گنجور

 
۴۳۰۱

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۱۴ - این قطعه در مدح صاحب عمیدالدّین پارسی گوید

 

... در چشم همت تو جهانرا حقارتی

کلکت زبان گشاده و بسته میان چراست

گر نه همی ز غیب گذارد سفارتی

دست چنار خود کمر کوه بشکند

گر یابد از بنان تو اندک اشارتی

در معرض لقای تو جان بذل می کنم ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۲

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۱۵ - وله ایضا

 

... منسوخ شده بیک ره در دور دانش تو

اعجاز نظم صاحب تحسین شیخ بستی

گردون که دایم آرد هر سختیی برویم

آورد از طرفها در کار بنده سستی

از روی لاف گفتم آرم به خاک پشتش

هر چند این حکایت خود بود محض رستی

دستم ببست ناگه وافکند زیر پایم

پس گفت خیز و بنما این چابکی و چستی

فریاد من رس اکنون کم دست و پای بسته

با چون فلک حریفی باید گرفت کستی

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۳

کمال‌الدین اسماعیل » قطعات » شمارهٔ ۳۴۴ - وله ایضا

 

... کآورند از عدم نشان رهی

چاکران را بنزد مخدومان

عذرها هست خاصه آن رهی ...

... لازم حضرتست جان رهی

گرچه شد بسته این زبان چو آب

از دم سرد در دهان رهی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۴

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - وله ایضا یمدحه

 

... حیف بود سفتن لعلی چنین

جز بستایشگری رکن دین

ای که چو یاد ازکفت آرد زبان

بحر ز رشک آرد کف بر دهان

پیش سخای تو سرابست نیل

با صفت لطف تو با دست جان ...

... منصب اینهاست کنون احتشام

از بن دندان بتو کرد التجا

آنکه ترا بود الدالخصام ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۵

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - وله ایضا یمدحه

 

... نعل یکران چرخ پیمایت

نقش بند و گره گشای جهان

دانش پیر و بخت بر نایت ...

... باز گنجشک وار خصم ترا

تا بمیرد دو پا بود در بند

دفع عین الکمال را امروز ...

... در پناه تو جان خستۀ ما

بستد آخر ز دور گردون داد

با حسود تو نیزۀ سر تیز ...

... بود دایم قران آتش و باد

باد بنشست و کشته شد آتش

کآتش تیغ آب نصرت زاد ...

... دهر حامل ز فتنه در نه ماه

بار بنهاد و زاد نصرالله

قدر تو مرغ و اخترش دانه ست ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۶

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - و قال ایضا یمدحه

 

رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود

واندوه را بنزد دل ما درنگ بود

وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار ...

... اقبال باز روی درین بارگاه کرد

برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد

دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت ...

... هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری

بسته میان بنده و پای حسود تست

تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای ...

... خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای

هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری

این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای ...

... رایت بهر مهم که اشارت بدان کند

رور سپهر از بن دندان چنان کند

گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود ...

... آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر

تا بنده وار جای وی از سفت خود کند

بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر

بحرست مولد وی و کانست منشأش ...

... این ترک نیم روز چو زنگی شام باد

خصم نهانت از همه انقای مغربست

پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۷

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - و قال ایضاً یمدح الصّدر رکن الدّین صاعد

 

... گفتم گرفت طوطی در زیر پر شکر

تا بنده باشد از بن دندان لب ترا

از خاک بر نرسته ببندد کمر شکر

با ما تو در خصومت و بی آگهی تو ...

... زیرا که فرق نیست ز تو تاگل و شکر

اشکم همه گلاب و جلا بست زآنکه کرد

در چشم من خیال تو پیدا گل و شکر ...

... سلطان شرع صاعد کز همت بلند

آورد رای او سر خورشید را ببند

برداشت دست جود تو اسم سؤال زر

بنهاد جود دست تو رسم زوال زر

از دست بخشش تو زراندر جوال شد ...

... چندین چراست در سخن تو نهان گهر

تا بوکه بر تو بندد خود را ریسمان

برآویخته ست سال و مه از ریسمان گهر ...

... ابر اربیاد دست تو بر بوستان چکد

یابند غنچه را چو صدف در دهان گهر

شمشیر آهنین رو نشکفت بعدازین

گر ناورد زشرم لبت بر زبان گهر

دینار آفتاب نخست از جهان بنقد

بستاند ابرزفت و دهد بعد از آن گهر

او چون تو کی بود که ز دست زبان تو ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۸

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - و قال ایضاً یمدحه

 

... آن گیسوی دراز که در برفکنده ای

چون غنچه تا قبای نکویی ببسته ای

صد باره لاله را کله از سر فکنده ای

چندین هزار دل که ز عشاق برده ای

در زلف بسته ای و گره برفکنده ای

گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی ...

... خون در دل پیاله و ساغر فکنده ای

ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم

تو نرگسی نظر همه بر زر فکنده ای ...

... دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت

یا رب کجاست این که شب و روز شبنمست

خواهی چو روز روشن احوال در دمن ...

... حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد

فصاد دهر دست حسود تو زان ببست

کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد ...

... همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش

از دست بندگان تو هر لحظه می چکد

در حلق دشمنان تو آبی جگرخراش ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۰۹

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۸ - وله ایضا یمدحه و یصف الرّیاحین

 

... ز بس کش دست نعمت بر چناراست

ز زلفت بس که می ریزد بنفشه

ز گلبرگت همی خیزد بنفشه

جهان شد چون دهانت تنگ بروی

که در لعل تو آویزد بنفشه

غذای نرگس بیمارت اینست

که با شکر بر آمیزد بنفشه

چه جادوییست چشم ناتوانت

که از آتش برانگیزد بنفشه

زرویت سر چرا بر تافت زلفت

مگر کز لاله پرهیزد بنفشه

فرو می پیچد از دست خطت پای

که از گلزار بگریزد بنفشه

سر زلف چو نوک کلک خواجه ست

که بر کافور می ریزد بنفشه

بآتش غنچه زان پیکان در آکند ...

... که تر نیکوتر آید دامن گل

بناز و لابۀ ما هر دو ماند

خروش بلبل و خندیدن گل ...

... مبارک باد فصل نوبهارت

ببستان تا دهان بگشود سوسن

بمدحت صد زبان فرسود سوسن

زبهر دور باش بندگانت

سنان آبگون بنمود سوسن

چو کاغذ صفحۀ رخسار خود را ...

... کشید از خاک پاییت سرمه نرگس

کف راد ترا بستود سوسن

دو چشمش گشت زراندود نرگس

زبانش گشت سیم آلود سوسن

هزارآوای بستان شریعت

پناه خلق سلطان شریعت ...

