانم که بزرگتر از آن باشم که تا جمعی که مرا بسیار خدمت کرده اند وزیر ایشان باشم و چون حال برین جمله باشد با من دل کجا ماند و دست و پایم کار چون کند و رای و تدبیرم چون فراز آید گفتم زندگانی خداوند دراز باد این برین جمله نیست دل بچنین جایها نباید برد که چون بددل و بدگمان باشد و چندین مهم پیش آمده است راست نیاید گفت ای خواجه مرا می بفریبی نه کودک خردم ندیدی که امروز چند سخن بطعنه رفت و دیر است تا من این میدیدم و می گذاشتم اما اکنون خود از حد می بگذرد گفتم خواجه روا دارد اگر من این حال به مجلس عالی رسانم گفت سود ندارد که دل این خداوند تباه کرده اند اگر وقتی سخنی رود ازین ابواب اگر نصیحتی راست چنانکه از تو سزد و آنچه از من دانی براستی باز نمایی روا باشد و آزاد مردی کرده باشی گفتم نیک آمد ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۴۸ - خلوت امیر و وزیر
... و هم در شوال امیر بشکار پره رفت با فوجی غلام سرایی و لشکر و ندما و رامشگران و سخت نیکو شکاری رفت و نشاط کردند بر نهاله جای و شراب خوردند و من بدین شکارگاه حاضر بودم و خواجه بونصر نبود و بر جمازگان شکاری بسیار بغزنین آوردند و اولیا و حشم و امیران فرزندان با سلطان بودند رضی الله عنهم اجمعین
و روز چهارشنبه بیست و چهارم این ماه بباغ صد هزاره بازآمد و دیگر روز مثال داد تا اسباب و ضیاع که مانده بود از نوشتگین خاصه باستقصاء تمام باز نگریستند بحاضری کدخدا و دبیرش محمودک و دیگر وکیلان و اوقاف تربت او بر حال خود بداشتند و آلت سفر او را از خیمه و خرگاه و اسبی چند و اشتری چند بفرزند امیر عبد الرزاق ببخشید با سه دیه یکی بزاولستان و دو به پرشور و دیگر هر چه بود خاصه را نگاهداشتند و سرایش بفرزند امیر مردانشاه بخشید با بسیار فرش و چند پاره سیمینه و نه حد بود آن را که نوشتگین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که برسم او بود سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی را داد و منشور نبشتند و وی کدخدای خویش بوعلی زوزنی را آنجا فرستاد
و درین هفته حدیث رفت با سالار بگتغدی تا وصلتی باشد خداوندزاده امیر مردانشاه را با وی بدختری که دارد پیغام بر زبان بونصر مشکان بود و بگتغدی لختی گفت که طاقت این نواخت ندارد و چون تواند داشت بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد که عقد نکاح کنند و سالار بگتغدی دانست که چه می باید کرد و غرض چیست هم اکنون فرا کار ساختن گرفت و پس از آن بیک سالی عقد نکاحی بستند که درین حضرت من ماننده آن ندیده بودم چنانکه هیچ مذکور و شاگرد پیشه و وضیع و شریف و سیاه دار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بگتغدی بدو برسید از دوازده هزار درم تا پنج و سه و دو و یک هزار و پانصد و سیصد و دویست و صد و کمتر از این نبود و امیر مردانشاه را بکوشک سالار بگتغدی آوردند و عقد نکاح آنجا کردند و دینار و درم روانه شد سوی هر کسی و امیر مردانشاه را قبای دیبای سیاه پوشانید موشح بمروارید و کلاهی چهارپر زر بر سرش نهاد مرصع بجواهر و کمر بر میان او بست همه مکلل بجواهر و اسبی بود سخت قیمتی نعل زرزده و زین در زر گرفته و استام بجواهر و ده غلام ترک با اسب و ساز و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه قیمتی از هر رنگی چون از عقد نکاح فارغ شدند امیر مردانشاه را نزد امیر آوردند تا او را بدید و آنچه رفته بود و کرده بودند بازگفتند و بازگشت سوی والده ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۱۳ - رفتن امیر سوی ترمذ و چغانیان
و امیر از بلخ برفت بر جانب ترمذ روز دوشنبه نوزدهم این ماه بر پل بگذشت و بر صحرایی که برابر قلعت ترمذ است فرود آمد و استادم درین سفر با امیر بود و من با وی برفتم و سرمایی بود که در عمر خویش مانند آن کس یاد نداشت و از ترمذ برداشت روز پنجشنبه هشت روز مانده ازین ماه و بچغانیان رسید روز یکشنبه سلخ این ماه و از آنجا برداشت روز چهارشنبه سوم ماه ربیع الآخر و بر راه دره شومان برفت که نشان بوری تگین آنجا دادند و سرما آنجا از لونی دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را آن رنج نرسید که درین سفر
روز سه شنبه نهم این ماه نامه وزیر رسید بر دست سواران مرتب که بر راه راست ایستانیده بودند یاد کرده که اخبار رسید که داود از سرخس با لشکری قوی قصد گوزگانان کرد تا از راه اندخود بکران جیحون آید و می نماید که قصد آن دارد که پل تباه کند تا لب آب بگیرد و فسادی انگیزد بزرگ بنده باز نمود تا تدبیر آن ساخته آید که در سختی است اگر فالعیاذ بالله پل تباه کنند آب ریختگی باشد
امیر سخت دل مشغول شد و بوری تگین از شومان برفته بود و دره گرفته که با آن زمین آشنا بود و راهبران سره داشت امیر بازگشت از آنجا کاری نارفته روز آدینه دوازدهم این ماه و بتعجیل براند تا بترمذ آمد بوری تگین فرصتی نگاه داشت و بعضی از بنه بزد و اشتری چند و اسبی چند جنیبت بربودند و ببردند و آب ریختگی و دل مشغولی ببود و امیر بترمذ رسید روز آدینه بیست و ششم ماه ربیع الآخر و کوتوال بگتگین چوگاندار درین سفر با امیر رفته بود و خدمتهای پسندیده کرده و همچنان نایبانش و سرهنگان قلعت اینجا احتیاط تمام کرده بودند امیر ایشان را احمادی تمام کرد و خلعت فرمود و دیگر روز بترمذ ببود پس بر پل بگذشت روز یکشنبه دو روز مانده ازین ماه و پس ببلخ آمد روز چهارشنبه دوم ماه جمادی الأولی
نامه ها رسید از نشابور روز دوشنبه هفتم این این ماه که داود بنشابور شده بود بدیدن برادر و چهل روز آنجا مقام کرد هم در شادیاخ در آن کوشک و پانصد هزار درم صلتی داد او را طغرل و این مال و دیگر مال آنچه در کار بود همه سالار بوزگان ساخت پس از نشابور بازگشت سوی سرخس بر آن جمله که بگوزگانان آید ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو
و دیگر روز الجمعه الثانی من شهر رمضان کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت اما متحیر و شکسته دل میرفتند راست بدان مانست که گفتی باز- پسشان می کشند گرمایی سخت و تنگی نفقه و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه بدهن در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان بدست می کشیدند و می- گریستند دلش بپیچید و گفت سخت تباه شده است حال این لشکر و هزارگان درم فرمود ایشان را و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد و قضا غالب تر بود که نماز دیگر خود آن حدیث فرا افگند پس گفت این همه رنج و سختی تا مرو است و دیگر روز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون که بجویهای بزرگ میرسیدیم هم خشک بود و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکت سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ و آتش در نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد
و این چنین چیزها درین سفر کم نبود روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد و گفتند ینالیانند و سواری پانصد گریختگان ما گفتند
سالارشان پورتگین بود و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند و همچنین آویزان آویزان آمدند با ما تا بمنزل و امیر لختی بیدار شد این روز چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرر گشت که پشیمان شده است و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا- افگند و می گفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بی حشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود سزای ایشان بفگنند سپاه سالار و حاجب بزرگ گفتند زندگانی خداوند دراز باد خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند این بگفتند و برخاستند امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بو سهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام پس بپراگندند ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۴ - گسیل کردن امیر مودود به هیبان
... خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت باز این چه حال است که پیش گرفت گفتم نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد اما این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته گفت چون حال برین جمله است روی ندارد که گویم روم یا نروم پیغام من بباید داد گفتم فرمان بردارم گفت
بگوی که احمد میگوید که خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدمان و لشکرهای دیگر بما پیوندد و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه می باید کرد اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدمه خواهند بود و می نماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند بایستند اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود و اگر رای خداوند بیند با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیل تر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصه وی را اندیشه دارد و این سخن فریضه است تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده
من برفتم و این پیغام بدادم امیر نیک زمانی اندیشید پس گفت برو و خواجه را بخوان برفتم و وی را بخواندم وزیر بیامد آغاجی وی را برد و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم امیر مرا گفت بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفته ام و فرموده او بگوید و مواضعه نویسد نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت گفتم چنین کنم و بازگشتم و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلدها دادم سود نداشت و مگر قضایی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصه غزنین البته سود نداشت و گفت آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت چنانکه بر وی کار دیدم چندان است که من آنجا رسیدم وی سوی هندوستان خواهد رفت و از من پوشیده کرد و میگوید که بغزنین خواهیم بود یک چندی آنگاه بر اثر شما بیامد و دانم که نیاید و محال بود استقصا زیادت کردن و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایسته تر است گفتم اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء الله که این کار وی بصلاح آرد گفت ترسانم من ازین حالها و مواضعه بخط خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی که کافی تر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدمان لشکر فصلی و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسم اخبار خصمان فصلی و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نایب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامه ای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدی فصلی ...
ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد نهم » بخش ۴۷ - قصد عزیمت به هندوستان
... امیر چون این نامه بخواند در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید جواب نویس که صواب این است که ما دیده ایم و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید که آنچه من می بینم شما نتوانید دید جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند و کار رفتن ساختن گرفتند
و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده روز دوشنبه غره ماه ربیع الأول پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیرون اند تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم که این زمستان طالع خوب نیست که حکیمان این حکم کرده اند کوتوال گفت حرم و خزاین بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند کوتوال گفت که ایزد عز ذکره صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد عز ذکره را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود گفتند فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید گفت هر چند سود ندارد و ضجرتر شود صواب آمد
و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با بو منصور مستوفی که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود و بدرگاه اعیان بیامدند با بو الحسن عبد الجلیل و خواجه عبد الرزاق ننشست با ایشان و گفت ...
