گنجور

 
وحشی بافقی

بی درمی خار کشیدی به پشت

نامده جز آبله هیچش به مشت

بود همین زخم سر نیش خار

آنچه به دست آمدش از روزگار

زخم بسی خار بر اندام داشت

خواری بسیار از ایام داشت

رو به در قاضی حاجات کرد

دست برآورد و مناجات کرد

کای ز تو خرم شده باغ و بهار

خار ز فیض تو گل آورده بار

چند در این دشت من تیره روز

خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز

چند شوم نخل صفت لیف پوش

چند توان بار کشیدن به دوش

نخل که شد خارکشی کار او

هست رطب نیز گهی بار او

وه که من از خارکشی سوختم

جز ضرر خار نیندوختم

جز گل اندوهم ازین خار نیست

هیچم از این خار جز آزار نیست

تیشه به گل میزد و می‌کَند خار

گشت ز گل مشربه‌ای آشکار

مشربه‌ای بود در او زر بسی

از سر زردار گرانتر بسی

چون سر آن مشربه را باز کرد

زمزمه خوشدلی آغاز کرد

رفت و به زن صورت آن راز گفت

صورت آن رازَ نهان باز گفت

پرده برانداخت چو از روی راز

رفت زن و گفت به همسایه باز

راز نخواهی که شود آشکار

لب بگز و باز مگو زینهار

کوه که سنگ است و ندارد بیان

وز پی گفتار ندارد زبان

هیچ مگویش که بیان میکند

راز نهان تو عیان میکند

آن سخن افسانه بازار شد

والی آن شهر خبردار شد

گفت که از خانه برونش کشند

از سر آزار به خونش کشند

حاجب شه رفت و به فرمان شاه

برد کشانش به سوی بارگاه

شاه به او بانگ زد از روی قهر

شربت آن عیش بر او کرد زهر

کی شده از خارکشی پشت ریش

جامه زربفت چه پوشی به خویش

وصلهٔ پالان خرِ خارکَش

نیست ز پرگالهٔ زربفت خَوش

گنج برون آر که رستی ز رنج

مار صفت کشته مشو بهر گنج

خارکشش گفت که ای شهریار

دست ز آزار اسیران بدار

از نفس گرم اسیران بترس

زآه دل ریش فقیران بترس

گنج ز من می‌طلبی گنج چیست

حاصل ایام بجز رنج چیست

گنج کنی مشربه‌ای را لقب

گنج کند خاک به سر زین سبب

شاه زد از خشم گره بر جبین

گفت که بستند دو دستش ز کین

از فلکش آه و فغان می‌گذشت

وز سر دردش به زبان می‌گذشت:

کز غم این حادثه گر جان برم

چشم کنم دوش و مغیلان برم

از سر بیداد زدندش بسی

قاعدهٔ داد ندید از کسی

ای ز حسد با همه عالم به جنگ

زین عمل بد همه عالم به تنگ

نیست ز رنج حسد امید زیست

وای به جان تو علاج تو چیست

دیده انصاف ز تو خاردوز

چشم هنربین ز تو مسماردوز

پیشه تو عیب هنرپیشگان

عیب شمار هنراندیشگان

دشمن آن کز هنرش مایه‌ایست

بر سرش از فر هما سایه‌ایست

عیب کنی مرد هنر کیش را

تا بنمایی هنر خویش را

زین هنر آنکس که بود هوشمند

بی‌هنریهای تو داند که چند

آنکه تو عیب هنرش میکنی

در همه جا نامورش میکنی

گر ز هنر نیست غرض نام و بس

به ز تو شهرت که دهد نام کس

آن هنر اندیش شود نامدار

کش تو کنی عیب شماری شعار

آنکه چو پروانهٔ آتش پرست

گرد تو گشت از تو در آتش نشست

شعله زنی بر تن خود شمع‌وار

تا دگری از تو شود داغدار

آنکه پی حفظ تو فانوس‌وار

شب همه شب ساخته پا استوار

پاس تو شب تا به سحر داشته

باد به نزدیک تو نگذاشته

سر زده او را ز تو دود از نهاد

زین عمل زشت ترا شرم باد

جور به پاداش وفا میکنی

باد ترا شوم چه‌ها میکنی

خار نشانند و گل آرد به بار

ای تو کم از خار ز خود شرم دار

بد مکن از گردش دوران بترس

دور مکافات کند ز آن بترس

هر که در این مزرعه شد دانه کار

آرد از آن دانه همان دانه بار

ما که چو پرگار قدم می‌زنیم

چرخ برین نقطه غم می‌زنیم

دور ز هر نقطه که برداشتیم

باز به آن نقطه گذر داشتیم

آنکه به ره خار فشان بست بار

باز چو گردید به ره داشت خار

هر که بدی کرد بجز بد ندید

کرد که یک بد که عوض سد ندید

مار که او بر سر آزار رفت

زندگیش بر سر این کار رفت

شمع که آتش ز درون برفروخت

سوخت دلش چون دل پروانه سوخت

کس چه کند دشمنی زشتخو

دشمن او بس عمل زشت او

مار که آزار کسان کار اوست

هر که بود بر سر آزار اوست

آنکه گذر بر سر نیکی فکند

کی رسد از اهل گزندش گزند

زر که به مردم همه راحت دهد

ز آتش سوزنده سلامت جهد

خار کزو شد همه را پا فکار

سوخت چو افکند بر آتش گذار

شیوهٔ آزار مکن اختیار

ورنه ز بیخت بکَنَد روزگار

خار پر آزار که نشتر زند

خارکن از بیخ و بنش بَرکَند

نور فشان گرچه بسوزی به داغ

کسب کن این قاعده را از چراغ

باید اگر سوخت، بساز و بسوز

خانهٔ تاریک کسی بر فروز

فتنه مینگیز و بترس از ستیز

ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز

خلق کشند آتش خلوت فروز

زانکه مبادا شود آفاق سوز

آنکه در او هست ز لنگر اثر

نیست بجز کشتی دریا گذر

هر که نصیبی ز هنر می‌برد

بیشتر از فیض نظر می‌برد

رو نظری جو که هدایت در اوست

مایه اکسیر سعادت در اوست

از طرف اهل دلی یک نگاه

رهبر مقصود تو سد ساله راه

فیض ازل از نظر اهل راز

کرده دری بر رخ مقصود باز

آنکه ترا مایه جان می‌دهد

هر چه طلب می‌کنی آن می‌دهد

جان طلب و بگذر ازین آب و خاک

جسم رها کن که شوی جان پاک

وحشی ازین گفته فروبند لب

روز نهان است و عیان است شب