گنجور

 
عراقی

بود در کنج خانه صبح دمی

خاطر من بخود فتاده دمی

غزلی دلپذیر می‌گفتم

درر از عشق دوست می‌سفتم

نفسی وصف یار می‌راندم

ساعتی لوح دوست می‌خواندم

دل ز احوال نیک و بد آزاد

هر زمانم نتیجه‌ای می‌داد

عقل گردون نورد گردنکش

جمع کرده دل از چهار وز شش

فکر عالم نمای معنی خوان

در دماغ خیال سرگردان

ذوق لذت شناس شاهد باز

کرده در عشق نغمه‌ها آغاز

طبع رعناگرای شیرین کار

کرده حسن عروس فکر نگار

کلک نقاش خوی معنی جوی

کرده معنی روان، چو آب به جوی

خامهٔ نقشبند چابک دست

بتکی چند را صور می‌بست

آمد از عالم خفا به ظهور

یک یک از دل معانی مستور

در چنان حالتی که جان لرزد

دوست ناگاه حلقه بر در زد

صوت بر در زنان، ز قرع هوا

از ره گوش هوش گفت مرا:

خیز و بگشای در، که یار آمد

میوه از شاخ عمر بار آمد

بی خبر گشت عقل سرمستم

بیخود از جای خود برون جستم

بگشودم درش، چو رخ بنمود

در جنت به روی من بگشود

اندر آمد، ز ماه تابان‌تر

ز سهی سرو بس خرامان‌تر

سایهٔ غم برفت از سر من

کافتاب اندر آمد از در من

بر رخش همچو موی آشفتم

مست و حیران شدم بدو گفتم:

وه! که بس خوب و دلکش آمده‌ای

مرحبا! مرحبا! خوش آمده‌ای

بس لطیفی و نیک زیبایی

حوری و از بهشت می‌آیی

آدمی را چنین نباشد نور

ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟

تا جهان است، مثل تو قمری

در نیامد به دلبری ز دری

چه ملک پیکری! بنام ایزد

کآفریدت ز روح تام ایزد

ماه رویی و آفتاب جبین

آدمی‌زاده کسی ندید چنین

لب لعلش، کزو زنم لبیک

کرد اشارت که: «السلام علیک»

گفتمش: صد دلت فدای سلام

«و علیک السلام و الاکرام»

از شراب غرور خوبی مست

موزه بر کند و ساعتی بنشست

سوی اشعار گفته می‌نگرید

این غزل بر ورق نوشته بدید: