گنجور

 
۴۲۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب سوم » بخش ۷ - تواجد و وجد و وجود

 

... تواجد مبتدیان را بود و وجود منتهیان را و وجد واسطه بود میان نهایت و بدایت

از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که گفت تواجد بنده را بوجود برد وجد موجب استغراق بنده بود و وجود موجب هلاک بنده بود چنانکه کسی بکنارۀ دریایی شود و پس اندر دریا نشیند پس هلاک شود و ترتیب این کار قصد بود پس در شدن پس حضور پس وجود پس از او خمود و خمود باندازۀ وجود بود و صاحب وجود را صحو بود و محو بود حال صحوش بقا بود بحق و حال محو ش فنا بود بحق این دو حال دایم بر وی همی درآید چون آن درآید این برخیزد و چون آن درآید این برود

رسول صلی الله علیه وسلم از حق سبحانه وتعالی خبر داد که گفت چون بنده بجایگاهی رسد کی بمن بشنود و بمن ببیند ...

ابوعلی عثمانی
 
۴۲۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ

 

... گوید کتانی از مادر دستوری خواست تا بحج شود مادرش ویرا دستوری داد بیرون شد و اندر بادیه شد بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است بازگشت و آمد تا بسرای خویش در بزد و مادر وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم

ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی بر من حکم کن آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت

حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتفاق افتاد مرا با سجزی اندر سفر از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدویی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیت داشت بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدویی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت ...

ابوعلی عثمانی
 
۴۲۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... و از جمله آن حدیث عبدالله عمر رضی الله عنهما است اندر سفری بود جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر او شیر را براند از راه گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد بر وی مسلط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلط نکردندی و این خبر معروفست

و روایت کنند که پیغامبر صلی الله علیه وسلم علاءبن الحضرمی را به غزا فرستاد دریایی پیش آمد که ایشان را از آن بازداشت آن مرد نام مهین دانست دعا کرد و بر آب همه برفتند

و روایت کند عتاب بن بشیر و اسیدبن حضیر از نزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم بیرون شدند هر دو پیش رسول صلی الله علیه وسلم بودند مشورتی می کردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ ...

... حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمان را گفتم این ترا افتاده است همچنین گفت آری چنانست که می شنوی

ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت به عزت تو اگر ماهیی برنیاید مرا سه رطل خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل خبر به جنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهایی برآمدی و او را بگزیدی

ابوجعفر حداد گوید استاد جنید که به مکه بودم موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که به حجام دادمی که موی من باز کردی من به حجامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم او را گفتم این موی من باز کنی خدای را گفت نعم وکرامة در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی به من داد درمی چند در آنجا گفت باشد که ترا این به کار آید به خرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اول چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجام آرم در مسجد رفتم یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صره فرستیده است از بصره در آنجا سیصد دینار من برفتم و آن بستدم و پیش حجام بردم و گفتم که این بخرج کن حجام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس به مثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاک الله ...

... کسی حکایت کند گوید به مدینه رسول صلی الله علیه وسلم بودم سخن ها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع می کرد به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خواص م

ذوالنون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم گفت بمن همی گویی سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد

ابراهیم خواص گفت وقتی اندر بادیه شدم ترسایی دیدم زنار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم پر از نان و بریان و رطب و کوزه ای آب بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم بر آنجا طعامها اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیری اندر من آمد و متحیر شدم گفتم ازین طعام نخورم الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و زنار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکه او را دفن کردند ...

... حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانه تاریک چراغ می بایست طلب چراغ می کردیم از ناگه روشنایی از روزن خانه پدیدار آمد تا وی را بشستیم چون فارغ شدیم روشنایی بشد گفتی که هرگز نبوده است

آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم جوانی نزدیک ما آمد و حدیث می کردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی روزی مرا وداع کرد و گفت به اسکندریه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پاره آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست پسته و شکر بود گفت آنکه حال او چنین باشد درم تو به چه کار آید او را و این بیتها بخواند

شعر ...

... عثمان بن ابی عاتکه گوید اندر غزایی بودیم اندر زمین روم آن امیر لشکری سریه می فرستاد بجایی رعده کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد ابومسلم نیزه ای بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز می کرد مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر به سلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کییی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و وی را از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند

از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که به دریا اندازیم آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و وی را دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت

گویند وقتی قحطی بود اندر بصره حبیب عجمی طعام بسیار خرید به نسیه و به درویشان داد و کیسه ای بدوخت و در زیر سر کرد چون به تقاضا آمدندی کیسه برگرفتی پر از درم بودی و وامهای ایشان بدادی ...

... جنید گوید چهار درم سیم داشتم در پیش سری رفتم گفتم چهار درم دارم آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست

ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهویی در پیش کرده همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست

حامد الاسود گوید با ابراهیم خواص بودم اندر بادیه هفت روز بر یک حال چون روز هفتم بود ضعیف شدم بنشستم با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت آنک آب باز پس پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت ...

ابوعلی عثمانی
 
۴۲۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳ - گفتار اندر ستایش سلطان ابوطالب طغرل‌بک

 

... نه از گرما شکوهد نه ز سرما

نه از ریگ و کویر و کوه و دریا

بیابان های خوارزم و خراسان ...

... سه گونه جای باشد صعب و دشوار

یکی دریا دگر آجام و کهسار

سراسر کوه او قلعه همانا

چو خندق گشته در دامانش دریا

نداند زیرک آن را وصف کردن ...

