گنجور

 
۴۱

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۳

 

... سپه را همه روز برگشته شد

برادرش گریان و دل پر ز جوش

جوانی که بد نام او مهرنوش ...

... ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چو بهمن برادرش را کشته دید

زمین زیر او چون گل آغشته دید ...

... کسی کین چنین کرد نستوده ام

ببندم دو دست برادر کنون

گر او بود اندر بدی رهنمون ...

فردوسی
 
۴۲

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۴

 

... من آیم کنون گر بمانم دراز

زواره ز پیش برادر برفت

دو دیده سوی رخش بنهاد تفت ...

فردوسی
 
۴۳

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۰

 

... به پیش پدر بر بخستند روی

ز درد برادر بکندند موی

به گشتاسپ گفتند کای نامدار ...

فردوسی
 
۴۴

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۲

 

... همه کابلستان بهم بر زدند

دژم شد ز کار برادر شغاد

نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد ...

... که من سیر گشتم ز کار جهان

برادر که او را ز من شرم نیست

مرا سوی او راه و آزرم نیست

چه مهتر برادر چه بیگانه ای

چه فرزانه مردی چه دیوانه ای ...

... بنالم ز سالار کابلستان

چه پیش برادر چه پیش پدر

ترا ناسزا خوانم و بدگهر ...

... همی سرفرازم به هر انجمن

برادر چو رستم چو دستان پدر

ازین نامورتر که دارد گهر ...

... تو از تخمه سام نیرم نه ای

برادر نه ای خویش رستم نه ای

نکردست یاد از تو دستان سام

برادر ز تو کی برد نیز نام

تو از چاکران کمتری بر درش

برادر نخواند ترا مادرش

ز گفتار او تنگ دل شد شغاد ...

فردوسی
 
۴۵

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۴

 

... بخندید و پیش تهمتن نهاد

به مرگ برادر همی بود شاد

تهمتن به سختی کمان برگرفت

بدان خستگی تیرش اندر گرفت

برادر ز تیرش بترسید سخت

بیامد سپر کرد تن را درخت ...

... چنان خسته از تیر بگشاد شست

درخت و برادر بهم بر بدوخت

به هنگام رفتن دلش برفروخت ...

فردوسی
 
۴۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۷

 

... نجویم به چیزی جفای ترا

برادر بود نیک خواهت مرا

به جای صلیب است گاهت مرا ...

فردوسی
 
۴۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۲

 

... که از دشمن این مهربانی مجوی

برادر دو داری به هندوستان

به رنج و بلا گشته همداستان ...

... به دخت گرامی بداد آن پیام

ورا جان و دل بر برادر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت ...

فردوسی
 
۴۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱۴

 

... چو بر دین کند شهریار آفرین

برادر شود شهریاری و دین

نه بی تخت شاهیست دینی به پای ...

... چو دین را بود پادشا پاسبان

تو این هر دو را جز برادر مخوان

چو دین دار کین دارد از پادشا ...

فردوسی
 
۴۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۲

 

... مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد

ز قیصر یکی که برادرش بود

پدر مرده و زنده مادرش بود ...

... درم داد پرخاشجو مادرش

بدو گفت کین برادر بخواه

نبینی که آمد ز ایران سپاه

چو بشنید یانس بجوشید و گفت

که کین برادر نشاید نهفت

بزد کوس و آورد بیرون صلیب ...

فردوسی
 
۵۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۶

 

... ابا موبد موبدان اردشیر

جوانی که کهتر برادرش بود

به داد و خرد بر سر افسرش بود ...

... که کار جهان بر دل آسان مگیر

بدان ای برادر که بیداد شاه

پی پادشاهی ندارد نگاه ...

... به گرد در آزداران مگرد

بدان ای برادر که از شهریار

بجوید خردمند هرگونه کار ...

... اگر تیره ای گر چراغ جهان

برادر چو بشنید چندی گریست

چو اندرز بنوشت سالی بزیست ...

فردوسی
 
۵۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر نکوکار » پادشاهی اردشیر نکوکار

 

... بسازیم ما با جهان جهان

برادر جهان ویژه ما را سپرد

ازیرا که فرزند او بود خرد ...

فردوسی
 
۵۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزه‌گر » بخش ۱

 

... سپه را ز دشت اندرآورد گرد

کلاه برادر به سر بر نهاد

همی بود ازان مرگ ناشاد شاد ...

فردوسی
 
۵۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۳

 

... نوشتم یکی نامه از مرز چین

به نزد برادر به ایران زمین

به نزد بزرگان ایرانیان ...

فردوسی
 
۵۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۴

 

... اگر خویش شاهست گر مهترست

برادرش خوانم هم اندر خورست

بخندید و بهرام را گفت شاه

که ای پرهنر با گهر پیشگاه

برادر توی شاه را بی گمان

بدین بخشش و زور و تیر و کمان ...

... نه از تخمه یزدگردم نه شاه

برادرش خوانیم باشد گناه

از ایران یکی مرد بیگانه ام ...

فردوسی
 
۵۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۲ - پادشاهی هرمز یک سال بود

 

... همه تاجها پیش او خوار شد

چو پیروز روی برادر بدید

دلش مهر پیوند او برگزید ...

فردوسی
 
۵۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

 

... به فرجام روزی بپیچد تنم

به ایران برادر بدی کدخدای

به هستی ز بیدادگر سوفزای ...

... ز جاماسب جستند چندی نشان

که کهتر برادر بد و سرفراز

قبادش همی پروریدی به ناز ...

فردوسی
 
۵۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر

 

... نیارست کردن به رویش نگاه

برادر گر از تو بپوشید روی

ز شرم توبود آن بهانه مجوی ...

... خنک بنده کش آز انباز نیست

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود ...

فردوسی
 
۵۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۷ - داستان طلخند و گو

 

... اگر شهریاری نباشد بلند

به دنبر برادر بد آن شاه را

خردمند وشایسته گاه را ...

... نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را به کهتر برادر سپرد

ز دنبر بیامد سرافراز مای ...

... بدان تا نماند سخن درنهفت

اگر زانک مهتر برادر تویی

به هوش وخرد نیز برتر تویی ...

... همی از پی گو کنی داوری

به سال ار برادر ز من مهترست

نه هرکس که او مهتر او بهترست ...

... ز دست جهاندیده اندر گذشت

برادر ندیدیم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پیشگاه ...

... پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

به طلخند گفت ای برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن ...

... شنیدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون یکی بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد ...

... نیارست جستن کسی جای اوی

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهی ورا خواندند انجمن ...

... که رو پیش طلخند و او را بگوی

که بیداد جنگ برادر مجوی

که هر خون که باشد برین ریخته ...

... همین رابدان سر پژوهش بود

مکن ای برادر به بیداد رای

که بیداد را نیست با داد پای ...

... که درجنگ چندین بهانه مجوی

برادر نخوانم تو را من نه دوست

نه مغز تو از دوده ما نه پوست ...

... گر از من همی بازجویی سخن

به جنگ برادر درشتی مکن

فرستاده ای تیز نزدیک اوی ...

... بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزین کن ز گنج

چو باشد تو را تاج و انگشتری ...

... دگر باره رای نوافگند بن

ز درد برادر پر از آب روی

گزین کرد نیک اختری چرب گوی ...

... که گرداند اندر دلت هوش ومهر

به تابی ز جنگ برادر توچهر

به فرزانه ای کو به نزدیک تست ...

... بیابی همان یاره و تخت عاج

زمهر برادر تو را ننگ نیست

مگر آرزویت جز از جنگ نیست ...

... ازان کآسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نیامد فراز

چنین داد پاسخ که گو رابگوی ...

... که از باد ژوپین من دور شو

به جنگ برادر مکن دست پیش

نگه دار ز آواز من جای خویش ...

... مدارید ازو کینه در کارزدار

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چوتنها بماند نسازد درنگ ...

... گو او را به آواز چندی بخواند

که رو ای برادر به ایوان خویش

نگه کن به ایوان و دیوان خویش ...

... چو بشنید گو آن پیام درشت

دلش راز مهر برادر بشست

دلش زان سخن گشت اندوهگین ...

... به خوبی فراوان سخنها براند

بدوگفت رو با برادر بگوی

که چندین درشتی و تندی مجوی ...

... زآسانی و رای وراه خرد

مگوی ای برادر سخن جز بداد

که گیتی سراسر فسونست و باد ...

... جهان جوی طلخند را مرده دید

برادرش گریان و پر درد گشت

خروش سواران بران پهن دشت ...

... ز چرخ بلند آیدت سرزنش

برادر کشی از پی تاج و تخت

نخواند تو را نیکدل نیکبخت ...

فردوسی
 
۵۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

 

... چه گوید که دانی که شادی بدوست

برادر بود با دلارام دوست

دگر آنک پرسد ز کار زمان ...

فردوسی
 
۶۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۶

 

چوخواهرش بشنید کامد ز راه

برادرش پر درد زان رزمگاه

بینداخت آن نامدار افسرش

بیاورد فرمانبری چادرش

بیامد بنزد برادر دمان

دلش خسته ازدرد و تیره روان ...

... سر تخت نوذر کلاه منست

بدان گفتم این ای برادر که تخت

نیابد مگر مرد پیروزبخت ...

فردوسی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۹۵