گنجور

 
فرخی سیستانی

دل من خواهی و اندوه دل من نبری

اینْت بی‌رحمی و بی‌مهری و بیدادگری

تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی

من بدین پرده نیم، گر تو بدین پرده دری

غم تو چند خورم و انده تو چند برم

نخورم تا نخوریّ و نبرم تا نبری

هر زمان گویی بر دو رخ و بر عارض من

قمرست و سمن تازه خوشبوی طری

چه کنم گر تو به عارض چو شکفته سمنی

چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری

بیش از آن باشد کز عشق تو من موی شدم

سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری

شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم

شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری

بندگی خواهی از من بخر از میر مرا

بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری

خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود

مدح گوینده و داننده الفاظ دری

سال تا سال همه مدحت او نظم کنم

نکند میر دل از مهر چنین بنده بری

میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی

حق شناسنده و معروف به نیکو سیری

گر گهر باید او هست امیری گهری

ور هنر بادی اوهست امیری هنری

ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک

به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری

بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست

تو ملکزاده به کام و به مراد پدری

به مراد پدری وین ز قوی دولت تست

لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری

پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش

که همی سخت نکو دانی کردن پیری

پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود

گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری

پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر

با سر ناوک او کرد نداند سپری

گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو

با پسندیدگی گوهر فخر گهری

شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی

گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری

برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست

هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری

به علی مردمی و مردی نامی شد و تو

گر علی نیستی ای میر علی رادگری

بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب

زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری

هم به رادی علمی و هم به مردی علمی

هم به حری سمری هم به کریمی سمری

خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود

مردم خطی اندر کنف تو خطری

بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست

بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری

چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع

پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری

باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی

لشکر ساخته خویش به کشمیر بری

آن نمایی که فرامرز ندانست نمود

به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری

کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت

به سم باره به کافور همی پی سپری

من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو

مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری

میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من

همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری

پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی

تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری

چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو

تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری

تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید

تانیامیزد با باز خشین کبک دری

تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر

تا نباشد به گهر مردم همتای پری

شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر

شادیی کان نشود تا به قیامت سپری

در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی

در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری