عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
... هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند ...
عطار » منطقالطیر » در تعصب گوید » درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد
... می مکن حکم و زفان کوتاه کن
بی تعصب باش و عزم راه کن
آنچ ایشان کرده اند آن پیش گیر ...
عطار » منطقالطیر » آغازکتاب » مجمع مرغان
... خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوه این راه زن
حلقه بر سندان دارالله زن ...
... وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه ...
... گر در آیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد ...
... چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم ...
... افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده ...
... بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف ...
... گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را ...
عطار » منطقالطیر » حکایت سیمرغ » حکایت سیمرغ
... هر که اکنون از شما مرد رهید
سر به راه آرید و پا اندر نهید
جمله مرغان شدند آن جایگاه ...
عطار » منطقالطیر » حکایت طوطی » حکایت طوطی
... بس بود از چشمه خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
می روم هر جای چون هر جاییی ...
عطار » منطقالطیر » حکایت طوطی » گفتگوی خضر(ع) با دیوانهای
... گفت با تو برنیاید کار من
زانک خوردی آب حیوان چند راه
تا بماند جان تو تا دیرگاه ...
عطار » منطقالطیر » حکایت طاووس » حکایت طاووس
... تا بهشتم ره دهد باری دگر
هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه ای از پادشاه ...
... هرچ جز دریا بود سودا بود
چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت ...
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » داستان کبک
... نه ز گوهر گوهری تر یافتم
چون ره سیمرغ راه مشکل است
پای من در سنگ گوهر در گل است ...
عطار » منطقالطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او
... گرچه زان گوهر سلیمان شاه شد
آن گهر بودش که بند راه شد
زان به پانصد سال بعد از انبیا ...
عطار » منطقالطیر » داستان همای » احوال سلطان محمود در آن جهان
پاک رایی بود بر راه صواب
یک شبی محمود را دید او به خواب ...
عطار » منطقالطیر » حکایت کوف » حکایت مردی که پس از مرگ حقهای زر او بازمانده بود
... گفت زر بنهاده ام این جایگاه
من ندانم تا بدو کس یافت راه
گفت آخر صورت موشت چراست ...
عطار » منطقالطیر » حکایت صعوه » حکایت صعوه
... در وصال او چو نتوانم رسید
بر محالی راه نتوانم برید
گر نهم رویی به سوی درگهش ...
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت اسکندر که خود به رسولی میرفت
... گرچه گفت اسکندر و باور نداشت
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گم راه را
گر برون خانه شه بیگانه بود ...
عطار » منطقالطیر » پرسش مرغان » حکایت محمود و ایاز
... همچو آب از برق می رو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا به نزدیک ایاز آمد چو باد ...
... شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او ...
... تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسیست
رازها در ضمن جان مابسیست ...
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » جواب هدهد
... گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد
باک نبود چون درین راه اوفتد
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
... یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبه دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم ...
... گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز ...
... تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد ...
... آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام و ننگ ...
... هوشیار کعبه ام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه ...
... مرد دوزخ نیست هر کو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من ...
... و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج می زد در دلم دریای راز ...
... شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وآنگه ایشان از حیا حیران شده ...
... در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاه تر ...
... موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می بازد کنون با زلف و خال ...
... رهنمای خلقی از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند ...
... بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم ...
... تو یقین می دان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحر احسان چون درآید موج زن ...
... جمله اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان ...
... منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آن که داند کرد روشن را سیاه ...
... قصه کوته می کنم آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز ...
... در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی به راه او درآی
چون به راه آمد تو همراهی نمای
رهزنش بودی بسی همره بباش ...
... دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب ...
... عورتی ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم ...
... آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
باز گرد و پیش آن بت باز شو ...
... اشک باران موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت ...
... رفت او و ما همه هم می رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق ...
عطار » منطقالطیر » عزم راه کردن مرغان » عزم راه کردن مرغان
... پیشوا یی باید اندر حل و عقد
تا کند در راه ما را رهبری
زانک نتوان ساختن از خودسری ...
... تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند
سایه وان ماهی و ماه آمدند
چون پدید آمد سر وادی ز راه
النفیر از آن نفر برشد به ماه
هیبتی زان راه برجان اوفتاد
آتشی در جان ایشان اوفتاد ...
... بار ایشان بس گران و ره دراز
بود راهی خالی السیر ای عجب
ذره ای نه شر نه خیر ای عجب ...
عطار » منطقالطیر » عزم راه کردن مرغان » تحیر بایزید
... این چنین خالی ز مشتاقان چراست
هاتفی گفتش که ای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه
عزت این در چنین کرد اقتضا ...
... تا یکی را بار بود از صد هزار
جمله مرغان ز هول و بیم راه
بال و پر پرخون برآوردند به ماه
راه می دیدند پایان ناپدید
درد می دیدند درمان ناپدید ...
... کی بود مرغی دگر را در جهان
طاقت آن راه هرگز یک زمان
چون بترسیدند آن مرغان ز راه
جمع گشتند آن همه یک جایگاه ...
... جمله طالب گشته و به خرد شده
پس بدو گفتند ای دانای راه
بی ادب نتوان شدن در پیش شاه ...
... بر سر منبر شوی این جایگاه
پس بساز این قوم خود را ساز راه
شرح گویی رسم و آداب ملوک
زانک نتوان کرد بر جهل این سلوک
هر یکی راهست در دل مشکلی
می بباید راه را فارغ دلی
مشکل دلهای ما حل کن نخست ...
... بستریم این شبهت از دلهای خویش
زآنک می دانیم کین راه دراز
در میان شبهه ندهد نور باز ...
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خونیی که به بهشت رفت
... می گذشت آنجا حبیب اعجمی
در نهان در زیرچشم آن پیر راه
کرد درمن طرفة العینی نگاه ...
... ره بنتوانی بریدن بی کسی
پیر باید راه را تنها مرو
از سر عمیا درین دریا مرو
پیر ما لابد راه آمد ترا
در همه کاری پناه آمد ترا
چون تو هرگز راه نشناسی ز چاه
بی عصا کش کی توانی برد راه
نه ترا چشمست و نه ره کوته است
پیر در راهت قلاوز ره است
هرک شد درظل صاحب دولتی
نبودش در راه هرگز خجلتی
هرک او در دولتی پیوسته شد ...
عطار » منطقالطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت سلطان محمود و خارکن
... تا ببیند روی من آن روی او
لشگرش بر پیر بگرفتند راه
ره نماند آن پیر را جز پیش شاه
پیر با خود گفت با لاغرخری
چون برم راه اینت ظالم لشگری
گرچه می ترسید چتر شاه دید
هم بسوی شاه رفتن راه دید
آن خرک می راند تا نزدیک شاه
چون بدید او را خجل شد پیر راه
دید زیر چتر روی آشنا ...
... دیگری گفتش که ای پشت سپاه
ناتوانم روی چون آرم به راه
من ندارم قوت و بس عاجزم
این چنین ره پیش نآمد هرگزم
وادی دورست و راه مشکلش
من بمیرم در نخستین منزلش ...
... وانک او ننهاد سر بر سر فتاد
در چنین راهی که مردان بی ریا
چادری در سر کشیدند از حیا ...