گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟

خواجه راحال برین حال و شما باهوشید

عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت

عافیت رخت برون برد و شماخاموشید

گربدانید حقیقت که چه کار افتادست

همچنین زنده همانا که بخود برجوشید

تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست

وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید

باسیه روزی ما سخت سپید آید هم

گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید

کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست

که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید

نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست

که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید

ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست

گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست

اوّل از منصب و از دست سیادت گویم

یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم

مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم

سخن مدرسه و درس و افادت گویم

نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست

یا همین خاتمت کار و شهادت گویم

روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من

در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم

داد یک معنی او داده نباشم خدای

گردرین معنی صد سال زیادت گویم

تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی

تا نگویی که همی من بجلادت گویم

چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب

گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم

این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست

اثر خندۀ خونین یکی سوفارست

خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست

این چه سالست دگرباره که سالی عجبست

صدر عالم را با خاک برابر کردند

وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست

صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست

اشک را باری بر چهره مجالی عجبست

شیر را گور فروبرد، شکاری معظم

بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست

من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم

که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست

گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر

پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست

آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس

زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست

زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین

که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین

مردم شهر همه جمع شده بر درگاه

ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه

صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس

خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه

نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز

رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه

نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو

شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه

این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل

که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه

این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما

خود همین بود و برین آمد انّا لله

حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت

خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه

رسم تحویل نباید که چنین فرمایند

بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند

صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟

اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟

دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو

قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟

چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟

آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟

تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند

هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟

فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت

آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟

ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده

آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟

دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم

با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟

سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران

تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران

در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟

یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟

تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد

خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد

مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست

قلم فتوی خون گرید و در خور باشد

ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟

بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟

زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟

چون حوالت گه روزیشان این در باشد

طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند

اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد

پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر

دامن کوه ز خون دل ما تر باشد

خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان

کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟

خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود

نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود

همچو من سوخته خرمن دگری می باید

تا که احوال من سوخته خرمن شنود

هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد

ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود

ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم

وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود

مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو

هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود

اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟

تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود

من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند

هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود

کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟

عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری

ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود

گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود

ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا

خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود

ای گران قیمت درّ بستم بشکسته

که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود

ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان

پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود

گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی

که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود

دانم آندم که بگفتار نبد پروایت

در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود

آه دیدار که با روز قیامت افتاد

خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود

او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او

جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او

خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست

بحقیقت چو سلیمان خلف داودست

هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام

در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست

آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست

هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست

از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری

بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست

شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد

گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست

اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست

دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست

تا که این گلبن اقبال شود بار آور

اعتماد همگان بر کرم معبودست

سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم

رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم

سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا

که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا

تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی

یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا

سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول

خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا

ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند

خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا

از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی

دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا

نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد

آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا

اندرین دم بهران چیز که داری حاجت

از خداوند تعالی همه آن باد ترا

ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی

صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی