نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۰ - ماهیخوار، پنج پایک و ماهیان
آورده اند که زاغی در کوه بر بالای درختی خانه داشت و در آن حوالی سوراخ ماری بود هرگاه که زاغ بچه بیرون آوردی مار بخوردی چون از حد بگذشت و زاغ درماند شکایت بر آن شگال که دوست وی بود بکرد و گفت می اندیشم که خود را از بلای این ظالم جان شکر باز رهانم شگال پرسید که بچه طریق قدم در این کار خواهی نهاد گفت می خواهم که چون مار در خواب شود ناگاه چشم های جهان بینش برکنم تا در مستقبل نور دیده و مطوه دل من از قصد او ایمن گردد شگال گفت این تدبیر بابت خردمندان نیست چه خردمند قصد دشمن بر وجهی کند که دران خطر نباشد و زینهار تا چون ماهی خوار نکنی که در هلاک پنج پایک سعی پیوست جان عزیز بباد داد زاغ گفت چگونه گفت آورده اند که ماهی خواری بر لب آبی وطن ساخته بود و به قدر حاجت ماهی می گرفتی و روزگاری در خصب و نعمت می گذاشت چون ضعف پیری بدو راه یافت از شکار باز ماند با خود گفت دریغا عمر که عناد گشاده رفت و از وی جز تجربت و ممارست عوضی بدست نیامد که در وقت پیری پای مردی یا دست گیری تواند بود امروز بنای کار خود چون از قوت بازمانده ام بر حیلت باید نهاد و اسباب قوت که قوام معیشت است از این وجه باید ساخت
پس چون اندوهناکی اندوهناک بر کنار آب بنشست پنج پایک از دور او را بدید پیشتر آمد و گفت تو را غمناک می بینم گفت چگونه غمناک نباشم که مادت معیشت من آن بود که هر روز یگان دوگان ماهی می گرفتمی و بدان روزگار کرانه می کرد و مرا بدان سد رمقی حاصل می بود و در ماهی نقصان بیشتر نمی افتاد و امروز دو صیاد از اینجا می گذشتند و با یک دیگر می گفت که در این آب گیر ماهی بسیار است تدبیر ایشان بباید کرد ...
... اگر بدان تحویل توانید کرد در امن و راحت و خصب و فراغت افتید گفتند نیکو رایی است لکن نقل بی معونت و مظاهرت تو ممکن نیست گفت دریغ ندارم مدت گیرد و ساعت تا ساعت صیادان بیایند و فرصت فایت شود بسیار تضرع نمودند و منتها تحمل کردند تا بر آن قرارداد که هر روز چند ماهی ببردی و بر بالایی که در آن حوالی بود بخوردی و دیگران در آن تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند و با یک دیگر پیش دستی و مسابقت می کردند و خود به چشم عبرت در سهو و غفلت ایشان می نگریست و به زبان عظت می گفت که هر که به لاوه دشمن فریفته شود و بر لییم ظفر و بدگوهر اعتماد روا دارد سزای او اینست
چون روزها بر آن گذشت پنج پایک هم خواست که تحویل کند ماهی خوار او را بر پشت گرفت و روی بدان بالا نهاد که خوابگاه ماهیان بود چون پنج پایک از دور استخوان ماهی دید بسیار دانست که حال چیست اندیشید که خردمند چون دشمن را در مقام خطر بدید و قصد او در جان خود مشاهدت کرد اگر کوشش فروگذارد در خون خویش سعی کرده باشد و چون بکوشید اگر پیروز آید نام گیرد و اگر بخلاف آن کاری اتفاق افتد باری کرم و حمیت و مردانگی و شهامت او مطعون نگردد و با سعادت شهادت او را ثواب مجاهدت فراهم آید پس خویشتن بر گردن ماهی خوار افگند و حلق او محکم بیفشرد چنانکه بیهوش از هوا درآمد و یکسر به زیارت مالک رفت
پنج پایک سر خویش گرفت و پای در راه نهاد تا به نزدیک بقیت ماهیان آمد و تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات ایشان بگفت و از صورت حال اعلام داد همگان شاد گشتند و وفات ماهی خوار را عمر تازه شمردند
مرا شربتی از پس بد سگال
بود خوشتر از عمر هفتاد سال
و این مثل بدان آوردم که بسیار کس به کید و حیلت خویشتن را هلاک کرده است لکن من ترا وجهی نمایم که اگر بر آن کار توانا گردی سبب بقای تو و موجب هلاک مار باشد زاغ گفت از اشارت دوستان نتوان گذشت و رای خردمند را خلاف نتوان کرد شگال گفت صواب آن می نمایم که در اوج هوا پرواز کنی و در بامها و صحراها چشم می اندازی تا نظر بر پیرایه ای گشاده افگنی که ربودن آن میسر باشد فرود آیی و آن را برداری و هموارتر می روی چنانکه از چشم مردمان غایب نگردی چون نزدیک مار رسی بر وی اندازی تا مردمان که در طلب پیرایه آمده باشند نخست ترا باز رهانند آنگاه پیرایه بردارند
