گنجور

 
وحشی بافقی

ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار

من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار

چند ما را ز جفای تو دود اشک به روی

ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار

از جفاگر غرضت ریختن خون من است

پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر

گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم

جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار

فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد

نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار

داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب

نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار

گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست

بسکه این سینه ز الماس نجوم است فکار

سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز

بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار

چند باشم به غم و غصهٔ ایام صبور

چند گیرم به سر کوچهٔ اندوه قرار

می‌روم داد زنان بر در دارای زمان

آنکه بر مقصد او دور فلک راست مدار

آصف ملک جهان خواجهٔ با نام و نشان

سایهٔ مرحمت شاه سلیمان آثار

چرخ پیش نظر همت او پاره مسی‌ست

که درین مهره گل گشته نهان در زنگار

آنکه چون‌گل به هواداری او خندان نیست

که درین مهرهٔ گل گشته نهان در زنگار

آنکه چون گل به هواداری او خندان نیست

هست با سبزه گلنار مدامش سر و کار

لیک زهری که بود در ته جامش سبزه

لیک خونی که بود بر سر داغش گلنار

توسن قدر تو زان سوی فلک تا بجهد

سدره‌اش رایض اندیشه کند میخ جدار

رشک احسان تو زد در دل دریا آتش

هست دود دل دریا که شدش نام بخار

نیست سر برزده هر گوشه حباب از سر آب

چشم بر راه کف جود تو دارند بحار

گر کمان یک جهت خصم بداندیش تو نیست

از چه رو تیر دو شاخه کندش از سوفار