... یکایک هرچه نقد خوشدلی بود

بطبع بندگانت داد نوروز

مثال بندگی خود ادا کرد

بدست سوسن آزاد نوروز ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۰

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۱۰ - در مدح نظام الدّین محمّد

 

جانا به سحر چشم جهانی ببسته ای

زین حلقه های زلف که بر هم شکسته ای ...

... بشکسته ای به سنگ جفاها دل مرا

پس رفته ای به طنز و سر زلف بسته ای

در حقۀ عقیق تو یابند مرهمش

آنرا که دل به ناوک مژگان بخسته ای ...

... باری ترا که نیست غم عشق رسته ای

زین سان که در همست و پر از بند چون زره

بر کار خویش و زلف تو چون افکنم گره ...

... ای زلف هندوی تو چو ترکان دلستان

جان از برای غارت دل بسته بر میان

یک شب نداشت پاس دلم زلف هندوت ...

... با ترک تاز طرۀ هندوی تو مرا

همواره همچو بنگه لوریست خان و مان

اقبال هندوی تو و دولت غلام تست ...

... پس شمع آفتاب دهد نور روزگار

جان از برای خدمت تو بست بر میان

وین قدر خود چه باشد مقدور روزگار ...

... پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب

بنوشته دست عمر تو منشور روزگار

کوته شود ز دامن اعمار دست مرگ ...

... تشریف طغرلیست وگرنه بگفتمی

مصحف ز بند زر نشود مرتبت فزای

برخوان نعمتت چو ملو کند میهمان ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۱

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز

 

... نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست

که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید

ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست ...

... اثر خندۀ خونین یکی سوفارست

خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست

این چه سالست دگرباره که سالی عجبست

صدر عالم را با خاک برابر کردند

وز فلک سنگ نمی بارد حالی عجبست

صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست

اشک را باری بر چهره مجالی عجبست

شیر را گور فروبرد شکاری معظم

بحر را خاک فروخورد نکالی عجبست

من و غم زین پس و چون من همه کس چون دانیم

که دل خوش پی ازین حال محالی عجبست

گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر

پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست

آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس

زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست

زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین ...

... مردم شهر همه جمع شده بر درگاه

ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه

صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس ...

... آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو

تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند

هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو ...

... هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد

ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود

ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم

وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود ...

... خوشدلی از دل ما رفته یی از ما بدرود

ای گران قیمت در بستم بشکسته

که بالماس جفا سفته یی از ما بدرود ...

... گرچه بر حقی ازین جرم که از مادیدی

که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود

دانم آندم که بگفتار نبد پروایت ...

... دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست

تا که این گلبن اقبال شود بار آور

اعتماد همگان بر کرم معبودست ...

... سرورا صدرا ناگاه چه افتاد ترا

که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا

تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۲

کمال‌الدین اسماعیل » ترکیبات » شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود

 

... هر کو چو روزگار ره غدر می رود

از روزگار هم بستاند سزای خویش

آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد ...

... دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش

هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند

بر خشک ماند کشتی امید و اهل فضل

در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند

گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند ...

... شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد

در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد

نور بصر زسر قدر در حجاب شد ...

... وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد

بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب

کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد ...

... در تنگنای وحشت این صعب واقعه

دلهای بسته را سخن دلگشای باد

دلخستگان ضربت قهر زمانه را ...

... بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد

خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند

تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۳

کمال‌الدین اسماعیل » ملحقات » شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً

 

... از پی زیب عالم ملکوت

این بنا بر سپهر شد ببدل

کعبه یی از بنای اسمعیل

که ازو شرع شد بلند محل ...

... دولت و بخت جز بدین مدخل

چرخ دربانیش چو بستد گفت

زین نکوتر مخواه بیت عمل ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۴

کمال‌الدین اسماعیل » ملحقات » شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا

 

... ز غورۀ ترش سرد ناگهان انگور

بنقل عدل خزان در برای وام طرب

شدست گویی در عهدۀ ضمان انگور ...

... چو گشت برگ زمرد چو بود افعی تاک

چرا ز سر بنیفکند دیدگان انگور

گمان بری چو کنی سوی شاخ تاک نظر ...

... برید جان و سفیر تن و ندیدم دلست

ضمیر بسته زبان راست ترجمان انگور

برود بار اگر آب او گذر یابد ...

... بسی خمار شکسته بر ارغوان انگور

سیاه جامۀ سوکست در برش عجبست

که حله های طرب راست پودو تان انگور

به پیش کلک نی آورد ز آبنوس دوات

مدیح خواجه مگر می کند بیان انگور ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۵

کمال‌الدین اسماعیل » مثنویات » شمارهٔ ۱ - وله ایضا فی صفتها

 

... زان نهادی چو غنچه لب بر هم

که دلت بستۀ زرست و درم

ده زبان همچو سوسنی لیکن ...

... با هر آن کو فتاد پیوندت

کند از بر خود زبان بندت

گفتمت بسته زر و درمی

تا بدیدمت بنده شکمی

بس که هر چیز درکشی بدمت

سر نهادی تو در سرشکمت

از تو در خط همی شود خابن

بر سرت خط همی نهد خازن ...

... گشت بر گرد لب خطت دیدار

چون صدف بسته از درون زیور

سر تو بر لب و زبان سر ...

... چار میخت کشند وه نکنی

باز کرده شکم چو آبستن

بر سر پای از پی زادن ...

... کش بود صورت تو بیت المال

بند بر زال زر نهادستی

زانک رویین تن او فتادستی ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۶

کمال‌الدین اسماعیل » مثنویات » شمارهٔ ۲ - و قال ایضاً فی هجو شهاب الدّین عمر اللنبانی (مثنوی)

 

... بمثل گر سوی پیاز کند

یک به یک جامه هاش بستاند

همچو سیرش برهنه گرداند ...

... کف دست ار بدو فرود آرد

توز را برکمان بنگذارد

مهره مار از دهان ببرد ...

... هیچ خوش خوارتر مگر سه طلاق

گرگ نابست نیک در نگرش

ناب گرگ درنده در ز فرش ...

... کی شود رهنمون بحرف صواب

بسته بودند دیو بیم شهاب

نام او خود ز ننگش آزردست ...

... سود کردم من از تجارت تو

طرف بر بستم از بصارت تو

شرکت تو چو شرک در یزدان ...

... بر در شهر کاروان می بر

مردم لنبه سر که بنشینند

مصلحت همچو تو درین بینند ...