زاغ روی به آبادانی نهاد زنی را دید پیرایه بر گوشه بام نهاده و خود به طهارت مشغول گشته در ربود و بر آن ترتیب که گفته بود بر مار انداخت مردمان که در پی زاغ بودند در حال سر مار بکوفتند و زاغ باز رست
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۲ - شیر و خرگوش
... ز چشم دایه باغ است و روی بچه خار
وحوش بسیار بود که همه بسبب چراخور و آب در خصب و راحت بودند لکن بمجاورت شیر آن همه منغص بود روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از مایکی شکار می توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا دران فراغت و ما را امن و راحت باشد اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم شیر بدان رضا داد و مدتی بران برآمد یک روز قرعه بر خرگوش آمد یاران را گفت اگر در فرستادن من توقفی کنید من شما را از جور این جبار خون خوار باز رهانم گفتند مضایقتی نیست او ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت پس آهسته نرم نرم روی بسوی شیر نهاد شیر را دل تنگ یافت آتش گرسنگی او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات وی پدید آمده چنانکه آب دهان او خشک ایستاده بود و نقض عهد را در خاک می جست
خرگوش را بدید آواز دادکه از کجا می آیی و حال وحوش چیست گفت در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند در راه شیری از من بستد من گفتم این چاشت ملک است التفات ننمود و جفاها راند و گفت این شکارگاه و صید آن بمن اولی تر که قوت شوکت من زیادت است من شتافتم تا ملک را خبر کنم شیربخاست و گفت او را بمن نمای
خرگوش پیش ایستاد و او را بسر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورتها بنمودی و اوصاف چهره هر یک بر شمردی ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۳
کلیله گفت اگر گاو را هلاک توانی کرد چنانکه رنج آن بشیر بازنگردد وجهی دارد و در احکام خرد تاویلی یافته شود و اگر بی ازانچه مضرتی بدو پیوندد دست ندهد زینهار تا آسیب بران نزنی چه هیچ خردمند برای آسایش خویش رنج مخدوم اختیار نکند سخن بر این کلمه بآخر رسانیدند و دمنه از زیارت شیر تقاعد نمود تا روزی فرصت جست و در خلا پیش او رفت چون دژمی شیر گفت روزهاست که ندیده ام خیر هست گفت خیر باشد از جای بشد بپرسید که چیزی حادث شده است گفت آزی فرمود که بازگوی گفت در حال فراغ و خلا راست آید گفت این ساعت وقت است زودتر باید باز نمود که مهمات تاخیر برندارد و خردمند مقبل کار امروز بفردا نیفگند دمنه گفت هر سخن که از سماع آن شنونده را کراهیت آید بر ادای آن دلیری نتوان کرد مگر که بعقل و تمییز شنونده ثقتی تمام باشد خاصه که منافع و فواید آن بدو بازگردد چه گوینده را دران ورای گزارد حقوق تربیت و تقریر لوازم مناصحت فایده ای دیگر نتواند بود و اگر از تبعت آن بسلامت بجهد کار تمام بل فتح با نام باشد و رخصت این اقدام نمودن بدان می توان یافت که ملک بفضیلت رای و مزیت خرد از ملوک مستثنی است و هراینه در استماع آن تمییز ملکانه در میان خواهد بود و نیز پوشیده نخواهد ماند که سخن من از محض شفقت و امانت رود و از غرض و ریبت منزه باشد چه گفته اند الراید لایکذب اهله و بقای کافه وحوش بدوام عمر ملک باز بسته است و خردمند و حلال زاده را چاره نباشد از گزارد حق و تقریر صدق چه هر که برپادشاه نصیحتی بپوشاند و ناتوانی از طبیب پنهان دارد و اظهار درویشی و فاقه بر دوستان جایز نبیند خود را خیانت کرده باشد
شیر گفت وفور امانت تو مقرر است و آثار آن برحال تو ظاهر آنچه تازه شده است بازنمای که برشفقت و نصیحت حمل افتد و بدگمانی و شبهت را در حوالی آن مجال داده نیاید ...
