گنجور

 
۴۴۴۱

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - ایضاله

 

... عاشقان را محرک آمال

نفحات ریاض بستانش

مرده زنده کنند در همه حال ...

... بر درش چرخ می زند همه سال

در نیابند نقش این خانه

نقش بندان کارگاه خیال

عقل اگر چه ز خانه بیرون نیست ...

عراقی
 
۴۴۴۲

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضاله

 

... بی محابا مگر ز اوتادم

همچو غنچه چرا به بند کنند

چون ززر همچو سوسن آزادم ...

... پیک امید را فرستادم

همتی بسته ام که از ره لطف

به عیادت کند دمی یادم ...

... باد انفاس تو شفا ده خلق

تا نفس می زند بنی آدم

عراقی
 
۴۴۴۳

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ایضاله

 

... ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان

درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود

ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان ...

... ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد

چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان

شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد ...

عراقی
 
۴۴۴۴

عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله

 

... بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی

ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی

بدو او را چو خواهی دید پس دیده چه می داری ...

... خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی

ز صرافان یونانی دغل مستان که قلابند

ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی ...

... به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک

ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی

ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد ...

... چه بینی سبزه دنیا که چشم جان کند خیره

تماشای دل خود کن اگر در بند بستانی

دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان ...

... اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن

میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی

اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را ...

... نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی

خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی

ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی ...

... چه شینی در گلستانی که دارد حد و پایانی

چه خوش باشی به بستانی چو طاووس گلستانی

هزار و یک مقام آنجا اگر چه بگذری لیکن

ز حد جمله اسما تجاوز کرد نتوانی

تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید

تو را یک رنگ گرداند ببینی روی یکسانی

گهت از لطف بنوازد گهت از قهر بگدازد

گهی از بسط خوش باشی گهی از فیض پژمانی ...

... بساط رسم را طی کن براق وهم را پی کن

تو را عز خدایی بس که دل در بند فرمانی

برون شو ز آشیان جان مکن منزل درین بستان

نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی ...

... در آن صحرا شو و می بین ورای عرش علیین

سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی

فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی ...

... تنت رنگ روان گیرد روانت رنگ جسمانی

بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را

به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی ...

... نه از درد و نه از درمان نه از دشوار و آسانی

تو را چون از تو بستاند نمانی جمله او ماند

تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی ...

عراقی
 
۴۴۴۵

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)

 

... نیم مستیم کو کرشمه یار

طره ای کو که دل درو بندیم

چهره ای کو که جان کنیم نثار ...

... نیم مستان عشق را ز خمار

در سر زلف یار دل بندیم

تا به روز آید آخر این شب تار ...

... بر زبانش چنین رود گفتار

گر عراقی زبان فرو بستی

آشکارا نگشتی این اسرار ...

... حسن رویت بدید و شیدا شد

عاریت بستد از لبت شکری

ذوق آن چون بیافت گویا شد

شبنمی بر زمین چکید سحر

روی خورشید دید و دروا شد ...

... کز نهاد خودم گرفت ملال

آفتابی ز روی خود بنمای

تا چو سایه رخ آورم به زوال ...

... سر توحید این بیان روشن

اندر آیینه جهان بنگر

تا ببینی همان زمان روشن ...

... گر کند عالمی خراب چه باک

مهر را از هلاک یک شبنم

می نماید که هست و نیست جهان ...

... در نیاید به جز یکی به حساب

برف خوانند آب را چو ببست

باز چون حل شود چه گویند آب ...

... بوسه زن بر لبش ببین چه خوش است

مهر جانان به چشم جان بنگر

در میان گمان یقین چه خوش است ...

... جان و جانان و دلبر و دل و دین

بی دلی را که عشق بنوازد

جان او جلوه گاه خود سازد ...

... با عراقی کرشمه ای بکند

دل او را به لطف بنوازد

تا به مستی ز خویشتن برود ...

عراقی
 
۴۴۴۶

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳ (می‌بین رخ جان فزای ساقی - در جام جهان نمای باقی)

 

... هر ذره ازین نقوش و اشکال

بنمود همه جهان مفصل

یک جرعه و صدهزار ساغر ...

... در نقش دوم چو باز بینی

رخساره نقشبند اول

معلوم کنی که اوست موجود ...

... گر بتوانی به وجه اکمل

بستان قدحی و بی خبر شو

از هر چه مفصل است و مجمل ...

... آغاز جهان بین چه چیز است

بنگر که چه باشدش سرانجام

هر چیز از آنچه گشت پیدا ...

... در میکده نیز روزکی چند

بنشین تو ز وقت روز تا شام

می نوش به کام دوست باده ...

... زد در دهن و نوشت در دم

بر کف بنوشت نام و چه نام

نامی که طلسم اوست آدم ...

... در نقطه او حروف مدغم

بنوشت و بخواند و باز پوشید

از دیده هر که نیست محرم ...

... معنی صریح و اسم مبهم

چون بند طلسم وا گشودی

بینی که تویی خود اسم اعظم ...

... انسان شد و نام خود بشر کرد

فی الجمله به چشم بند اغیار

ظاهر شد و نام خود دگر کرد ...

... در جام جهان نمای باقی

عشق از پس پرده روی بنمود

کردم چو نگاه روی من بود

پیش رخ خویش سجده کردم

آن لحظه که او جمال بنمود

خود را به کنار در کشیدم ...

عراقی
 
۴۴۴۷

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۴ (در میکده می‌کشم سبویی - باشد که بیابم از تو بویی)

 

در میکده با حریف قلاش

بنشین و شراب نوش و خوش باش

از خط خوش نگار بر خوان ...

... خوش تر ز هزار عید نوروز

بگشای لبت به خنده بنمای

از لعل تو گوهر شب افروز ...

... ساقی بده آن می طرب را

بستان ز من این دل غم اندوز

آن رفت که رفتمی به مسجد ...

... باشد که بیابم از تو بویی

ای مطرب عشق ساز بنواز

کان یار نشد هنوز دمساز ...

... چون طره او نشد سرافراز

در بند خودم بیار ساقی

آن می که رهاندم ز خود باز ...

... از جور تو رستخیز برخاست

بنشان شر و شور و فتنه برخیز

بستان دل عاشقان شیدا

وز طره دلربا درآویز ...

... دست از دل بی قرار شستم

و اندر سر زلف یار بستم

بی دل شدم و ز جان به یک بار ...

... ساقی می مهر ریز در کام

بنما به شب آفتاب از جام

آن جام جهان نما به من ده

تا بنگرم اندرو سرانجام

بینم مگر آفتاب رویت ...

... جان پیش رخ تو برفشانم

گر بنگرم آن رخ غم انجام

خود ذره چو آفتاب بیند

در سایه دلش نگیرد آرام

در بند خودم نمی توانم

کازاد شوم ز بند ایام

کو دانه می که مرغ جانم ...

... باشد که بیابم از تو بویی

ساقی بنما رخ نکویت

تا جام طرب کشم به بویت ...

... چون سوختیم تمام تر سوز

این آتش من به آب بنشان

وز آب من آتشی برافروز ...

... کز پرتو آن شود شبم روز

گفتی که بنال زار هر شب

ماتم زده را تو نوحه ماموز ...

... رحم آر بدین تن غم اندوز

من می شکنم تو باز می بند

من می درم از کرم تو می دوز ...

... در کیسه نقد نیست جز جان

بستان قدحی بیار ساقی

کم أصبر قد صبرت حتیٰ ...

... بر درگه لطف تو فتادیم

در رحمت تو امید بستیم

گر نیک و بدیم ور بد و نیک ...

عراقی
 
۴۴۴۸

عراقی » عشاق‌نامه » آغاز کتاب » بخش ۳ - در تصفیهٔ نهاد گوید

 

... خیز و سودای لاابالی کن

تا کی آخر به بند برهانی

خویشتن را ز بند نرهانی

بستر الواح این طبایع را

کن رقم ابجد شرایع را

عراقی
 
۴۴۴۹

عراقی » عشاق‌نامه » آغاز کتاب » بخش ۶ - در نصیحت

 

... سازده یار گیر دانش و عقل

رخت بر بند ازین سراچه نقل

نفسی از همه تبرا کن ...

... کار ناکرده مزد می خواهی

هر که دل در امور سفلی بست

به بلاهای جاودان پیوست ...

عراقی
 
۴۴۵۰

عراقی » عشاق‌نامه » فصل دوم » بخش ۱ - سر آغاز

 

... کرده معنی روان چو آب به جوی

خامه نقشبند چابک دست

بتکی چند را صور می بست

آمد از عالم خفا به ظهور ...

... بیخود از جای خود برون جستم

بگشودم درش چو رخ بنمود

در جنت به روی من بگشود ...

... در نیامد به دلبری ز دری

چه ملک پیکری بنام ایزد

کآفریدت ز روح تام ایزد ...

... از شراب غرور خوبی مست

موزه بر کند و ساعتی بنشست

سوی اشعار گفته می نگرید ...

عراقی
 
۴۴۵۱

عراقی » عشاق‌نامه » فصل سوم و چهارم » بخش ۱ - سر آغاز

 

... فارغ از جنت و گذشته ز نار

علم اتحاد بر بسته

لشکر خشم و آز بشکسته

بن و بیخ خیال برکنده

گشته آزاد و هم چنان بنده

عراقی
 
۴۴۵۲

عراقی » عشاق‌نامه » فصل سوم و چهارم » بخش ۴ - حکایت

 

... گشت ناگاه از هوای دلش

بسته در دام عشق پای دلش

وان که بربود ناگهان دل وی

به خرابات رفت و او در پی

بخرابات رفت و سر بنهاد

با خراباتیان خراب افتاد ...

... نقد آن عشق را عیار افزود

زان مجازش حقیقی بنمود

قفل غم از در دلش بگشود

زان میانش به خلوتی بنشاند

کاندر آن لوح سر عشق بخواند ...

