گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ای به رخِ روشن و زلفِ سیاه

کرده شب و روز جهانی تباه

سلسلۀ زلف تو بر پای باد

آینۀ حسن تو در دست ماه

صورت جان روی نماید مرا

چون کنم اندر لب لعلت نگاه

کار دو زلفت همه دلجویی است

باشد از آنروی چو پشتم دوتاه

رأس و ذنب هم نکند بر فلک

آنچه کند زلف تو زیر کلاه

مردمک چشم تو سلطان‌وش است

بر سرش ابروی تو چتر سیاه

لشکر زلف تو بس انبوه بود

عارض تو چون شد از او عرض خواه

لیک به یک باد هم به هم برشکست

چون عدوی خواجه هم از گرد راه

صدر جهان خواجه سلطان نشان

پشت کرم صاعد صاحبقران

چهره به رنگ رخت اندود سیم

بوی گرفت از سر زلفت نسیم

نرگس مخمور سرافکنده هست

نُسختی از چشم تو لیکن سقیم

بینی و خطّ و دهنش پیش هم

هر سه به صورت الف و لام و میم

زلف تو چون جیم خم اندر خم است

خال سیاهت چو نقط زیر جیم

ساده عذارت چو دل پارسا

تنگ دهان تو چو چشم لئیم

ننگری اندر زر رخسار من

می‌نتوان بخت خریدن به سیم

دُرّ یتیم است ترا در دهان

لعل خوشت چون شفقت بر یتیم

جوهر فردست دهان تو کان

جز به سخن کرد نشاید دو نیم

حیف بود سفتن لعلی چنین

جز به ستایشگری رکن دین

ای که چو یاد از کفت آرد زبان

بحر ز رشک آرد کف بر دهان

پیش سخای تو سرابست نیل

با صفت لطف تو بادست جان

دست و زبان تو همی پر کنند

از زر و دُر دامن آخر زمان

خدمت تو میوۀ شاخ بدن

مدحت تو گوهر تیغ زبان

رغم دل و دست ترا دشمنت

میکند از دیده و رخ بحر و کان

بخشش تو طیرۀ طیّار شد

بر وی از آنروی بود سر گران

از شفقت‌های تو بر زیر دست

یافته بتوانی دیدن عیان

خصم تو نالنده و زرد و دوتاه

دایم در نزع بود چون کمان

خصمی تو روزی کافر مباد

خاصه بدین رسم که قهرت نهاد

طبع جهان خو ز ستم باز کرد

قاعدۀ مردمی آغاز کرد

امن ز ناگه در گیتی بزد

دست سپاه تو درش باز کرد

ابر چو از فیض نماندش مدد

سوی دل و دست تو آواز کرد

بازوی اقبال تو با خصم کرد

آنچه سر انگشت تو با آز کرد

خورد ز خوان کرم تو نیاز

نعمت بسیار و شکم باز کرد

عاقبت الامر ترا سغبه شد

مملکت ار چند بسی ناز کرد

باز سر چتر سلاطین گرفت

مرغ جلال تو چو پرواز کرد

این همه آثار سعادت که هست

همّت آن صدر سرافراز کرد

دولت و ملّت به تو آراسته‌ست

شرع ترا خود بدعا خواسته‌ست

ای ز تو ایّام رسیده به کام

داده شکوه تو جهان را نظام

خاصگیان حشمت عقل و روح

نوبتیان در تو صبح و شام

همچو وداعست دلیل فراق

کار اعادی ترا انتظام

کار تو امروز جهانداری است

منصب اینهاست کنون احتشام

از بن دندان به تو کرد التجا

آنکه ترا بود الدّالخصام

بردۀ تست این ندب، ایرا که هست

ضرب به دست تو و داوت تمام

سر که درو هست دماغ فضول

بر خط فرمان تو دارم مدام

لطف تو از بلعجی‌ها نمود

عید هم از غرّۀ ماه صیام

از تو همه کس به مقاصد رسید

جز که من سوخته دل والسّلام

رایت اقبال تو منصور باد

چشم بد از دولت تو دور باد