... گرچه بودست در نظر زشتم

ماجرای خود و تو بنوشتم

تا چو گویند باری از من و تو

باشد این یادگاری از من و تو

آنچه بنوشتم ارچه بسیارست

درمی از هزار دینارست ...

... باز تیغش جدا ز هم کرده

نی فرو برده باد سر تا بن

همچو دیوار رز ترا ناخن ...

... یارب از پاسخم مکن محروم

مستجابست دعوت مظلوم

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۳۱۷

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب اول » فصل دوم

 

... به حقیقت این واقعه آن است که خواجه علیه الصلوه و السلام به نور نبوت پیش از ششصد و اند سال باز دیده بود قتل ازین بیشتر چگونه بود که از یک شهرری که مولد و منشأ این ضعیف است و ولایت آن قیاس کرده اند کمابیش پانصد هزار آدمی بقتل آمده است و اسیر گشته

و فتنه و فساد آن ملاعین بر جملگی اسلام و اسلامیان از آن زیادت است که در حیز عبارت گنجد و این واقعه از آن شایع تر است در جهان که به شرح حاجت افتد و اگر عیاذابالله غیرت و حمیت اسلام در نهاد ملوک و سلاطین بجنبد که عهده رعایت مسلمانی و مسلمانان در ذمت ایشان است که الامیر راع علی و رعیته هو مسول عنهم و اریحیت و رجولیت دین دامن جان ایشان نگیرد تا باتفاق جمعیتی کنند و کمر انقیاد فرمان انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل الله بر میان جان بندند و نفس و مال و ملک در دفع این فتنه فدا کنند بوی آن می آید که یکبارگی مسلمانی بر انداخته شود با آنک اکثر بلاد اسلام بر افتاد این بقیت نیز بر اندازند

شاهان جهان بجملگی بشتابید ...

... خوف و خطر آن است که از مسلمانی آنقدر اسمی و رسمی که مانده بود به شومی معامله ما مدعیان بی معنی چنان برخیزد که نه اسم ماند و نه رسم و روی در حجب عزت بدا الاسلام غریبا و سیعود کما بدأغریبا نهد

اللهم نبهنا من نومه الغافلین ربنا لا تواخذنا بسوء اعمالنا و لا تسلط علینا من لایرحمنا ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنابه واعف عنا و اغفرلنا و ارحمنا انت مولینا فانصرنا علی القوم الکافرین

مقصود این کچون قهر و غلبه این ملاعین مخاذیل پدید آمد این ضعیف قرب یک سال در دیار عراق صبر می کرد و بر امید آنک مگر شب دیجور این فتنه و بلا را صبح عافیتی بدهد و خورشید سعادت طلوع کند هرگونه مقاسات شداید و محن می کرد تا از سر اطفال و عورات نباید رفت و از صحبت دوستان و عزیزان مفارقت نباید کرد و به ترک مقر و مسکن نباید گفت ...

... هیچکس مر ترا نباشد هیچ

این ضعیف از شهر همدان که مسکن وی بود به شب بیرون آمد با جمعی درویشان و عزیزان در معرض خطری هرچ تمامتر در شهور سنه ثمان عشر و ستمایه براه اربیل و بر عقب این ضعیف خبر چنان رسید که کفار ملاعین دمرهم الله و اخزاهم به شهر همدان آمدند و حصار دادند و اهل شهر به قدر وسع بکوشیدند وچون طاقت مقاومت نماند کفار دست یافتند و شهر بستدند و خلق بسیار را شهید کردند و بسی اطفال و عورات را اسیر بردند و خرابی تمام کردند

و متعلقان و اقربا این ضعیف را که به شهر ری بودند بیشتر شهید کردند

یارید به باغ ما تکرگی

و ز گلبن ما نماند برگی

اناالله و انا الیه راجعون ...

... هر چند تفحص کرد از ارباب نظر و اصحاب تجارت که بر احوال بلاد و اقالیم جهان وقوف داشتند باتفاق گفتند دیاری بدین صفات و بلادی بدین خاصیات درین وقت بلاد روم است که هم مذهب اهل سنت و جماعت آراسته است و هم بعدل وانصاف و امن و رخص پیراسته

و بحمدالله پادشاهی در آن دیار از بقیت آل سلجوق و یادگار آن خاندان مبارک است که هر آسایش و راحت و امن و فراغت که اهل اسلام یافتند از سایه چتر همایون اهل آن خاندان یافتند و آن خیرات و مبرات که در عهد میمون آن پادشاهان دیندار دین پرور انارالله براهینهم بوده است از غزوات و فتوحات دیار کفر و اخذ قلاع و حصون از ملاحده وبنای مدارس و خانقاهات و مساجد و منابر و جوامع و پلها و رباطها و بیمارستانها و دیگر مواضع خیر و توفیر و تربیت علما و تبرک و اعزاز زهاد و عباد و شفقت و رحمت بر رعایا و انواع تقربات به حضرت عزت در هیچ عهد نبوده است و این معنی از آن معروف تر و مشهورتر است که به اطناب حاجت افتد چه در جملگی دیار عرب و عجم از ترکستان و فرغانه و ماوراءالنهر و خوارزم و خراسان و غور و غرجستان و غزنی و هندوستان و کابل و زابل و سیستان وکرمان و پارس و خوزستان و عراقین و دیار بکر وارمن و شام و ساحل و مصر و روم و غیران مآثر خوب ایشان و بندگان ایشان ظاهرست و زبانهای اهل اسلام بر ادعیه صالحه و اثنیه فاتحه آن خاندان مبارک ماهر پادشاه تعالی عاطفت و مرحمت و شفقت و رأفت ایشان را وسیلت درجات و موجب قربات گرداناد و برکات عدل گستری و دین پروری ایشان را تا منقرض عالم درین خاندان مبارک ایشان باقی داراد بمنه وجوده

چون این ضعیف را این معنی محقق گشت دانست که اسباب جمعیت و فراغت و دل پروری و نشر علم و دعوت بندگان بحق و رعایت حقوق اصحاب خلوت جز درآن دیار مهیا و مهنا نگردد خصوصا در پناه دولت این خاندان مبارک که دعاگویی این خاندان این ضعیف را از آبا و اجداد میراث رسیده است و حقوق نعم ایشان بر ذمت این ضعیف و جمله اهل اسلام متوجه واجب شناخت بی توقف روی بدین خطه مبارک نهادن و در حریم این ممالک که هر روز بر افزون باد و از شر و کید کفار محفوظ ومصون مقام ساختن و به دعای دولت قاهره ثبتها الله مشغول بودن چون سعادت مساعدت نمود و توفیق رفیق گشت افتان و خیزان

با جمعی عزیزان به حدود این دیار مبارک رسید و از اتفاق حسنه بشهر ملطیه صد هزار سعادت و دولت در صورت قدوم مبارک شیخ الشیوخ علامه العالم قطب الوقت بقیه المشایخ شهاب المله والدین عمرالسهروردی متع الله المسلمین بطول بقایه ولابعد منا برکه انفاسه و لقایه استقبال کرد آن را سعادتی بزرگ و دولتی شگرف شمرد و فالی خوب گرفت ...

... در اثنای آن حالت و معرض آن مقالت اشارت به این ضعیف کرد و فرمود چون از وطن مألوف و مسکن مشغوف بی اختیار دورافتادی و به اضطرار وقت و جمعیت بیاد دادی و عسی ان تکر هواشییا و هو خیرلکم باری درین دیار مبارک بپای ودر حریم این ممالک ثبات نمای و اذا اعشبت فانزل را کارفرمای

و اگر چه دنیا اقامت را نشاید و عمر بیوفا بسی نپاید ولیکن بقیت عمر در پناه دولت این پادشاه جوانبخت پیر صفت وسلطان دین پرور بنده سیرت بسر بر فاذااصبت فالزم هر چند سنت این طایفه عزلت و انقطاع و خوف و خلوت است واجتناب از صحبت ملوک و سلاطین و ترک مخالطت اما از چنین پادشاه موفق که هم از علم نصیبی تمام دارد و هم از ثمرات ریاضات و مجاهدات نصابی کامل و محب و مربی ارباب علوم و اصحاب قلوب است بکلی منقطع نباید شد و خود را و خلق را از فواید و منافع آن حضرت محروم نگردانید

و ازین نمط کلمتی چند فرمود و برین نیت استخارت کرد و درین معنی به خط شریف حرفی چند بنواب حضرت در قلم آورد و فرمود بعد از استخارت و مشورت باحضرت جلت حال برین قضیه روی نمود

این ضعیف اشارت آن بزرگ را اشارت حق دانست و از فرموده او تجاوز نتوانست ودر حال آن بزرگ چون خورشید طالع شد و چون باد در حرکت آمد و این خاکسار با دیده پر آب و دل پر آتش چون ابر که از کنار دریا بازگردد گر انبار روی به حضرت آسمان رفعت نهاد چه از گرانباری درر فواید آن بحروچه از گرانباری مشقت هجر ...

... چون از همه باز ماند آیه فانهم عدولی الا رب العالمین بر همه خواند و از سر عجز و تحیر و افتادگی و تکسر روی به حضرت کریم علی الاطلاق و معبود باستحقاق نهاد و زنبیل نیاز در دست همت گرفت و بر عادت هر روزه آنجا بدریوزه رفت

درحال حضرت وهابی بر سنت کرم ادعونی استجب لکم درهای خزاین فضل گشود و از هرگونه انواع نمعت بدین ضعیف نمود و فرمود از دفاین این خزاین هرچ خواهی بردار و بیش ازین دل در بند مدار

این ضعیف گفت خداوندا اگر از نعمتهای دنیاوی بردارم در آن حضرت از آن بی شمارست و درنظر همت آن صاحب دولت بس بی اعتبار است و اگر از معاملات دینی بردارم بحمدالله آنجا انبار بر انبارست و کشتی همت او از بار طاعت گرانبارست و اگراز انواع علوم بردارم در آن حضرت علم و علما بسیارست و از انواع علوم خروار بر خروارست و قطار در قطار

چون لطف خداوندی علو همت این ضعیف می شناخت او را به هزاران لطف و کرم بنواخت و گفت ای ایاز حضرت محمودی ما وای مخلص عبودیت آستانه معبودتی ما ای عاشق افروخته نور جمال ما و ای پروانه سوخته شمع جلال ما ان من العلم کهییه المکنون لایعلمها الا العلما بالله فاذا نطق به لم ینکره الا اهل الغره بالله ما در خزانه گوهرهای ناسفته است دست پرماس هیچ جوهری نگشته و در پس تتق غیب ابکار نهفته است دست هیچ داماد به دامان عصمت ایشان نرسیده لم یطمیهن انس قبلهم و لاجان

و عقدی چند ازین گوهرهای ثمین با تنی چند ازین ابکار حورالعین تحفه وار به حضرت بنده بر گزینده ما و سلطان بر کشیده ما بر آن یوسف چاهی حضرت عزیز ما و ایوب صابر بلای لطف آمیزها آن سایه اسم ذات ما و مظهر معانی صفات ما آن ناصر اولیاء ما و قاهر اعداء ما علاء الدنیا والدین غیاث السلام و المسلمین بقیه و افتخار آل سلجوق ابوالفتح کیقبادبن کیخسرو بن قلیج ارسلان اعلی الله سلطانه و اصلح فی الدین و الدنیا شأنه واعز جنوده و اعوانه و قوی حجته و برهانه که در بازار عقیدت هیچ متاع این رواج ندارد و در رسته این سیرت و سریرت هیچ تحفه این بها نیارد

و از کرامت این حالت فتح و فتوح این مقالت در ماه مبارک رمضان سنه ثمان عشر افتاد بشهر قیصریه وقتی که ابواب خزاین رحمت گشاده بود و خوان کرم عام نهاده و صلای هل من سایل هل من داع در داده این ساعت را غنیمت شمرده آمد و عنان قلم بدست تصرف غیب سپرده شد تا هر گوهر ثمین که از مواهب غیب به ممکن دل رسد زبان قلم در سلک عبارت کشد و بر طبق ورق نهد و به تحفه بدان طرف برد و گوید یا ایهاالعزیز مسنا و اهلنا الضرورجینا بیضاعه مزجاه پس این ضعیف بعد از استخارت و استعانت به حضرت عزت این عروس غیبی را به زیور القاب همایون آن پادشاه دین پرور و سلطان عدل گستر آن آسمان چتر ستاره منجوق افتخار و بقیت آل سلجوق ضاعف الله جلاله و مدفی الخافقین ظلاله مزین و متحلی گردانید بیت ...

... که گوهر سپردم به گوهرشناس

بداند چو از جان بدو بنگردد

چه جان کنده ام تا که جان پرورد

امید به عنایت بی علت و کرم بی نهایت پادشاه تعالی و تقدس چنان است که بیان و بنان این ضعیف را از سهو و زلل و خطا و خلل محفوظ و مصون دارد و در خزاین مکنونات غیب بر دل و زبان گشاده گرداند و بر قانون متابعت سید اولین و آخرین این مقصود بحصول موصول کند و ما را و خوانندگان را در دو جهان نافع وشافع سازد و مقبول دلها و منظور نظرها گرداند ان شاء الله العزیز و هو حسبنا و علیه توکلنا ربنالا تزغ قلوبنا بعداذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۱۸

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل چهارم

 

... و قال النبی صلی الله علیه و سلم حکایه عن الله تبارک و تعالی خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا

بدانک قالب انسان را چون از چهار عنصر آب و آتش و باد و خاک خواستند ساخت آن عناصر را بر صفت عنصری و مفردی بنه گذاشتند آن را بدرکات دیگر فرو بردند اول در که مرکبی زیراک عنصر مفرد تا درمقام مفردی است بعالم ارواح نزدیک تر است بر آن قضیه که شرح رفته است و چون بمقام مرکبی خواهند رسانید مقام مفردی بباید گذاشت و بمرکبی آمد پس بیک در که از ارواح دورتر افتد و چون به مقام نباتی خواهدآمد مقام مرکبی وجمادی بباید گذاشت پس درکه ای دیگر دورتر افتد از عالم ارواح و از نباتی چون بحیوانی پیوندد در کتی دیگر فروتر رود و از حیوانی چون بمقام انسانی رسد در کتی دیگر فروتر رود از شخص انسانی درکتی دیگر فروتر نیست اسفل سافلین عبارت از آن است این سخن با عناصر است که بتغیر احوال بدین درکات میرسد از بعد ارواح ولکن اگر نظر با ملکوت جمادی کنی که بدین مراتب بمرتبه انسانی رسید این معنی درجات باشد نه درکات و در هر مقام بارواح نزدیکتر می شود نه دورتر فاما سخن ما در صورت عناصر می رود که ملک است نه در ملکوت آن پس بدین اشارت که رفت و تقریر که کرده آمد قالب انسانی ازجمله آفرینش بمرتبه فروتر افتاد و اسفل سافلین بحقیقت او آمد اشارت ثم رددناه اسفل سافلین بتعلق روح است بقالب پس از اینجا معلوم شود که اعلی علیین آفرینش روح انسان است و اسفل سافلین قالب انسان و از اینجا روشن شود معنی این بیت

جهان را بلندی و پستی تویی ...

... شیخ این ضعیف سلطان وقت خویش مجدالدین بغدادی رضی الله عنه در مجموعه ای از تصانیف خود میفرماید فسبحان من جمع بین اقرب الاقربین و ابعدالابعدین بقدرته وحکمت در آنک قالب انسانی از اسفل سافلین باشد و روحش از اعلی علیین آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن میباید که قوت هر دو عالم بکمال او را باشد چنانک در دو عالم هیچیز بقوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشاید و آن قوت از راه صفات می باید نه از راه صورت

لاجرم آن قوت که روح انسان دارد چون از اعلی علیین است هیچیز ندارد در عالم ارواح از ملک و شیاطین و غیر آن و آن قوت که نفس انسان راست چون از اسفل سافلین است هیچیز را نیست در عالم نفوس نه بهایم را نه سباع را نه غیر آن را و آن چهار عنصر که قالب انسان از آن ساختند هم از دردی ارواح آفریده بودند که قطاره صفت بود چنانک شرح آن در فصل اول بمثال قند و قناد گفته آمد پس از هر صفت که در ارواح بود که آن را قند نهادیم چیزی در بقیت قطاره بود همچنانک در فصل ظهور عوالم مختلف تقریر رفت و روش آن لطیفه بر اصناف موجودات که هیچ ذره نماند تا از صفات عالم ارواح که درو چاشنیی نبود و آن چهار عنصر اگرچه ابعد موجودات بود از عالم ارواح و لکن در آن از صاف صفات عالم ارواح چیزی تعبیه بود و باقی وجود آن عناصر خود در عالم ارواح بودو هر چند در تخمیر طینت آدم جملگی صفات شیطانی و سبعی و بهیمی و ثباتی و جمادی حاصل بود ولکن چون باختصاص اضافت بیدی مخصوص گشت هر صفت ازین صفات ذمیمه را صدفی گوهر صفتی از صفات الوهیت کرامت کردند چون بتصرف نظر آفتاب سنگ خارا صدف گوهر لعل و یاقوت و زبر جد و فیروزه و عقیق میگردد بنگر تا از خصوصیت خمرت طینه آدم بیدی در مدت اربعین صباحا که بروایتی هر روز هزار سال بودآب و گل آدم صدف کدام گوهر شود این تشریف آدم راهنوز پیش از نفخ روح بود و دولت قالب بود که سرای خلیفه خواست بود درو چهل هزار سال بخداوندی خویش کار میکرد که داندکه آنجا چه گنجها تعبیه کرد

پادشاهان صورتی چون عمارتی فرمایند خدمتکاران بر کار کنند ننگ دارندکه بخودی خوددست در گل نهند بدیگران بازگذارند ولکن چون کار بدان موضع رسد که گنجی خواهند نهاد جمله خدم و حشم را دور کنند و بخودی خود دست در گل نهند و آن موضع بقدر و اندازه گنج راست کنند و آن گنج بخودی خود بنهند

حق تعالی چون اصناف موجودات می آفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ وسایط گوناگون درهر مقام بر کار کرد چون کار بخلقت آدم رسید گفت انی خالق بشرا من طین خانه آب و گل آدم من می سازم جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السموات و الارض نه همه تو ساخته ای گفت اینجا اختصاصی دیگرهست که اگر آنها باشارت کن آفریدم که انما قولنا لشیء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون این را بخودی خود میسازم بی واسطه که درو گنج معرفت تعبیه خواهم کرد ...

... سری است در آن شیوه که رندان دانند

روزکی چند صبر کنید تا من برین یک مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم وزنگار ظلمت خلقیت از چهره آینه فطرت او بزدایم تا شما درین آینه نقشهای بوقلمون بینید اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد

پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل از گل دل کرد

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد ...

... یک قطره فرو چکید نامش دل شد

جمله ملا اعلی کروبی و روحانی در آن حالت متعجب وار می نگریستند که حضرت جلت بخداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف میکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را بهرگونه میمالد و بران چیزها میاندازد گل آدم را درتخمیر انداخته که خلق الانسان من صلصال کالفخار و در هر ذره ازآن گل دلی تعبیه میکرد و آن را بنظر عنایت پرورش میدادو حکمت با ملایکه میگفت شما در گل منگرید دردل نگرید

گر من نظری بسنگ بر بگمارم

از سنگ دلی سوخته بیرون آرم

در بعضی روایت آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طایف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت میرفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینه ها بر کار می نشاند که هریک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی تا آنچ معروف است هزار و یک آینه مناسب هزارویک صفت بر کار نهاد صاحب جمال را اگرچه زرینه و سیمینه بسیار باشد اما بنزدیک او هیچیز آن اعتبار ندارد که آینه تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال بخود عمارت آن نکند ولکن اگر اندک غباری بر چهره آینه پدید آید در حال بآستین کرم بآزرم تمام آن غبار از روی آینه برمیدارد و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد یا دردست و گوش کند اما روی از همه بگرداند و روی فرا روی او کند

مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه ...