... زیرا چراغ دزد بود خواب پاسبان
و دوم آنکه چون بلا بدو رسد دل از جای نبرد و دهشت و حیرت را بخود راه ندهد و وجه تدبیر و عین صواب بر وی پوشیده نماند
جایی که چو زن شود همی مرد ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۴ - حکایت آن سه ماهی
آورده اند که در آبگیری از راه دور و از تعرض گذریان مصون سه ماهی بود دو حازم و یکی عاجز از قضا روزی دو صیاد بران گذشتند با یک دیگر میعاد نهادند که جال بیارند و هر سه ماهی بگیرند ماهیان این سخن بشنودند آنکه حزم زیادت داشت و بارها دستبرد زمانه جافی دیده بود و شوخ چشمی سپهر غدار معاینه کرده و بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده سبک روی به کار آورد و از آن جانب که آب درآمدی بر فور بیرون رفت در این میان صیادان برسیدند و هر دو جوانب جانب آب گیر محکم ببستند
دیگری هم غوری داشت نه از پیرایه خرد عاطل بود و نه از ذخیرت تجربت بی بهر هرچند تدبیر در هنگام بلا فایده بیشتر ندهد و از ثمرات رای در وقت آفت تمتع زیادت نتوان یافت و با این همه عاقل از منافع دانش هرگز نومید نگردد و در دفع مکاید دشمن تاخیر صواب نبیند وقت ثبات مردان و روز مکر خردمندان است پس خویشتن مرده ساخت و بر روی آب ستان می رفت صیاد او را برداشت و چون صورت شد که مرده است بینداخت به حیلت خویشتن در جوی انداخت و جان به سلامت ببرد ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۵
و این مثل بدان آوردم تا ملک را مقرر شود که در کار شنزبه تعجیل واجب است و پادشاه کامگار آن باشد که تدبیر کارها پیش از فوت فرصت و عدم مکنت بفرماید و ضربت شمشیر آب دارش خاک از زاد و بود دشمن برآرد و شعله عزم جهان سوزش دود از خان و مان خصم بآسمان برساند شیر گفت معلوم شد لکن گمانی نمی باشد که شنزبه خیانتی اندیشد و سوابق تربیت را بلواحق کفران خویش مقابله روا دارد که در باب وی تا این غایت جز نیکویی و خوبی جایز نداشته ام
دمنه گفت همچنین است و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده ست
و بد گوهر لییم ظفر همیشه ناصح و یک دل باشد تا بمنزلتی که امیدوار است برسید پس تمنی دیگر منازل برد که شایانی آن ندارد و دست موزه آرزو و سرمایه غرض بدکرداری و خیانت را سازد و بنای خدمت و مناصحت بی اصل و ناپاک برقاعده بیم و امید باشد چون ایمن و مستغنی گشت بتیره گردانیدن آب خیر و بالا دادن آتش شر گراید و حکما گفته اند که پادشاه باید که خدمتگاران را از عاطفت و کرامت خویش چنان محروم ندارد که یکبارگی نومید گردند و بدشمنان او میل کنند و چندان نعمت و غنیت ندهد که بزودی توانگر شوند و هوس فضول بخاطر ایشان راه جوید و اقدا بآداب ایزدی کند و نص تنزیل عزیز را امام سازد و ان من شیء الا عندنا خزاینه و ما ننزله الا بقدر معلومتا همیشه میان خوف و رجا روزگار می گذراند نه دلیری نومیدی بریشان صحبت کند
و نه طغیان استغنا بدیشان راه جوید ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی و بباید شناخت ملک را که از کژمزاج هرگز راستی نیاید و بدسیرت مذموم طریقت را بتکلیف و تکلف بر اخلاق مرضی و راه راست آشنا نتوان کرد
و کل اناء بالذی فیه یرشح ...
... چنان که نیش کژدم اگر چه بسیار دم بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمایند چون بگشایند بقرار اصل باز رود و بهیچ تاویل علاج نپذیرد و هرکه سخن ناصحان اگر چه درشت و بی محابا گویند استماع ننماید عواقب کارهای او از پشیمانی خالی نماند چون بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد و غذا و شربت بر حسب آرزو و شهوت خورد هرلحظه ناتوانی مستولی تر و علت زمن تر شود
و از حقوق پادشاهان بر خدمتگزاران گزارد حق نعمت و تقریر ابواب مناصحت است و مشفق تر زیردستان اوست که در رسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند و بمراقبت جوانب مشغول نگردد و بهتر کارها آنست که خاتمت و مرضی و عاقبت محمود دارد و دل خواه تر ثناها آنست که بر زبان گزیدگان و اشراف رود و موافق تر دوستان اوست که از مخالفت بپرهیزد و در همه معانی موسا کند و پسندیده تر سیرتها آنست که بتقوی و عفاف کشد و توانگرتر خلایق اوست که بطر نعمت بدو راه نیابد و ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد که این هر دو خصلت از نتایج طبع زنانست و اشارت حضرت نبوت بدین وارد انکن اذا جعتن دقعتن و اذا شبعتن خجلتن
و هرکه از آتش بستر سازد و از مار بالین کند خواب او مهنا نباشد و از آسایش آن لذتی نیابد فایده سداد رای و غزارت عقل آنست که چون از دوستان دشمنی بیند و از خدمتگاران نخوت مهتری مشاهدت کند در حال اطراف کار خود فراهم گیرد و دامن از ایشان درچیند و پیش ازانکه خصم فرصت چاشت بیابد برای او شامی گواران سازد چه دشمن بهملت قوت گیرد و بمدت عدت یابد
مخالفان تو موارن بدند مار شدند ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۸
... و حالی بصلاح آن لایق تر که تدبیری اندیشی و بر وجه مسارعت روی بحلیت آری مگر دفعی دست دهد و خلاصی روی نماید
چون شنزبه حدیث دمنه بشنود و عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد - و در سخن او نیز ظن صدق و اعتقاد نصیحت می داشت - گفت واجب نکند که شیر بر من غدر اندیشد که ا زمن خیانتی ظاهر نشده ست لکن بدروغ او را بر من آغالیده باشند و بتزویر و تمویه مرا در خشم او افگنده و در خدمت او طایفه ای نابکارند همه در بدکرداری استاد و امام و در خیانت و درازدستی چیره و دلیر و ایشان را بارها بیازموده است و هرچه از آن باب در حق دیگران گویند بران قیاس کند وهراینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار و این نوع ممارست بخطا راه برد چون خطای بط
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳۵ - حکایت باخه و دو بط
آورده اند که در آب گیری دو بط و یکی باخه ساکن بودند و میان ایشان بحکم مجاورت دوستی و مصادقت افتاده ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید و سپهر آینه فام صورت مفارقت بدیشان نمود و در آن آب که مایه حیات ایشان بود نقصان فاحش پیدا آمد بطان چون آن بدیدند بنزدیک باخه رفتند و گفت بوداع آمده ایم پدرود باش ای دوست گرامی و رفیق موافق باخه از درد فرقت و سوز هجرت بنالید و از اشک بسی در و گهر بارید
و گفت ای دوستان و یاران مضرت نقصان آب د رحق من زیادت است که معیشت من بی ازان ممکن نگردد و اکنون حکم مروت و قضیت کرم عهد آنست که بردن مرا وجهی اندیشید و حیلتی سازید گفتند رنج هجران تو مارا بیش است و هرکجا رویم اگر چه در خصب و نعمت باشیم بی دیدار تو ازان تمتع و لذت نیایم اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان را سبک داری و بر آنچه بمصلحت حال و مآل تو پیوندد ثبات نکنی و اگر خواهی که ترا ببریم شرط آنست که چون ترا برداشتیم و در هوا رفت چندانکه مردمان را چشم بر ما افتد هرچیز گویند راه جدل بربندی و البته لب نگشایی گفت فرمان بردارم و آنچه برشما از روی مروت واجب بود بجای آوردید و من هم می پذیرم که دم طرقم و دل در سنگ شکنم
بطان چوبی بیاوردند و باخه میان آن بدندان بگرفت محکم و بطان هر دو جانب چوب را بدهان برداشتند و او را می بردند چون باوج هوا رسیدند مردمان را از ایشان شگفت آمد و از چپ و راست بانگ بخاست که بطان باخه می برند باخه ساعتی خویشتن نگاه داشت آخر بی طاقت گشت وگفت تا کور شوید دهان گشاد بود و از بالا در گشتن بطان آواز دادند کهبر دوستان نصیحت باشد ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳۹ - حکایت دو شریک
دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان و ببازارگانی می رفتند در راه بدره ای زر یافتند گفتند سود ناکرده در جهان بسیار است بدین قناعت باید کرد و بازگشت چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند آنکه دعوی زیرکی کردی گفتچه قسمت کنیم آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم و هر یکچندی می آییم و بمقدار حاجت می بریم برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند
دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت وزر ببرد و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد بنزدیک شریک آمد و گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم هر دو بهم آمدند و زر نیافتند عجب بردند زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که زر تو برده ای و کسی دیگر خبر نداشتست بیچاره سوگند می خورد که نبرده ام البته فایده نداشت تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۴
و آن دمنه که ملک را برین داشت ساعی نمام و شریر و فتان است شیر مادر را فرمود که چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست و مادر را هم خبر کردتا بیامد پس بفرمود تا دمنه را بیاوردند و از وی اعراض نمود و خویشتن را در فکرت مشغول کرد دمنه چون در بلا گشاده دید و راه حذر بسته روی بیکی از نزدیکان آورد و آهسته گفت که چیزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست مادر شیر گفت ملک را زندگانی تو متفکر گردانیده است و چون خیانت تو ظاهر شد ود روغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پیدا آمد نشاید که ترا طرفة العینی زنده گذارد
دمنه گفتمتقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکرده اند که متاخران را در انشای آن رنجی باید برد و دیر است تا گفته اند که همه تدبیرها سخره تقدیر است و هرچند خردمند پرهیز بیش کند و در صیانت نفس مبالغت بیش نماید بدام بلا نزدیک تر باشد و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را بباد صر صر سپرده آید و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و یک دل باشد خطر او زیادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۲
... صیاد پیش آمد و جال بازکشید و حبه بینداخت و در کمین نشست ساعتی بود قومی کبوتران برسیدند و سر ایشان کبوتری بود که او را مطوقه گفتندی و در طاعت و مطاوعت او روزگار گذاشتندی چندان که دانه بدیدند غافل وار فرود آمدند و جمله در دام افتادند و صیاد شادمان گشت و گرازان به تگ ایستاد تا ایشان را در ضبط آرد و کبوتران اضطرابی می کردند و هریک خود را می کوشید مطوقه گفت جای مجادله نیست چنان باید که همگنان استخلاص یاران را مهم تر از تخلص خود شناسند و حالی صواب آن باشد که جمله به طریق تعاون قوتی کنید تا دام از جای برگیریم که رهایش ما در آن است کبوتران فرمان وی بکردند و دام برکندند و سر خویش گرفت و صیاد در پی ایشان ایستاد بر آن امید که آخر درمانند و بیفتند زاغ با خود اندیشید که بر اثر ایشان بروم و معلوم گردانم که فرجام کار ایشان چه باشد که من از مثل این واقعه ایمن نتوانم بود و از تجارب برای دفع حوادث سلاح ها توان ساخت
و مطوقه چون بدید که صیاد در قفای ایشان است یاران را گفت این ستیزه روی در کار ما به جد است و تا از چشم او ناپیدا نشویم دل از ما برنگیرد طریق آن است که سوی آبادانی ها و درختستان ها رویم تا نظر او از ما منقطع گردد و نومید و خایب بازگردد که در این نزدیکی موشی است از دوستان من او را بگویم تا این بندها ببرد کبوتران اشارت او را امام ساختند و راه بتافتند و صیاد بازگشت و زاغ همچنان می رفت تا وجه مخرج ایشان پیش چشم کند و آن ذخیرت ایام خویش گرداند
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۳
و مطوقه به مسکن موش رسید کبوتران را فرمود که فرود آیید فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند و آن موش را زبرا نام بود با دهای تمام و خرد بسیار گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را در دیگری راه گشاده و تیمار آن فراخور حکمت و بر حسب مصلحت بداشته مطوقه آواز داد که بیرون آی زبرا پرسید که کیست نام بگفت بشناخت و به تعجیل بیرون آمد
چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بر رخسار جوی ها براند و گفت ای دوست عزیز و رفیق موافق ترا در این رنج که افگند جواب داد که انواع خیر و شر به تقدیر بازبسته است و هرچه در حکم ازلی رفتست هرآینه بر اختلاف ایام دیدنی باشد از آن تجنب و تحرز صورت نبندد ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۵
و میان من و تو راه محبت بچه تاویل گشاده تواند بود که من طعمه تام و اهرکگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست زاغ گفت بعقل خود رجوع کن و نیکو بیند یش فکه مرا درایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام بمن نمود و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود چون نسیم مشک که بهیچ تاویل نتوان پوشانید و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند
بد توان از خلق متواری شدن پس برملا ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۶
زاغ گفت شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد لکن بکرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایق تر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و ازاین حدیث که میان ما طریق مواصلت نامسلوکست درگذری وبدنی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید و حکما گویند که دوستی میان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد و چون آوندی که از زر پاک کننددیر شکند و زود راست شود و باز میان مفسدان و اشرار دیر موکد گردد زود فتور بدو راه یابد چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد و کریم به یکساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دل جویی و شفقت واجب دارد دوستی و بذاذری را بغایت ببلطف و نهایت یگانپگی رساند و باز لییم را اگرچه صحبت و محبت قدیم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج و این در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خویش عزیز نگردانی موش گفت موالات و مواخات ترا بجان خریدارم و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری بنزدیک خویش معذور باشم و بتوهم نگویی که او را سهل القیاد و سست عناد یافتم والا در مذهب من منع سایل خاصه که دوستی من برسبیل تبرع اختیار کرده باشد محظور است
پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد زاغ گفت چه مانع می باشد از آنچه در صحرا آیی و بدیدار من موانست طلبی مگر هنوز ریبتی باقی است موش گفت اهل دنیا هرگاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند ایشان دوستان بحق و برادارن بصدق باشند و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران برعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی ترازان باشد که مال فدا دارد
و پوشیده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است و اگر بدگمانیی صورت بستی هرگز این رغبت نیفادی لکمن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است و از جانب من آن را باضعاف مقابله می باشد اما ترا طارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۸
... چمن چون کلبه گوهر فروش است
و باخه دوست من آنجا وطن دارد و طعمه من در آن حوالی بسیار یافته شود و نیز این جایگاه بشارع پیوسته است ناگاه از راه گذریان آسیبی یابیم اگر رغبت کنی آنجا رویم و درخصب و امن روزگار گذاریم موش گفت
کدام آرزو بر مصاحبت و مجاورت تو برابر تواند بود و اگر ترا موافقت واجب نبینم کجا روم و بدین موضع اختیار نیامده ام و قصه من دراز است و دران عجایب بسیار چندانکه مستقری متعین شود با تو بگویم
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۲ - حکایت صیاد و آهو و خوگ و گرگ
آورده اند که صیادی روزی شکار رفت و آهوی بیفگند و برگرفت و سوی خانه رفت در راه خوگی با او دو چهار شد و حمله ای آورد و مرد تیر بگشاد و بر مقتل خوگ زدو خوگ هم در آن گرمی زخمی انداخت و هردو برجای سرد شدند گرگی گرسنه آنجا رسیدمرد و آهو و خوگ بدید شاد شد و بخصب و نعمت ثقت افزود و با خود گفت هنگام مراقبت فرصت و روز جمع و ذخیرتست چه اگر اهمالی نمایم از حزم و احتیاط دور باشد و بنادانی و غفلت منسوب گردم و بمصلحت حالی و مآلی آن نزدیک تر است که امروز بازه کمان بگذرانم و این گوشتهای تازه را در کنجی برم و برای ایام محنت و روزگار مشقت گنجی سازم و چندانکه آغاز خوردن زه کرد گوشهای کمان بجست در گردن گرگ افتاد و برجای سرد شد
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که حرص نمودن برجمع و ادخار نامبارکست و عاقبت وخیم دارد
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۶
... پای بر دنیا نه و بر دوزخ چشم نام و ننگ
دست در عقبی زن و بر بند راه فخر و عار
و پوشیده نماند که تو از موعظت من بی نیازی و منافع خویش را از مضار نیکو بشناسی ,لکن خواستم که ترا بر اخلاق پسندیده و عادات ستوده معونی واجت دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم و تو امروز بذاذر مایی و در آنچه مواسا ممکن گردد از همه وجوه ترا مبذولست
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۹ - به دام افتادن آهو
روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نیامد دل نگران شدند ,و چنانکه عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد ,و اندیشه بهر چیز کشید موش و باخه زاغ را گفتند رنجی برگیرد و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بینی زاغ تتبع کرد ,آهو را در بند دید ,بر فور باز آمد و یاران را اعلام داد زاغ و باخه موش را گفتند که در این حوادث جز بتو امید نتواند داشت ,که کار از دست ما بگذشت ,
دریاب که از دست تو هم در گذرد ...
