گنجور

 
۴۵۴۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱

 

ترا پر چون صدف شد گوش از سیماب در دریا

وگرنه حلقه ذکری است هر گرداب در دریا

ز عادت پرده غفلت شود اسباب آگاهی

که ماهی بستر و بالین کند از آب در دریا

خیال یار را در دیده عاشق تماشا کن

که دارد شور دیگر پرتو مهتاب در دریا

حریم وصل را حیرانیی در پرده می باشد

که شوق آب ماهی را کند قلاب در دریا

به قسمت می توان برخورد از روزی نه جمعیت

که از جای دگر گردد صدف سیراب در دریا

غریق عشق بر گرد سر هر قطره می گردد

که ماهی را بود هر موجه ای محراب در دریا

چنین کز گرد عصیان تیره گردیده است جان من

عجب دارم که گردد روشن این سیلاب در دریا

چو دل شد آب از دل سربرآرد آرزوی دل

که از دریا زند سر مهر عالمتاب در دریا

نگردد آب تا صایب دلت از داغ نومیدی

نخواهی دید روی گوهر نایاب در دریا

صائب تبریزی
 
۴۵۴۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۲

 

به هر شورش مده چون موج از کف دامن دریا

که باشد عقد گوهر خوشه ای از خرمن دریا

وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را

سری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریا

چو موج آن کس که داد از کف عنان اختیار خود

حمایل ساخت دست خویش را بر گردن دریا

صفای دل مرا آزاد کرد از قید خودبینی

که نتوان دید عکس خود در آب روشن دریا

به خاموشی توان شد گوهر اسرار را محرم

صدف تابست از گفتار لب شد مخزن دریا

ز خواب خوش به روی دولت بیدار برخیزد

حبابی را که باشد خوابگاه از دامن دریا

ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی

نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا

گوارا می کند مشرب به خود ناسازگاران را

بود ماهی گل بی خار در پیراهن دریا

ز لنگر تا کدامین کشتی بی ظرف می لافد

که برمی خیزد از موج خطر مو بر تن دریا

ز تردستی زمین ها را کند گنجینه گوهر

چو ابر آن کس که باشد خوشه چین خرمن دریا

ز دست گوهرافشان برگ عیش تنگدستان شو

که فلس ماهیان گردد دعای جوشن دریا

به دریا غوطه زن گر گوهر شهوار می خواهی

که غیر از کف نباشد حاصل از پیرامن دریا

بزرگان را کند تردستی از آفت سپرداری

که از موج گهر باشد دعای جوشن دریا

ز خون بی گناهان تیغ او را نیست پروایی

نگیرد پنجه خونین مرجان دامن دریا

برآ از پرده شرم و حیا صایب که می گردد

حباب از شوخ چشمی تکمه پیراهن دریا

صائب تبریزی
 
۴۵۴۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳

 

نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریا

به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا

هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کن

که چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریا

عرق از روی آتشناکش آتش زیر پا دارد

ز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریا

کمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق را

صدف دارد همین دریوزه دندان درین دریا

به خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهر

نفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریا

تو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزی

وگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریا

نباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت را

گره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریا

چرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او

که می گردد گهر هر قطره باران درین دریا

سبکباری بود باد مراد آزادمردان را

که موج از شستن دست است دست افشان درین دریا

مشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تن

که گرد راه سیل افشاند از دامان درین دریا

دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صایب

گذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا

صائب تبریزی
 
۴۵۴۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۴

 

چسان گردد تهی از عقد گوهر سینه دریا

که هر موج خطر قفلی است بر گنجینه دریا

ندارد تربیت تأثیر در دلهای ظلمانی

که عنبر را نسازد پخته جوش سینه دریا

تپیدن گوهرم را قطره سیماب می سازد

چو می افتم به فکر صحبت دیرینه دریا

به وصل گوهر شهوار آسان نیست پیوستن

که هر گرداب باشد مهر بر گنجینه دریا

دل پر خون مرا آزاد کرد از قید خودبینی

که شوید عکس را از چهره ها آیینه دریا

میندیش از غبار معصیت با رحمت یزدان

که گردد صاف سیلی از سینه بی کینه دریا

صائب تبریزی
 
۴۵۴۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

 

... هر که را می نگرم باد به دست است اینجا

می زند سینه به دریا ز تهیدستی موج

ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۴۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴

 

... نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن

خار و خس مانع طوفان نشود دریا را

کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند ...