... هرچند که ملایکه درآدم تفرس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعه ای است تا ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست دهان آدم گشاده دید گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم تامن بدین سوراخ فرو روم بینم چه جاییست چون فرو رفت و گرد نهاد آدم برآمد نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چ در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری دید سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه چنانک بر هفت آسمان هفت ستاره سیاره بود بر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون متخیله و متوهمه و متفکره و حافظه و ذاکره و مدبره و حس مشترک و چنانک بر آسمان ملایکه بود در سر حاسه بصر و حاسه سمع و حاسه شم و حاسه ذوق بود و تن را بر مثال زمین یافت چنانک در زمین درختان بود و گیاهها و جویهای روان و کوهها درتن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت و بعضی کوچک چون موی انام بر مثال گیاه و رگها بود بر مثال جویهای روان و استخوانها بود بر مثال کوهها

و چنانک در عالم کبری چهار فصل بود بهار و خریف و تابستان و زمستان در آدم که عالم صغری است چهار طبع بود حرارت و برودت و رطوبت و یبوست در چهارچیز تعبیه صفرا و سودا و بلغم و خون در عالم کبری چهار باد بود باد بهاری و باد تابستانی و باد خزانی و باد زمستانی تا بهاری اشجار را آبستن کند و برگها بیرون آرد و سبزه ها برویاند و تابستانی میوه ها بپزاند و خزانی بخوشاند و زمستانی بریزاند همچنین در آدم چهار باد بود یکی جاذبه دوم هاضمه سیم ماسکه چهارم دافعه تا جاذبه طعام را بحلق کشاند و بهاضمه دهد تا بپزاند و بماسکه رساندتا منافع آن تمام بستاند پس بدافعه دهد دافعه بدر بیرون کند چنانک از آن چهارباد اگر یکی نباشد در عالم کبری جهان خراب شود ازین چهار باد در عالم صغری اگر یکی نباشد قوام قالب نتواند بود

و در عالم کبری چهار نوع آب بود شور و تلخ و منتن و خوش در آدم هم چهار آب بود شور و تلخ و منتن و خوش و هر یک در موضعی بحکمت نهاده آب شور در چشم نهاده که در چشم پیه است و بقای پیه بشوری تواند بود و پیه را در چشم و قایه چشم ساخته و چشم را و قایه سپیده کرده و سپیده را وقایه سیاهه کرده و سیاهه را وقایه لعبه العین کرده و لعبت را محل نظر و نظر را سبب رویت کرده و آب تلخ را در گوش نهاده تا حشرات در گوش نروند و آب منتن را در بینی نهاده تا آنچ از دماغ متولد شد از بینی بیرون نیاید و آب خوش در دهان نهاده تا دهان خوش دارد و زبان را بسخن گردان کند و طعام را بدرقه ای باشدتا بحلق فرو رود و در هریک حکمتهای بسیارست اگر شمرده آید دراز گردد و همچنین دیگر نمودارها که از عالم کبری در عالم صغری است شرح و بیان آن اطنایی دارد ...

... ابلیس را چون دردل آدم بار ندادند و دست رد برویش باز نهادند مردود همه جهان گشت مشایخ طریقت ازینجا گفته اند هرکرا یک دل در کرد مردودهمه دلها گردد و هر کرا یک دل قبول کرد مقبول همه دلها گردد

بشرط آنک آن دل دل بود زیراک بیشتر خلق نفس را از دل بنشاسند

آن بود دل که وقت پیچاپیچ ...

... ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد باملایکه گفت هیچ باکی نیست این شخص مجوف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشدچون دیگر حیوانات زود بر و مالک توان شد ولکن در صدرگاه کوشکی بی در و بام یافتم در وی هیچ راه نبود ندانم تا آن چیست

ملایکه گفتند اشکال هنوز برنخاسته است آنچ اصل است بندانسته ایم با حضرت عزت بازگشتند گفتند خداوندا مشکلات تو حل کنی بندها تو گشایی علم تو بخشی چندین گاه است تا درین مشتی خاک بخداوندی خویش دستکاری میکنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی ودر آن خزاین بسیاردفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی باری با ما بگوی این چه خواهد بود

خطاب عزت در رسید که انی جاعل فی الارض خلیفه من در زمین حضرت خداوندی رانایبی می آفرینم اما هنوز تمام نکرده ام اینچ شما می بینید خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست چون این را تمام راست کنم و او را بر تخت خلافت نشانم جمله او را سجود کنید فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعو اله ساجدین ...

... ما دایه دیگران و او دایه ماست

اول ملامتیی که در جهان بودآدم بود و اگر حقیقت میخواهی اول ملامتیی حضرت جلت بود زیراک اعتراض اول بر حضرت جلت کردند اتجعل فیها من بفسد فیها عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند

عشق آن خوشتر که با ملامت باشد ...

... معشوقه ترا و بر سر عالم خاک

آدمی را این تشریف نه بس باشد که حضرت خداوندی آسمان و زمین و هر چ در وی است شش شبانه روز آفریدکه خلق السموات والارض فی سته ایام و دران تشریف بیدی ارزانی نداشت باآنک عالم کبری بود اینجا آدم را که عالم صغری بود می آفرید حواله بچهل روز کرد و تشریف خلعت بیدی ارزانی داشت تا بیخبران بدانند که آدمی باحضرت عزت اختصاصی است که هیچ موجودات را نیست دیگر آنک در خلقت آدم بخصوصیت بیدی سری تعبیه افتاد که موجودات در آفرینش تبع آن سر بود و این خود هنوز تشریف قالب آدم است که عالم صغری است بنسبت باعالم کبری آنجا که اختصاص روح اوست بحضرت که و نفخت فیه من روحی با آنک دنیا و آخرت و هرچ دران است عالم صغری بود بنسبت با بی نهایتی عالم روح بنگر تا چه تشریفها یافته باشد و چون هر دو جمع شود روح و قالب بترتیب بکمال خود رسید که داند چه سعادت و دولت نثار فرق ایشان کنند بیچاره کسی که از کمال خود محروم است و به چشم حقارت به خود می نگرد و استعداد مرتبه انسانیت که اشرف موجودات است درتحصیل مشتهیات حیوانیت که اخس موجودات است صرف می کند و قدر خود نمی شناسد بیت

ترا از دو گیتی بر آورده اند ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۱۹

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب دوم » فصل پنجم

 

