گنجور

 
فرخی سیستانی

مهرگان رسم عجم داشت به پای

جشن اوبود چو چشم اندربای

هر کجا در شدم از اول روز

با می اندر شدم و بر بط و نای

تامه روزه در آمیخت بدوی

آنهمه رسم نکو ماند به جای

کارها تنگ گرفته ست بدوی

روزه تنگخوی کج فرمای

با چنین ماه چنین جشن بود

همچو در مزکت آدینه سرای

زین سبب دان که تسلی منست

میر ابو یعقوب آن بار خدای

عضد دولت یوسف کز فضل

هر چه بایست بدو داد خدای

از بزرگان و ز تدبیر گران

پیشدستست به تدبیر و به رای

زو مبارزتر و زو پر دلتر

ننهد کس به رکیب اندر پای

دایم از زنگ زره بر تن او

چون پرباز بود پشت قبای

جنگجوییست که با حمله او

نبود هیچ مبارز را پای

هیچ کس نیست که با شاه جهان

یک سخن گوید ازین شاه ستای

گوید: ای بار خدای ملکان

یا همایونتر از بال همای

آن دل را دو تن نازک را

رنج واندیشه چندین منمای

تا کی این رنج ره و گرد سفر

وین تکاپوی دراز و شو و آی

لشکر آرای چنین یافته ای

تو بیاسای و ز شادی ماسای

هر چه ناکرده بمانده ست ترا

در بر او کن و اورافرمای

او خود اندیشه کار تو برد

دل زاندیشه به یکره بزدای

تاببینی که به یک سال کند

پر زدینار و درم قلعه نای

او همانست که پیش تو ستد

دره کشمیر از لشکر رای

او همانست که از گردن خویش

مرد را کرد به رمح اندروای

جوشن خویش در او پوش و مپوش

تو برو بازوی خوبان فرسای

بر همه گیتی اورا بگمار

وانگهی برهمه گیتی بخشای

گربه جنگ آید پوشیده زره

وای برهر که به جنگ آید وای

شیر آهن خای آن روز شود

از نهیب و ز فزع بازو خای

اسب اورا چه لقب ساخته اند

مملکت گیر و ولایت پیمای

اسب او با کوس آموخته تر

ز اشتر پیر به آواز درای

ای فریدن ظفر رستم دل

ای مبارز شکر گرد ربای

آخر این کارترا باید کرد

دل بدین دارو بدین کار گرای

تو بدین از همه شایسته تری

همچنین باش و همه ساله تو شای

ناگشاده به جهان آنچه بماند

تو به فرمان شهنشه بگشای

دوستانش را یک یک بنواز

دشمنانش را یک یک بگزای

تو بزی خرم و پاینده بباش

روز و شب مجلس و میدان آرای

گل و می خواه بر این جشن امشب

از رخ نخشبی و دولب قای