گنجور

 
۴۱۶۱

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۰

 

ای بجایی که پیش صورت تو

خانه بشکست نقشبند خرد

در نبندد شکسته بند قضا

هرکه را دست کین توشکرد ...

... با رهی این معاملت سپرد

بال این قطعه را بباید بست

پیش از آن کز دهان من بپرد

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۲

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۱

 

... خورشید ز خلعتت قبا پوش

جمشید بخدمتت کمر بند

از شکر تو طبع مل جگر خوار ...

... بشکسته بصد هزار پرده

در بسته بصد هزار پیوند

آن کز نظرت بخصم پیوست

برداشت ز کار و بار تو بند

زان شاخ یگانگی فروکاشت ...

... ای مصطنع سخات قلزم

وی بر بنه وقات الوند

فرخنده مثال تو که او راست ...

... اعنی به رکاب شاه سوگند

کاین بنده بچشم سرچمیدی

نی تا سر آب و تا سمرقند ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۳

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۲ - مدح رضا ابن محمود

 

رسید کان مروت بقعر گوهر جود

رضا بن دین دریای مکرمت محمود

سخی کفی که سر بعد چار عنصر را ...

... دراز گوش چه داند ز نغمه داود

به حسن عهد ز خواجه صلات من بستان

که حسن عهد خود از چون تویی بود معهود ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۴

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۶۳ - اثیر رفت و بحضرت سپرد گنج سخن

 

... غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود

در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری

در این دیار مخالف عجب بماندستم ...

... بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری

بدست کرده ام این دست بسته را یعنی

عظیم چابک بر دستبوس دستوری ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۵

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - مدح سلطان ارسلان طغرل

 

... با جهان از طره ی هندوی تو

کرد خلقی را چوغنچه چشم بند

یک فسون از نرگس جادوی تو ...

... بر کشد کوش دل بدخوی تو

شهریاری کآسمانش بنده گشت

روی بخت ازروی او پرخنده گشت ...

... از ره چشمم چو در جان آمدی

پیش کش بستان دل و هوش ای پسر

هم چنین پیشم کمر بسته چو شمع

یکزمان بنشین و می نوش ای پسر

شاهد حال است خالت کزرهی ...

... هرچه توران کرد با من کرده ای

از بن و بارم چو گل پرکنده ای

در پی جورم چو گل بسپرده ای ...

... گر سرم چون کلک برداری رواست

نامم از دیوان چرا بسترده ای

نان در انبانم منه شرمی بدار ...

... چون فلک بر چرخ گردان جای داد

رای سلطان بنی آدم مرا

عقل کل برماجرای غیب داشت ...

... ابرو این فتنه علم افراشته

نوبری نی چون تو در بستان طبع

زانچ دهقانان کردون کاشته ...

... بر نگین خاتم پیروزه رنگ

نیست الا نام تو بنگاشته

خصم تو یک قطره از دریای توست ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۶

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان

 

ای بنده ی لب تو لب آبدار می

گلگونه کرد عکس رخت برعذار می ...

... گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال

بستان روزگار بگیرد نهال عید

عین کمال عید رخ اوست دور باد ...

... دریا گه سخا زغلامان دست اوست

در روی مهر طبع کرم پای بست اوست

دردی کشی است ازشکر شکراو از آنک ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۷

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - مدح

 

... تازان شده است پای بزرگی بکوی تو

روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل

ای اهل فضل را همه شادی بروی تو ...

... بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر

گویی ز روی بنده نوازی کاثیر من

عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۸

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - مدح فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان

 

... از پی صید نهنگان حوادث تیغ او

عادت آبی ز سر بنهاده با پستی نشست

ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث ...

... صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر

چون تو اندر بالش اقبال بنشستی نشست

آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت

خواب هییات فتنه را چون دست بر بستی نشست

گرد قهرت دیده ی خورشید تاری میکند ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۶۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

دل بسته اوست چون جدا مانده از او

جان زنده بماناد که وامانده از او

دل ماند مرا از او غلط می گویم

آن دل بنمانده ست که جا مانده از او

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۷۰

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة » شمارهٔ ۲۰۸ - القضا و القدر

 

بنیاد وجود سخت سست افتاده است

وین قابض روح نیک چست افتاده است

با کیست خصومت که حوادث را نیز

بستست که از روز نخست افتاده است

اوحدالدین کرمانی
 
۴۱۷۱

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها » شمارهٔ ۱۳۸ - الصفا

 

طعم وحدت بدین دو تویی بخشی

پا بسته بند و گفت و گویی بخشی

یک دل داری به صد هوس آلوده ...

اوحدالدین کرمانی
 
۴۱۷۳

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب التاسع: فی السفر و الوداع » شمارهٔ ۹

 

رویی نه که از هوای او بگریزم

پشتی نه که با فراق او بستیزم

صبری نه که با وصال او بنشینم

برگی نه که چست از سر او برخیزم

اوحدالدین کرمانی
 
۴۱۷۴

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الحادی عشر: فی الطامات و فی الاقاویل المختلفة » الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان » شمارهٔ ۷۷

 

مستم کن و هرچه هست بستان و برو

در چارسوی بلا بخوابان و برو

ور زانچ بخواهی که نشینی با من

منشین به وصال خویش بنشان و برو

اوحدالدین کرمانی
 
۴۱۷۶

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

... جز به یاد رخ تو گل نشکفت

بی مثال خطت بنفشه نرست

سرو در خدمت قدت دامن ...

... غنچه را از صبا گشایش هاست

ورچه زو بود بستگیش نخست

جان همی پرورد در آسایش ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۷۷

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

نگار دل سیاهم لاله رنگیست

چو غنچه بسته طبعی چشم تنگیست

چو بیماریست چشم نا توانش ...

... تنم گفتم که نالانست گفتا

چه بودستش بنامیزد چو چنگیست

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۷۸

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

کسی که دل به سر زلف یار در بندد

بروی عقل در اختیار در بندد

چو خلوتی طلبد دیده باخیال رخش

به آب دیده همه رهگذار در بندد

برو چگونه نهم نام دلگشای که او

اگر دلی بگشاید هزار در بندد

بتان چین همه از سر کله بیندازند

زرشک چین قبا کان نگار در بندد

هر ان کجا که کسی را دلی شکسته بود

بدان دو تا رسن مشکبار در بندد

گمان برد که چو قد نگار من باشد

بدانک سرو همه تن نگار در بندد

بجان فروشدمان عشوه و چو جان بستد

دهان ز گفت و شنید استوار در بندد

زیان جانی آسان بود ولی ترسم

ز بد معاملتیهاش کار در بندد

مکن نگارا یکبارگی چنین در وصل

تو در مبند که خود روزگار در بندد

ز عشق قد چو سرو تو چشم من سیلی

ز خون دیده بهر جویبار در بندد

ز عکس لعل تو خورشید طرفها سازد

بران گهر که همه کوهسار در بندد

اگر صبا بگل چهرۀ تو برگذرد

چه رسته ها که از آن لاله زار در بندد

وگر حکایت روی تو بشنود بلبل

چه نعره ها که به باغ و بهار در بندد

وگر ببینید قد ترا چمن پیرای

چو چوبها که بسرو چنار در بندد

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۷۹

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

... نه نیز از وی تغافل می توان کرد

نه چون غنچه دهن در می توان بست

نه افغان همچو بلبل می توان کرد

بزلف کو برو آهسته بنشین

همه روز این تطاول می توان کرد ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
۴۱۸۰

کمال‌الدین اسماعیل » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد

با زمان بند کمند تو گرفتار آورد

هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود ...

... طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ

عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد

عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد ...

... بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد

عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا

چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد ...

... شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را

بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد

گرچه اندیشة زلف و رخ تو صد باره ...

کمال‌الدین اسماعیل
 
 
۱
۲۰۷
۲۰۸
۲۰۹
۲۱۰
۲۱۱
۵۵۱