عراقی
 
۴۴۵۳

عراقی » عشاق‌نامه » فصل پنجم » بخش ۲ - حکایت

 

... صد هزاران دلی به غم خسته

برده در دام زلف ها بسته

چشم مستش چو ابروی دلکش ...

... گلخنی بی نوا و ناموزون

از بن گلخن آمده بیرون

عارضی آن چنان منور دید ...

عراقی
 
۴۴۵۴

عراقی » عشاق‌نامه » فصل ششم » بخش ۱ - سر آغاز

 

... باده عشق ده به ما مستان

می بده مای ما ز ما بستان

در دلم نه حلاوت مستی ...

... باده عشاق ناچشیده و مست

در بیابان به فصل تابستان

چون ببارد به تشنه ای باران ...

... می بیفزا چو شوقم افزودی

روی پنهان مکن چو بنمودی

باز مخمور عشق را می ده ...

عراقی
 
۴۴۵۵

عراقی » عشاق‌نامه » فصل هشتم » بخش ۶ - مثنوی

 

... به رضا گفت آن جماعت را

این بنا بر مراد من منهید

لیک او را مراد او بدهید

پس اتابک گرفت او را دست

پیر عقد نکاح او در بست

پیش دختر از آن خبر بردند ...

... آن صفا کز معاملات نکوست

چون که بنیاد را بر اصل نهاد

بر دل خود در مراد گشاد ...

عراقی
 
۴۴۵۶

عراقی » عشاق‌نامه » فصل دهم » بخش ۸ - مثنوی

 

... خامشی از سخن نمی دانم

در کمند غم تو پا بستم

وز می اشتیاق تو مستم ...

... طالبان را ره طلب بگشای

راه مقصود را به ما بنمای

دل و دنیای خویش در کویت ...

عراقی
 
۴۴۵۷

عراقی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹ - مثلث

 

... مرهم ننهد بر ریش از غایت حیرانی

در دیر شو و بنشین با خوش پسری شیرین

شکر ز لبش می چین تا چند ز کفر و دین ...

... گفتم که مگر جستم وز دام بلا رستم

دل در پسری بستم کز یاد لبش مستم

چون رفت دل از دستم چه سود پشیمانی ...

... گو ای دل غم پرور چون نیستی اندر خور

بنشین تو و می می خور خود را به چه رنجانی

با این همه هم می کوش زهر از کف او می نوش ...

عراقی
 
۴۴۵۸

عراقی » لمعات » لمعۀ دوم

 

... حسن رویش بدید وشیدا شد

عاریت بستد از لبش شکری

ذوق آن چون بیافت گویا شد ...

... کار عالم از آن گرفت نظام

صبح ظهور نفس زده آفتاب عنایت بتافت نسیم سعادت بوزید دریای جود در جنبش آمد سحاب فیض چندان باران ثمر ش علیهم من نوره بر زمین استعداد بارید که واشرقت الارض بنور ربها عاشق سیراب آب حیات شد از خواب عدم برخاست قبای وجود درپوشید کلاه شهود بر سر نهاد کمر شوق بر میان بست قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد گفت ما رأیت شییا الاورأیت الله فیه نظر در خود کرد همگی خود او را یافت گفت فلم انظر بعینی غیر عینی

عجب کاری من چون همه معشوق شدم عاشق کیست ...

عراقی
 
۴۴۵۹

عراقی » لمعات » لمعۀ هشتم

 

... کاندر نظر من آید آن صورت اوست

اگر جلال او از درون پردۀ معنی در عالم ارواح تاختن آرد محب را از خود چنان بستاند که از اونه رسم ماند و نه اسم اینجا محب نه لذت شهود یابد و نه ذوق وجود اینجا فنای من لم یکن و بقای من لم یزل باوی روی نماید که

شعر ...

... کاشفته بود کار ولایت بدو تن

محب رخت بر بندد که اذا جاء نهرالله بطل نهر عیسی

پشه پیش سلیمان از باد بفریاد آمد فرمود که خصم خود را حاضر کند گفت اگر مرا طاقت مقاومت او بودی بفریاد نیامدمی ...

عراقی
 
۴۴۶۰

عراقی » لمعات » لمعۀ بیست و هفتم

 

... زان قبل بود شاهد و مشهود

که بنزدیک خویش هیچ نبود

چون موجود شد غلطای بصر خود شد و از شهود محروم ماند بصر او بحکم کنت سمعه و بصره عین معشوق آمد و اویی او غطای آن بصر انت الغمامة علی شمسک فاعرف حقیقة نفسک اگر این غطا که تویی تو است از پیش بصر کشف شود معشوق را بینی و تو در میان نه آنگاه به سمع سر توندا آید که ...

... رباعی

روزت بستودم و نمی دانستم

شب با تو غنودم و نمی دانستم ...

عراقی
 
 
۱
۲۲۱
۲۲۲
۲۲۳
۲۲۴
۲۲۵
۵۵۱