... وشلت ید الایام ثمت تبت
و هرگاه که دست در شاخی زند بار دیگر در سر آید ,و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد و آنگاه کدام مصیبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد که سوز فراق اگر آتش در قعر دریا زند خاک ازو بر آرد ,و اگر دود بآسمان رساند رخسار سپید روز سیاه گردد
یهم اللیالی بعض ما انا مضمر ...
... ون باز آمد باخه را ندیدو بندهای تبره بریده یافت حیران شدو تفکری کرد اول دربریدن بند آهو و باز آهو خود را بیمار ساختن و نشستن زاغ بروی و بریدن بند باخه بترسید و از بیم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست براندام وی چون زغفران شاخ گشت و اندیشید که این زمین پریانست و جادوان زودتر بازباید رفت و با خود گفت
آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ایمن و مرفه سوی مسکن رفت بیش نه دست بلا بدامن ایشان رسید و نه چشم بد رخسار فراغ ایشان زرد گردانید بیمن وفاق عیش ایشان هر روز خرم تر بود و احوال هر ساعت منتظم تر
اینست داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ایشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ایستادگی کی هر یک در حوادث ایام و نوایب زمانه بجای آوردند تا ببرکات یک دلی و مخالصت و میامن هم پشتی و معاونت از چندین ورطه هایل خلاص یافتند و عقبات آفات پس پشت کردند ...
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۲ - زاغان و بومان
... تکیه برآب کرده ای هش دار
ملک روی به دیگری آورد و پرسیدکه تو چه اندیشیده ای گفت آنچه او اشارت می کند از گریختن و مرکز خالی گذاشتن من باری هرگز نگویم و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن به صواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی به جنگ آریم
چون باد خیز و آتش پیگار برافروز ...
... پنجم را فرمود بیار چه داری جنگ اولی تر یا صلح یا جلا گفت نزیبد ما را جنگ اختیار کنیم مادام که بیرون شد کار ایشان را طریق دیگر یابیم زیرا که ایشان در جنگ از ما جره ترند و قوت و شوکت زیادت دارند و عاقل دشمن را ضعیف نشمرد که در مقام غرور افتد و هرکه مغرور گشت هلاک شد و پیش از این واقعه از خوف ایشان می اندیشم و از اینچه دیدم می ترسیدم اگرچه از تعرض ما معرض بودند که صاحب حزم در هیچ حال از دشمن ایمن نگردد درهنگام نزدیکی از مفاجا اندیشد و چون مسافت در میان افتد از معاودت وگر هزیمت شود از کمین و اگر تنها ماند از مکر و خردمندتر خلق آن است که از جنگ بپرهیزد چون ازان مستغنی گردد و ضرورت نباشد که در جنگ نفقه و موونت از نفس و جان باشد در دیگر کارها از مال و متاع و نشاید که ملک عزیمت بر جنگ بوم مصمم گرداند که هرکه با پیل درآویزد زیر آید
ملک گفت اگر جنگ کراهیت می داری پس چه بینی
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۴ - حکایت مرغان که میخواستند بوم را امیر خود کنند
جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برآنکه بوم را بر خویشتن امیر گردانند در این محاورت خوضی داشتند زاغی از دور پیدا شد یکی از مرغان گفت توقف کنیم تا زاغ برسد در این کار ازو مشاورتی خواهیم که او هم از ماست و تا اعیان هر صنف یک کلمه نشوند آن را اجماع کلی نتوان شناخت چون زاغ بدیشان پیوست مرغان صورت حال بازگفتند و دران اشارتی طلبیدند زاغ جواب داد که اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شده اندی و طاووس و باز و عقاب و دیگر مقدمان مفقود گشته واجب بودی که مرغان بی ملک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعت بوم و احتیاج به سیاست رای او به کرم و مروت خویش راه ندادندی منظر کریه و مخبر ناستوده و عقل اندک و سفه بسیار و خشم غالب و رحمت قاصر و با این همه از جمال روز عالم افروز محجوب و از نور خرشید جهان آرای محروم و دشوارتر آنکه حدت و تنگ خویی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر از این اندیشه ناصواب درگذرید و کارها به رای و خرد خویش در ضبط آرید و تدارک هریک بر قضیت مصلحت واجب دارید چنانکه خرگوشی خود را رسول ماه ساخت و به رای خویش مهمی بزرگ کفایت کرد مرغان پرسیدند چگونه
