وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - قصیده
... سدره اش رایض اندیشه کند میخ جدار
رشک احسان تو زد در دل دریا آتش
هست دود دل دریا که شدش نام بخار
نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش امام هشتم«ع»
... گاه بهر مردم آبی ز خون اهرمن
نقش ماهی را کند در قعر دریا بار گل
ای که دادی دانه انگور زهر آلوده اش ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در ستایش میرمیران
... سیل را گفت که اینها همه جمع آر ببر
سوی دریا و بگو کوه رسانید سلام
که تو این مایه نگه دار برای خود و ابر ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در ستایش میرمیران
... چه می جویی از پای پیل سلیمان
کم از قطره ای را به افزون ز دریا
چه امکان نسبت کجا این کجا آن ...
... گرفتم بود خاطرم ابر نیسان
چه آید چه خیزد از این ابر و دریا
نباشد اگر بر درت گوهر افشان ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش بکتاش بیگ حکمران کرمان
... یکی شد معنی معدن یکی شد صورت عمان
مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه
وگرنه پوست از بهر چه رفت از پنجه مرجان ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - قصیده
... به حضرتی که نم ابر جود اوست بحار
ترا چه کار که دریا چنین و بحر چنان
همیشه تا گذرد ذکر روضه فردوس ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در ستایش حضرت علی «ع»
... در ره او پای انجم نیست جیحون آبله
یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد
جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در ستایش علی (ع)
... الاهی تا مه نوکشتی خود را نگون بیند
درین دریا که از توفان دورش نوح شد فانی
خسی کز بهر مهرت در کناری می کشد خود را
چو کشتی باد سرگردان در این دریای توفانی
وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در گله گزاری و ستایش
... گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود ...
... زنگ آیینه ام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » مثنویات » در ستایش ولی سلطان و بکتاش بیگ و قاسم بیگ
... که زبان شرح آن نیارد داد
خواهم از در هزار دریا پر
تاکند آن هزار دریا در
همه ایثار نام قاسم بیگ ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » در ستایش شاه غیاثالدین و شهزادگان
... تازه نخلی چون تو هرگز سر نزد از باغ جود
شاه دریا دل غیاث الدین محمد آنکه هست
از ریاض همتش نیلوفری چرخ کبود ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » در سوگواری قاسمبیگ قسمی
... باز افزاید همان این درد کار افزای من
گشت چشمم ژرف دریایی وآتش خون دل
شاخ مرجان اندر او مژگان خون پالای من
تخته ای زین نه سفینه کس نبیند بر کنار
گر رود بر اوج از اینسان موجه دریای من
پاسبان گنج را ماند شده گنجش به باد ...
... گه چو مرغابی و گاهم چون سمندر پرورند
اشک دریاآفرین و آه دوزخ زای من
زان چو سیمابم در آتش زین در آبم چون نمک ...
... نقد حال خویش را با نسیه یکسان کرده بود
هر چه در دامان دریا بود و اندر جیب کان
اهل حاجت را همه در جیب و دامان کرده بود ...
وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ دوست
... یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک
ابر مژگان مرا مایه دریا دادند
زنده باشند و به زندان بلایی دربند ...
وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۵ - حکایت
... زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در ...
وحشی بافقی » خلد برین » بخش ۹ - حکایت
... آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
هر که نصیبی ز هنر می برد ...
وحشی بافقی » ناظر و منظور » در منشاء انشاء این نامه غریبالمعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی
... صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار ...
وحشی بافقی » ناظر و منظور » در تعریف محیطی که موجش با قوس قزح برابری میکرد و کشتیش به زورق آفتاب سر در نمیآورد
... به روز و شب و بیابان می بریدند
که روزی بر لب دریا رسیدند
نه دریا بلکه پیچان اژدهایی
ازو افتاده در عالم صدایی ...
... در آبش سینه چون مرغابیان گم
برون آورده از دریا سر و دم
شده مصقل در آن بحر گهریاب ...
وحشی بافقی » ناظر و منظور » نامه جنون ناظر در کشتی و به طوق دیوانگی گردن نهادن
... که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن
شدی هر روز افزون شوق یارش ...
وحشی بافقی » ناظر و منظور » خواب دیدن منظور را و زنجیر پاره ساختن وصیت جنون در بیان مصر انداختن
... پی خواب اینچنین گوید فسانه
که چون از رنج دریا رست ناظر
شبی در خواب شد آشفته خاطر ...
وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۷ - گفتار در آرایش و نکویی سخن
... در او بحری ز خود موجش نه از باد
در آن دریا مجال غوص کس نی
کنار و قعر راه پیش و پس نی
چو این دریا بجنبد زو بخاری
به امکان از قدم آرد نثاری ...