... هنرشان غارتست و جنگ پیشه

بیامخته دران دریا و بیشه

چو رایت های سلطان را بدیدند

چو دیو از نام یزدان دررمیدند

از آن دریا که آنجا هست افزون

ازیشان ریخت سلطان جهان خون ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۲۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۸ - آغاز داستان ویس و رامین

 

... به پرخاش و دلیری آزموده

ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا

اگر دریا روان گردد به صحرا

به پیش اندر دونده بادپایان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۲۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۳ - آمدن زرد پیش شهرو به رسولى

 

... در آن ایوان و کاخ خسروانی

ز دریا دود رنگ ابری برآمد

به روز پاک ناگه شب درآمد ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۲۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۱۶ - اندر صفت جنگ موبد و ویرو

 

... صف جوشن وران بر روی صحرا

چو کوه اندر میان موج دریا

به موج اندر دلیران چون نهنگان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۲۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۳ - آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو

 

... به درد مادر و فرخ برادر

تنم در موج دریا دل بر آذر

جهان با من به کین و بخت بستیز ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۲۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۴ - اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس

 

... نگر تا زهر چون بر شکر آلود

بر آمد نیلگون ابری ز دریا

به آب سیل دریا کرد صحرا

رسید آن آب در هر مرغزاری ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۵ - بغایت رسیدن عشق رامین بر ویس

 

... ز چشمش خواب نوشین را برانده

به دریای جدایی غرقه گشته

جهان بر چشم او چون حلقه گشته ...

... به شب در بستر و بالین دیبا

تو گویی غرقه ام در ژرف دریا

به روز اندر میان غمگساران ...

... اگر تو آسمان را در نوردی

و گر دریا بینباری به مردی

میان بادیه جیهون برانی ...

... به زیر آرند مرغان را ز گردون

ز دریا ماهیان آرند بیرون

به دام آرند شیران ژیان را ...

... جو بام آید ندارم طمع تا شام

بدان مانم که در دریا نشنید

ز دریا باد و موج سخت بیند

نگر تا او زمانه چون گذارد ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۱

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۷ - اندر باز آمدن دایه به نزدیک رامین به باغ

 

... زمین را از گلاب و گل بشستن

بدو بر باد و دریا را ببستن

دل ویسه به دام اندر کشیدن ...

... دگر باره زبان بگشاد دایه

که چون دریا ز گوهر داشت مایه

همی گفت از جهان گم باد و بی جان ...

... خداوند بتان خورشید حوران

جوانی را به دریا در مینداز

تن سیمین به تاب رنج مگداز ...

... نه شاید باد را در بر گرفتن

نه دریا را به مشتی برگرفتن

نه ویس سنگ دل را مهر دادن ...

... فرو افتم ز کوه تند بالا

جهم در موج آب ژرف دریا

گرفتاری ترا باشد به جانم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۲

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۵ - آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس

 

... سحرگاهان برآمد ناله نای

روان شد همچو دریا لشکر از جای

تو گفتی رود جیحون از خراسان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۳

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۸ - گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس

 

... گهی چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا

همی شد پنج مه چون مرد شیدا ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۴

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۰ - نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

 

... مکن با آتش سوزان دلیری

بدان منگر که دریا رام باشد

بدان گه بین که بی آرام باشد ...

... چرا جویم فروغ ماهتابی

توی دریا و شاهان جویبارند

تو خورشیدی و شاهان گل ببارند ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۱ - آگاهى یافتن موبد از قیصر روم و رفتن به جنگ

 

... سیه شد روی نام من به یک ننگ

نشوید آب صد دریا ازو زنگ

ز یک سو زن مرا دشمن گرفته ...

... به زشتی پرده نامم دریدند

نبیند غرقه از دریای جوشان

سه یک زان بد که من دیدم ازیشان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۴ - آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس

 

... منم کیوان گر ایشانند سرکش

منم دریا گر ایشانند آتش

ز یک تخمیم در هنگام گوهر ...

... ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست

جهان همواره چون بفسرده دریاست

کنون از دست سرمای زمستان ...

... چه پر طاووس نر بیند گلستان

چه دریا پیش او آید چه جویی

چه کهسارش به پیش آید چه مویی ...

... به بی رنجی نیابی نیکنامی

به هجر دوست گر دریا بریدی

ز وصل دوست بر گوهر رسیدی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۵ - آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

 

... نباشد با دو چشمم ابر همتا

که آن قطره ست و این آشفته دریا

مرا دل بود و دلبر هر دو در بر ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۶ - مویه کردن شهرو پیش موبد

 

... اگر دخت مرا با من سپاری

وگر نه خون کنم دریا به زاری

بنالم تا بنالد کوه با من ...

... به یک ساعت کند مر کوه را گرد

وگر بر ژرف دریا باشد این غم

به یک ساعت کند چون سنگ بی نم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۳۹

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۷ - سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

 

... ز غم دستی به دل دستی به بالین

شب تاریک پنداری که دریاست

کنار و قعر او هر دو نه پیداست

منم غرقه درین دریای منکر

بدو در اشک من مرجان و گوهر ...

... مه تابنده از خاور برآمد

چو سیمین زورقی در ژرف دریا

چو دست ابرنجنی در دست حورا ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۴۴۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۸ - آگاهى یافتن موبد از رامین و رفتن او در باغ

 

... گهی با آهوان بودی به صحرا

گهی با ماهیان بودی به دریا

گهی با گور بودی در بیابان ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
 
۱
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
۲۴
۳۷۳