گنجور

 
صائب تبریزی

چه نسبت است به گردنکشی مدارا را؟

قدح خراج به گردن نهاد مینا را

چنان که روشنی خانه است از روزن

به قدر داغ بود نور فیض، دلها را

ز من مپرس که در دل چه آرزو داری

که سوخت عشق رگ و ریشه تمنا را

عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است

چه انتظام توان داد کار دنیا را؟

ز همرهان گرانجان ببر که سوزن دوخت

به دامن فلک چارمین مسیحا را

گرفت در عوض آب تلخ، گوهر ناب

چه منت است به ابر بهار دریا را

ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند

به چشم کم منگر نقطه سویدا را

به منتهای مطالب رسیدن آسان است

اگر شمرده توانی گذاشتن پا را

به یک گواه لباسی که ماه مصر آورد

سیاه کرد رخ دعوی زلیخا را

ز نقش پای غزالان دشت بتوان یافت

به بوی مشک، پی آن غزال رعنا را

اگر چه گریه من کوه را بیابان کرد

نمود کوه غمم کوهسار صحرا را

جواب آن غزل مولوی است این صائب

که چشم بند کند سحرهاش بینا را