صائب تبریزی
 
۴۵۴۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

 

... ما که در هر بن مو کوه گرانی داریم

هیچ سیلاب به دریا نرساند ما را

بر سر دانه ما سایه ابری نفتاد ...

صائب تبریزی
 
۴۵۴۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۶

 

... گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا

جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است

عارضی نیست چو خم سینه پر جوش مرا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۴۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۰

 

... حرص چون دام فزون می شود از دانه مرا

ابر را تشنه دریا گهرافشانی کرد

حرص می بیش شد از گریه مستانه مرا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵

 

... موج بال و پر رفتار شود جیحون را

گل ابری چه قدر آب ز دریا گیرد

نکند دیده سبکبار دل پر خون را ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲

 

... می زند بر در بیچارگی از چاره ما

آب دریا نکند ریگ روان را سیراب

سیری از باده ندارد دل میخواره ما ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۱

 

... چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا

اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را

ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳

 

چه می کنند حریفان عشق صهبا را

که آتش از دل خویش است جوش دریا را

ز چرخ شیشه و از آفتاب ساغر کن ...

... حلاوت سخن تلخ را ز عاشق پرس

ز ماهیان بطلب طعم آب دریا را

ز جای گرم به تلخی ز خواب می خیزند ...

... به شور حشر نظر نیست عشق را صایب

نمک ز خویش بود دیگجوش دریا را

صائب تبریزی
 
۴۵۵۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۴

 

... اگر ز ابروی همت اشارتی باشد

تهی کنیم به جام حباب دریا را

خدا سزا دهد این اشک گرم را صایب ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵

 

... گرفت در عوض آب تلخ گوهر ناب

چه منت است به ابر بهار دریا را

ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹

 

مبین ز موج تهیدست خوار دریا را

که روی کار بود پشت کار دریا را

شکسته تا نشوی چون حباب هیهات است

که همچو موج کشی در کنار دریا را

ز کوه صبر فزون گشت بی قراری دل

کف سبک نکند بردبار دریا را

به عجز حمل مکن کز بزرگواریهاست

که هر سفینه کشد زیر بار دریا را

نکرد تلخی غم را علاج باده لعل

نساخت آب گهر خوشگوار دریا را

غرض رساندن فیض است ورنه در ایجاد

حباب و موج نیاید به کار دریا را

نمی شود نفس پاک گوهران باطل

بخار می شود ابر بهار دریا را

گران رکابی کشتی نمی تواند کرد

علاج رعشه بی اختیار دریا را

ز بی قراری عاشق خبر دهد صایب

به سر زدن کف بی اختیار دریا را

صائب تبریزی
 
۴۵۵۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۸

 

... مشو ز گرد کسادی غمین که از ساحل

رساند موج به دریا ز دست رد خود را

مکن شتاب که جان می برد به صبر برون ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۶

 

... فسردگی چو گهر سنگ راه یکرنگی است

ازین چه سود که دریا به بر گرفت مرا

چو رشته هر که شد از پیچ و تاب من آگاه ...

صائب تبریزی
 
۴۵۵۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۷

 

... نمی رود دل گمره به هیچ راه مرا

حباب مانع جوش و خروش دریا نیست

ز مغز شور نگردد کم از کلاه مرا ...

... نشد که دست حمایت شود پناه مرا

مرا به جاذبه ای میر کاروان دریاب

که مانده کرد گرانباری گناه مرا ...

صائب تبریزی
 
۴۵۶۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷

 

... مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما

به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت

مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما ...

... به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما

حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را

به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۲۲۶
۲۲۷
۲۲۸
۲۲۹
۲۳۰
۳۷۳