... و قال النبی صلی الله علیه و سلم ان خلق احدکم یجمع فی بطن امه اربعین یوما ثم یکون علقه مثل ذلک ثم یکون مضغه مثل ذلک ثم یبعث الله الملک باربع کلمات قال یقول اکتب رزقه و عمله و اجله و شقیا ام سعیدا ثم ینفخ فیه الروح و ان احدکم لیعمل بعمل اهل الجنه حتی یکون ما بینه و بینها الا ذراع فیسبق علیه الکتاب فیختم له بعمل اهل النار فید خلها و ان احدکم لیعمل بعمل اهل النار حتی هابینه و بینها الاذراع فختم له بعمل اهل الجنه فیدخلها حدیث متفق علی صحته

بدانک چون تسویه قالب بکمال رسید خداوند تعالی چنانک در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود و بخداوندی خویش مباشر آن بود در وقت تعلق روح بقالب هیچ کس را محرم نداشت بخداوندی خویش بنفخ روح قیام نمود در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت بدرقه نفخه خاص میفرستد یعنی او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام میفرستم مسافتی بعید است ودوست و دشمن بسیارند نباید که درین منازل ومراحل بدوست و دشمن مشغول شود و مرا فراموش کند واز ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند که راهزنان بر راه بسیارند ز دشمنان حسود و ز دوستان غیور چون اثر نفخه ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود تا او در هیچ مقام بهیچ دوست و دشمن بند شود

دیگر آنک روح را بر سیصد و شصت هزار عالم روحانی و جسمانی ملکی و ملکوتی گذر خواهیم داد ودر هر عالم او را نزلی انداخته ایم و گنجی از بهر او دفین کرده تا آن روز که او را در سفل عالم اجسام بخلافت فرستیم این نزلها و گنجها با او روان کنیم بران خزاین و دفاین کس را اطلاع نداده ایم ما اشهدتهم خلق السموات و الارض جمله من نهاده ام من دانم که چه نهاده ام و کجا نهاده ام و چون نهاده ام و من دانم که هریک چون برباید گرفت

در جمله مقامات دلیل و رهبر روح منم تا آن جمله بر وی عرضه کنم و از خزاین و دفاین آنچ او را دران عالم بکار خواهد آمد بدو دهم و آنچ دیگر باره بوقت مراجعت با این حضرت او را درین مقام بکار شود بگذارم و طلسماتی که از بهر نظر اغیار درین راه ساخته ام تا هر مدعی بگزاف بدین حضرت نتواند رسید بااو نمایم و بندگشاهای آن برو عرضه کنم تا بوقت مراجعت راه برو آسان گردد و زا مصالح و مفاسدراه او را باخبر کنم

دیگر آنک چون روح را بخلافت میفرستم و ولایت میبخشم و مدتی است تا آوازه انی جاعل فی الرض خلیفه در جهان انداخته ام جمله دوست و دشمن آشناو بیگانه منتظر قدوم او مانده اند او را با عزاز تمام باید فرستاد مقربان حضرت خداوندی را فرموده ام که چون او بتخت خلافت بنشیندجمله پیش تخت او سجده کنید باید که اثر اعزاز و اکرام ها بر وی ببینند تا کار در حساب گیرند

پس روح پاک را بعد از انک چندین هزار سال در خلوت خانه حظیره قدس از بعینات برآورده بود و در مقام بی واسطگی منظور نظر عنایت بوده و آداب خلافت و شرایط و رسوم نیابت از خداوند و منوب خویش گرفته که تا نایب و خلیفه پادشاه عمری در حضرت پادشاه ترتیب و رسوم جهانداری نیاموزد اهلیت نیابت و خلافت نیابد بر مرکب خاص و نفخت فیه سوار کردند ...

... شب طره پرچم سیاهش

و با خلعت اضافت یاء من روحی بر جملگی ممالک روحانی و جسمانیش عبور دادند و در هر منزل و مرحله آنچ زبده بود و جملگی و خلاصه دفاین و ذخایر آن مقام بود در موکب او روان کردند و اورا در مملکت انسانیت بر تخت قالب بخلافت بنشاندند و در حال جملگی ملااعلی از کروبی و روحانی پیش تخت او بسجده درآمدند که فسجد الملایکه کلهم اجمعون جبرییل را بران درگاه بحاجبی فرو داشتند و میکاییل را بخازنی جمله ملک و فلک هر کسی را برین درگاه بشغلی نصب کردند

خواستند تا تمهید قاعده سیاست کنند و یکی رابردار کشند تا در ملک و ملکوت کسی دیگر دم مخالفت این خلافت نیار زد آن مغرور سیاه گلیم راکه وقتی بفضولی بی اجازت دزدیده بقالب آدم در رفته بود و بچشم حقارت در ممالک خلافت او نگرسته و خواسته تا در خزانه دل آدم نقبی زند میسر نشده او را بتهمت دزدی بگرفتند و به رسن شقاوت بربستند تا وقت سجود جمله ملایکه سجده کردند او نتوانست کرد زیراک به رسن شقاوت آن روزش بستند که بی دستوری در کارخانه غیب رفته بود

در روایت میآید که چون روز قیامت خلق را بر عرصه عرصات حاضر کنند نوری از انوار خداوندی تبارک و تعالی تجلی کند جمله خلایق خواهند که سجود آرند هر کس که در دنیا حق را سجده برده است بسجود روند و آنها که سجود هوا و دنیا و بتان برده اند سجده نتوانند کرد زیراک سرایشان به رسن شقاوت آن روز بربسته بودند که سجده حق نکردند اما آن رسن را امروز بچشم ظاهر نتوان دید هر کرا چشم باطن گشاده بود بیند لاجرم در بند آن شود که بمقراض توبه و استغفار آن را بگسلد و اگر امروز نگسلد همچنان بسته بسلاسل و اغلال فردا او را ببازار قیامت برآورند اذا لاغلال فی اعناقهم و السلاسل آنجا ظاهر شود

پس سرابلیس پرتلبیس آن روز بربستند که از میان جمله ملایکه گستاخی کرد و بی اجازت بکارخانه غیب در رفت و مخالفت فرمان لاندخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم کرد لاجرم به رسن قهر سرش بربستند تا سجده آدم نتوانست کرد که الا ابلیس ابی و استکبر و خلق چنان پندارند که ابا و استکبار در وقت سجده بود بلی صورت آن بوقت سجده بود که بمثابت ثمره شجره است اما حقیقت آن ابا و استکبار که بمثابت تخم است آن روز در زمین شقاوت افتاد که از رعایت ادب ابا کرد و بی اجازت در کارخانه غیب رفت و چون بیرون آمد استکبار کرد وگفت خلق مجوفا لا یتمالک بچشم بزرگی بخود نگریست و بچشم حقارت بخلیفه حق آن تخمش بروزگار پرورش یافت ثمره آن ابا واستکبار آمد بوقت سجده لاجرم هم بران رسن شقاوت بدار لعنتش بر کشیدند که و ان علیک لعنتی الی یوم الدین و برین دار تا قیام الساعه بسیاست بگذاشتند بل که تا ابدالاباد ازین دار فرو نگیرند تا بعد ازین در جمله ممالک کس زهره ندارد که با خلیفه حق قدم بیحرمتی نهد و هر انک متابعت ابلیس درین مملکت کند اورا با او هم در یک سلک کشند و بدوزخ فرستند که لا ملان جهنم منمک و ممن تبعک منهم اجمعین

آورده اند که چون روح بقالب آدم درآمد در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت بنای آن بر چهار اصل متضادنهاده دانست که آن را بقایی نباشد خانه ای تنگ و تاریک دید چندین هزار هزار حشرات و موذیات از حیات و عقارب و ثعابین و انواع سباع از شیر و یوز و پلنگ و خرس و خوک و از انواع بهایم خر و گاو و اسب و استر و اشتر و جملگی حیوانات بیکدیگر برمی آمدند هریک بدو حملتی بردند و از هر جانب هر یکی زخمی میزدند و بوجهی ایذایی میکردند و نفس سگ صفت غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می افتاد

روح پاک که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین بصدهزار ناز پرورش یافته بود از آن وحشتها نیک مستوحش گشت قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمیدانست بدانست نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود و ذوق آن نمی یافت و حق آن نمیشناخت بشناخت آتش فراق در جانش مشتعل شد دود هجران بسرش برآمد گفت بیت ...

... مهر تو در استخوان پوسیده من

خطاب میرسید که ای آدم دربهشت رو و ساکن بنشین و چنانکه خواهی میخور و می خسب و باهر که خواهی انس گیر یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه و کلامنها رغدا حیث شیتما هر چند میگفتند او میگفت بیت

حاشا که دلم از تو جدا داند شد ...

... روزکی چند باز ناز و نیاز

دیگر باره گلیم درد در برانداخت ربنا ظلمنا آغاز نهاد گفتند ای آدم

آیی بر من چو باز مانی ز همه ...

... صد عذر لطیف دلفریب آوردم

جانا ز غمت سر بنشیب آوردم

دریاب که پای در رکاب آوردم

درین تضرع و زاری آدم را برایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده بخون دل آغشته بگذاشتند و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمندآدم میگفت من ترااز مشتی خاک ذلیل بیافرینم و بعزت از ملایکه مقرب برگزینم و ترا محسود و مسجود همه گردانم و حضرت کبریا را در معرض اعتراض اتجعل فیهاآرم و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم و در پیش تخت خلافت تو بردار لعنتش کشم و بترک یک سجده تو سجده های هفتصد هزار ساله او را هباء منثور گردانم و بضربت فاخرج منها از جوار خود دور کنم تو شکر این نعمتها نگزاری و حق من نشناسی و قدر خود ندانی و دشمن را دوست گیری و دوست را دشمن دانی و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی لاجرم چون سطوت قهاری ما بر قضیه ولین کفرتم ان عذابی لشدید دستبرد بنماید باید که در صدمت اول بصبر پای داری و چین در ابرو نیاری که الصبر عند الصدمه الاولی بیت

روزی که زمانه در نهیبت باشد ...

... نه پای همیشه در رکابت باشد

آدم آن دم بنگذاشت و باز علم عجز بر افراشت و بقلم نیاز بر صحیفه تقصیر صورت اعذار مینگاشت و با دل بریان و دیده گریان زبان جانش میگفت بیت

کرته و اکیری ای رو سام او سر ...

... میان اهنامه داران خام اوسر

خداوندا باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی همه فانی ایم و باقی تویی همه درمانده ایم و فریادرس تویی همه بیکسیم و کس هر کس تویی آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو نگاشتی مشکن عزیز کرده خود را خوار مکن شادی پرورده خویش را غمخوار مکن چون بر گرفتی هم تو بدار مارا با ما بنگذار و بدین بیخردگی معذور دار که این تخم تو کشته ای و این گل تو سرشته ای بیت

اگر باز خارست خود کشته ای ...

... آنی که بوقت جنگ جانی و جهان

بنگر که بوقت آشتی چون باشی

مضی ما مضی و استأنف الود بیننا بفرمود تا ببدل آوازه و عصی آدم ربه فغوی منادی ان الله اصطفی آدم بعالم برآمد و دبدبه ثم اجتبیه ربه فتاب عیه و هدی در ملک و ملکوت افتاد ...

نجم‌الدین رازی
 
۴۳۲۰

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق

 

... لها المنایا الی ارواحنا سبلا

نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود گفته اند سمی الانسان انسانا لا نه انیس حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شییا مذکورا یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند یا ایها الناس یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش با یاد آید و گفته اند سمی الناس ناسا لا نه ناس و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام و ذکر هم بایام الله یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که حب الوطن من الایمان

و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بی ایمانی است و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی و العصر ان الانسان لفی خسر بماند

قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص داده اند تابمقر اصلی آمدند ...

... مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد

اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند

لقمه با بیم جان زند آهو ...

... اما طایفه ای را که منظوران نظر عنایت اند اثر آن انس که با حضرت عزت یافته بودند با ایشان باقی مانده باشد اگر چه بخود ندانند که وقتی در عالم دیگر بوده اند ولکن چون مخبری صادق القول بگوید اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس بیکدیگر پیوندد هر دو دست در گردن یکدیگر آورند زیرا که هر دو همولایتی اند یکدیگر را بشناسند اثر آن موافقت بدلها رسد جمله در حال اقرار کنند

فی الجمله هر کجا از آن انس چیزی باقی است تخم ایمان است به دیر و زود ایمان تواند آورد و هر کرا آن انس منقطع شده است و در دل او با عالم غیب بکلی بسته شده ایمان ممکن نیست سوا علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم

و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کرده اند از روحانی و جسمانی بازبینند و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود

چنانک شیخ محمد کوف رحمه الله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچاره ای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند بران تاسفها میخوردند و بر من می بخشودند خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یک بار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد شما سر در زیر گلیم کل حزب بمالدیهم فرحون بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که انی اعلم مالاتعلمون و صلی الله علی محمد و آله اجمعین

نجم‌الدین رازی
 
 
۱
۲۱۴
۲۱۵
۲۱۶
۲۱۷
۲۱۸
۵۵۱