گفت
نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۵ - خرگوشی که ادعای رسولی ماه کرد و پیلان
... و برفق و مجاملت و مواسا و مالطفت دست بکار کن که رسول بلطف کار پیچیده را بگزارد رساند واگر عنفی در میآن آرد از غرض بازماند و کارهای گشاده ببندد و از آداب رسالت و رسوم سفارت آنست که سخن برحدت شمشیر رانده آید و از سر عزت ملک و نخوت پادشاهی گزارده شود اما دریدن و دوختن در میان باشد و نیز هر سخن را که مطلع از تیزی اتفاق افتد مقطع بنرمی و لطف رساند واگر مقطع فصلی بدرشتی و خشونت رسیده باشد تشبیب دیگری از استمالت نهاده آید تا قرار میان عنف و لطف و تمرد و تودد دست دهدو هم جانب ناموس جهان داری و شکوه پادشاهی مرعی ماند و هم غرض از مخادعت دشمن وادراک مراد بحصول پیندد
پس پیروز بدان وقت که ماه نور چهره خویش بر افاق عالم گسترده بود و صحن زمین را بجمال چرخ آرای خویش مزین گردانیده روان گشت چون بجایگاه پیلان رسید اندیشید که نزدیکی پیل مرا از هلاکی خالی نماند اگر چه از جهت ایشان قصدی نرود چه هرکه مادر در دست گیرد اگر چه او را نگزد باندکی لعابی که از دهان وی بدو رسد هلاک شود و خدمت ملوک را همین عیب است که اگر کسی تحرز بسیار واجب بیند و اعتماد و امانت خدمت ملوک را همین عیب است که اگر کسی تحرز بسیار واجب بیند و اعتماد و امانت خویش مقرر گرداند دشمنان او را بتقبیح و بد گفت در صورت خاینان فرا نمایند و هرگز جان بسلامت نبرند و حالی صواب من آنست که بر بالایی روم و رسالت از دور گزارم همچنان کرد و ملک پیلان را آواز داد از بلندی و گفت من فرستاده ماهم و بر رسول در آنچه گوید و رساند حرجی نتواند بود و سخن او اگرچه بی محابا ودرشت رود بسمع رضا باید شنود پیل پرسید که رسالت چیست گفت ماه می گوید هرکه فضل قوت برضعیفان بیند بدان مغرور گردد خواهد که دیگران را گرچه از وی قوی تر باشند دست گرایی کند هراینه قوت او راهبر فضیحت ودلیل راهبر شود و تو بدانچه بردیگر چهارپایان خود را راجح می شناسی در غرور عظیم افتاده ای
دیو کانجا رسید سر بنهد ...
... و کار بدانجا رسید که قصد چشمه ای کردی که بنام من مغروفست و لشکر را بدان موضع بردی و آب آن تیره گردانید بدین رسالت ترا تنبیه واجب داشتم اگر بخویشتن نزدیک نشستی و از این اقدام اعراض نمودی فبها و نعمت و الا بیایم و چشمهات برکنم و هرچه زارترت بکشم و اگر در ای پیغام بشک می باشی این ساعت بیا که من در چشمه حاضرم
ملک پیلان را از این حدیث عجب آمد و سوی چشمه رفت و روشنایی ماه در آب بدید مرورا گفت قدری آب بخرطوم بگیر و روی بشوی و سجده کن چون آسیب خرطوم بآب رسید حرکتی در آب پیدا آمد و پیل را چنان نمود که ماه همی بجنبد گفت آری زودتر خدمت کن فرمان برداری نمود و از و فراپذیرفت که بیش آنجا نیاید وپیلان را نگذارد و این مثل بدان آوردم تا بدانید که میان هر صنف از شما زیرکی یافته شود که پیش مهمی بارتواند رفت و در دفع خصمی سعی تواند پیوست و همانا اةن اولی تر ه وصمت ملک بوم با خویشتن راه دادن و بوم را مکر و غدر و بی قولی نیست که ایشان سایه آفریدگارند عز اسمه در زمین و عالم بی آفتاب عدل ایشان نور ندهد و احکام ایشان در دماء و فروج و جان و مال رعایا نافذ باشد و هرکه بپادشاه غدار و والی مکار مبتلا گردد بدو آن رسد که به کبک انجیر و خرگوش رسید از صلاح و کم آزاری گربه روزده دار مرغان پرسیدند که چگونه است