هجویری » کشف المحجوب » باب لُبس المرقعات » بخش ۳ - فصل
... و اندر این وقت پیری هست به غزنین حرسها الله تعالی که وی را به لقب مرید گویند رضی الله عنه ورا در لباس اختیار و تمییز نباشد و اندر آن حدیث درست است
اما معنی آن که بیشترین جامه های ایشان چرا کبود باشد یکی آن است که اصل طریقت ایشان بر سیاحت و سفر نهاده اند و جامه سفید اندر سفر بر حال خود نماند و شستن وی دشوار باشد و هر کسی بدان طمع کند و دیگر آن که کبود پوشیدن شعار اصحاب فوات و مصیبات است و جامه اندهگنان و دنیا دار محنت است و ویرانه مصیبت و مفازه اندوه و پتیاره فراق و گهواره بلا چون مقصود دل اندر دنیا حاصل ندیدند کبود اندر پوشیدند و بر سوگ وصال فرو نشستند و گروهی دیگر اندر معاملت جز تقصیر ندیدند و اندر دل به جز خرابی نه و اندر روزگار به جز فوت نه کبود اندر پوشیدند که الفوت أشد من الموت یکی بر موت عزیزی کبودی پوشید و یکی بر فوت مقصود
یکی از مدعیان علم درویشی را گفت این کبود چرا پوشیدی گفت از پیغمبر علیه السلام سه چیز بماند یکی فقر و دیگر علم و سدیگر شمشیر ...
هجویری » کشف المحجوب » باب التّوبة و ما یتعلّق بها » بخش ۵ - فصل
... پس بعضی از این طایفه فرایض آشکارا کنند و نوافل اندر نهان و بدان آن خواهند تا از ریا رسته باشند که چون کسی اندر معاملت ریا برزد خلق بدو مرایی گردند و گویند اگر چه ما معاملت نبینیم خلق ببینند و آن هم ریا بود و گروهی دیگر فرایض و نوافل آشکارا کنند گویند ریا باطل است و طاعت صحیح و حق محال باشد که از برای باطلی را حقی نهان کنیم پس ریا از دل بیرون باید کرد و عبادت هرجا که خواهی می کرد
و مشایخ رضی الله عنهم حق آداب آن نگاه داشته اند و مریدان را بدان فرموده اند یکی می گوید از ایشان که چهل سال سفر کردم هیچ نماز از جماعت خالی نبود و هر آدینه به قصبه ای بودم
و احکام این بیش از آن است که حصر توان کرد آن چه به نماز پیوندد از مقامات محبت بود کنون من احکام آن بیارم ان شاء الله تعالی
هجویری » کشف المحجوب » بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة » بخش ۱ - بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
چون درویشی اقامت اختیار کند بدون سفر شرط ادب وی آن بود که چون مسافری بدو رسد به حکم حرمت به شادی پیش وی بازآید و وی را به حرمت قبول کند و چنان داند که وی یکی از آن ضیف ابراهیم خلیل است علیه السلام از مکرمی با وی آن کند که ابراهیم کرد علیه السلام که بی تکلف آن چه بود وی را پیش آورد چنان که خدای عز و جل گفت فجاء بعجل سمین ۲۶/الذاریات و نپرسد که از کدام سوی آمدی یا کجا می روی و یا چه نامی مر حکم ادب را آمدنشان از حق بیند و رفتن به سوی حق بیند و نامشان بنده حق داند آنگاه نگاه کند تا راحت وی اندر خلوت بود یا صحبت اگر اختیار وی خلوت بود جایی خالی کند و اگر اختیار وی صحبت بود تکلف صحبت کند به حکم انس و عشرت و چون شب سر به بالین بازنهد باید تا مقیم دستی بر پای وی نهد و اگر بنگذارد و گوید عادت ندارم اندر نیاویزد تا وی گرانبار نشود ودیگر روز گرمابه بر وی عرضه کند و به گرمابه پاکیزه ترین بردش و جامه وی را از میزرهای گرمابه نگاه دارد و نگذارد که خادم اجنبی وی را خدمت کند باید که همجنسی ورا خدمت کند به اعتقادی تا به پاک گردانیدن وی آن کس از همه آفات پاک شود و باید که تا پشت وی بخارد و زانوها و کف پای و دستش بمالد و بیشتر از این شرط نیست
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامه نو سازد تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقه وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ایمه اسلام وی را گوید اگر صواب باشد تا به زیارت ایشان رویم اگر اجابت کند صواب و اگر گوید رای و دل آن ندارم بر وی انکار نکند از آن چه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة الله علیه گفتند از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی گفت عجب تر آن بود که خضر پیغمبر علیه السلام از من صحبت درخواست دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد ...