گنجور

 
۴۰۸۱

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۱ - داستان پادشاه زن دوست

 

دستور گفت در مواضی ایام و سوالف اعوام پادشاهی بوده است پیروز نام با مهابت تمام و سیاست بکمال متدرع به لباس جلال و متحلی به حلیه کمال و با این مهابت و سیاست و شهامت و کیاست مغرور عشوه زنان و مفتون طره و زلف ایشان بودی پیوسته بسته گل رخسار ماهرویی و خسته خار هجر سلسله مویی بودی و شبی بی معاشرت نبودی و بی مباشرت نغنودی روزی بر بالای کوشک شاهین نظر را پرواز داده بود و چشم بر هم بام و در می افکند تا غزالی صید کند یا طاووس جمالی در قید آرد و در انتظار سانح و بارح و نازح و سارح مانده و مرکب شهوت در میدان طلب گرم کرده و یکران جستجوی در جولان آورده در اثنای این حالات مقدمه نظر و طلیعه بصر او بر چهره ماهرویی افتاد که آفتاب در شعله مشعله جمال او چون پروانه سوخته بود و در آتش غیرت چون شمع افروخته خوب منظر ماه پیکر آفتاب مخبر مشتری طلعت زهره دیدار که آتش عشق او آب حیات جانها بود و خاک درگاه او بوسه جای دلها ازین کش خرامی لطیف اندامی ماه رویی سلسله مویی عنبر جعدی سمن خدی

کثیر الدلال قلیل النوال

مفدی الجمال بحور الجنان

پادشاه چون غنج و دلال و حسن و جمال او بدید عاشق صحبت و وصلت او شد و در وقت منهی را فرمان داد تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزا منظر حورا مخبر کجاست و کدخدای او کیست گفتند بازرگانی است متمول و صاحب ثروت و حالی به تجارتی رفته است به سفری شاق در طرف عراق پادشاه دل بر وصال او بنهاد و در تمنی جمال او می گفت

کی باشد کی که در تو آویزم

چون در زر و سیم مرد نو کیسه

چون شب شبه گون ردای سیمگون از کتف بنهاد و جلباب قیری در سر آورد و آسمان قبای کحلی به عقدهای لالی مزین گردانید

فکانما الشفق المورد و الدجی ...

... خد یلوح علیه خط عذار

پادشاه با یکی از خواص خویش مستنکروار از کوشک بیرون آمد و به خانه بازرگان رفت مستوره چون دید که پادشاه عقد عهد او بسته است و به صحبت و محبت او اتصال جسته قدوم او را استقبال کرد و به حضور او استبشاری نمود و گفت

بی رهبر و بی نشان و بی هیچ دلیل

ناگاه به خان عنکبوت آمد پیل

و اعذاری رایق که لایق چنان حال باشد تمهید نمود و به ترتیب تکلفی مشغول گشت و در خانه کتابی بود از آن مرد بازرگان زن بیاورد و پیش پادشاه بنهاد و گفت پادشاه در این کتاب مطالعه می کند تا بنده به خدمت پردازد و ما حضر خوردنی سازد پادشاه کتاب برگرفت و در وی می نگریست تا به جایی رسید که نوشته دید که هر که به انگشت در مردمان بکوبد دیگران در او به مشت بکوبند

هر چیز که بر جان و تن خود نپسندی ...

... و صرف الدهر عقد ثم حل

این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه بر چنین سیاستی تعجیل ننماید تا در عواقب متاسف و رنجور نگردد و خردمندان خاصه در حادثه ای که تعلق به اراقت دما دارد و ابطال شخص و ریختن خون جانوری و اگر به امضا رسد نیز تدارک ممکن و متصور نبود تانی و تثبت واجب دارند و قدوه خویش این خبر شناسند که العجله من الشیطان و اقتدا بدین آیت کنند که یا ایها الذین امنوا ان جاء کم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهاله فتصبحوا علی ما فعلتم نادمین و بزرگان گفته اند که التدبیر نصف العیش

اگر عقل داری به گفت زنان ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۲

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۲ - داستان آن مرد که مکر زنان جمع می کرد

 

دستور گفت در روزگار ماضی و ایام سالف یکی از ابنای دهر و دهات عصر با خود عهدی کرد که گرد عالم بگردد و حیلت های زنان و نوادر خواطر ایشان جمع کند تا اگر زنی خواهد از حیلت و تلبیس او در پناه صون و امان حفظ باشد و با خود قرار داد که اگر تمامت عمر اندر آن صرف شود مبذول دارد پس بر مطیه سفر نشست و بر بارگیر غربت سوار شد و یکران سیاحت زیر ران آورد و خویشان و پیوستگان را وداع کرد و گفت

سلام علی تلک المنازل انها ...

... ز وادی به وادی ز گردر به گردر

و به هر شهری که می رسید اکیاس الناس را می دید و طلبکار آن کار می بود تا روزی در خاتمت مطاف از مردی نشان یافت که او را همین معنی دامنگیر شده بود و از غره شباب تا وفود شیب به طلب این بضاعت سرمایه عمر درین صناعت خرج کرده بود و تصنیفات مکر و تلبیسات غدر زنان جمله نبشته جوانمرد نزدیک او رفت و شرح حال خویش با وی بگفت و سی و سه سال پیوسته بنشست و دامن شب به گریبان روز بست و تصانیف مکر و حیل زنان بنوشت و چون اوایل آن به عواقب انجامید و مبادی آن به اواخر رسید قصد وطن خود کرد و روی به سمت معهود آورد در شارع راه بر دهی که ممر کاروان بود مقام کرد یکی از مقیمان آن موضع جوانمرد را به خانه مهمان برد و کمر حسن ضیافت بر میان بست و اهل خانه را در رعایت جانب او وصیت کرد و گفت

منزلنا منزل اضیافنا

و دارنا دار لابن السبیل

و خود به شغلی بیرون رفت جوانمرد صندوق های کتاب در سرای او برد و بر طرفی بنهاد زن میزبان ازو پرسید که در صندوق ها چه داری و این بضاعت ها از کجا می آری و چه چیز است و بابت کجاست جوانمرد گفت درین بارها کتب و دفترهاست زن گفت در آن کتب چه علم هاست مرد گفت حیل و مکرهای زنان و رنگ و نیرنگ های ایشان زن تعجب نمود و به استقصاتر پرسید مرد احوال و قصه شرح داد زن گفت هر حیلتی که در اوهام گنجد و در خاطر زنان آید نبشته و آموخته ای مرد گفت بلی زن تبسمی کرد و از سر آن سخن در گذشت آغاز نهاد به دنبال چشم نگریستن و کرشمه و غمزه کردن و به اتفاق زن دلالی و جمالی داشت جوانمرد را هوس او در ربود و هر دو خرده در میان نهادند و حجاب شرم از میان برداشتند و زمانی عشق باختند و چون وثاق خالی بود بیکجا در ساختند و خلوتی کردند و چون جماع به انجام رسید و کار مباشرت تمام شد زن فریادی صعب کرد و گفت المستغاث ای مسلمانان ازین ستمکار نابکار جوانمرد از دهشت آن حالت و خوف آن مقالت بیهوش بیقتاد مردمان درآمدند و از وی پرسیدند که ترا چه رسید و موجب خروش و فریاد چه بود گفت شوهر من هر روز غریبی گرسنه را مهمان آرد و برمن و خود وبال کند تا از کمال مجاعت به التقام طعام اقتحامی نماید و لقمه زیادت از اندازه برگیرد تا در گلوش گیرد و دران بمیرد قوله تعالی یتجرعه و لا یکاد یسیغه و یاتیه الموت من کل مکان و ماهو بمیت در حق او راست آید و این مرد را این ساعت استخوانی در مجرای حلق بماند و نزدیک بود که هلاک شود من بترسیدم که نباید که ازین غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه بگیرد بدین سبب فریاد کردم و جوان به هوش آمده بود و این مقالت می شنود و صموت کالحوت می بود تا مردمان آب بر روی او زدند و بنشاندند و گفتند ای جوان نان آهسته تر خور و لقمه به اندازه و قدر حاجت به کار بر تا به چنین مبتلا نشوی و تیر مرگ را سپر و ناوک بلا را هدف نگردی

و ما هی الا شبعه بعد جوعه ...

... و دانست که آب دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را به دانه شمردن آسانتر از مکر زنان دانستن و در حد و حصر آوردن در حال دفترها بیرون آورد و جمله بسوزانید و گفت

لاتستبن ابدا مالا تقوم به

ولا تهیجن فی العرینه الاسدا ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۳

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۵ - داستان کودک و رسن و چاه

 

... بردار پیاله و سبوی ای دلجوی

فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی

بس شخص عزیز را که دهر ای مه روی ...

... نکند آنچه انتظار کند

حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که چون نظر زن بر محبوب و مطلوب افتاد حالت بر وی چنان متبدل شد که روز روشن پیش چشم او چون شب تیره نمود مرکب شهوت عنان صبر و وقار از دست او بستد و او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت و مبارزت نمودن گرفت

ای عشق چه چیزی و کجا خیزی تو

کز آب روان گرد برانگیزی تو

چون زمانی برآمد و خاطرش به خانه التفاتی داشت خواست که رسن در گردن سبوی بندد بخار شهوت حجاب غفلت پیش چشم او چنان بداشته بود که سبوی را از کودک فرق نکرد و از غایت شره و نهایت شبق رسن در گردن کودک بست و به چاه فرو گذاشت هر چند کودک فریاد می کرد البته سود نداشت و فایده نکرد که در خواب غفلت خیال محال می دید و از پیمانه عطلت خرمن شهوت می پیمود و با خود این معنی می گفت

یا عاذل العاشقین دع فیه ...

... اقربها منک عنک ابعدها

تا مردی برسید و کودک را بر آن صفت بدید رسن بگرفت و از چاه برآورد حال بنده همین بود که در ساحت صبوت به میدان مسابقت بر مرکب نهمت به چوگان غفلت گوی شهوت ربوده بود و عنان عقل و خرد به شیطان موسوس هوا داده و در هاویه هوا زمام کام به دست غول غفلت سپرده و متابعت لعب و لهو بر خود لازم شمرده و چون موسم صبوت گذشت و هنگام عقل و تجربت رسید از اخلاق جاهلانه اعراض نمودم و بر کسب علم و تحصیل دانش و ادخار حکمت اقبال کردم و بدانستم که عالم جهل ظلمانیست و عالم علم نورانی و علم در وی چون آب حیات و جمله موجودات چون سنگ و سفال و خزف و صدف اند و لعل و گوهر در وی حکمت و دانش است تا خردمندان در ظلام ضلال آب حیات حکمت طلب کنند و از خزف و صدف و حجر و مدر او زر و گوهر حکمت و علم بیرون آرند و بدان استکمال نفس یابند

العلم فیه جلاله و مهابه ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۴

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۷ - داستان کودک پنج ساله

 

شاهزاده گفت چنین آورده اند که در شهور سالفه و اعوام ماضیه سه کس از دهات عالم و کفات بنی آدم بر سبیل مشارکت متاجرت می کردند و مرا بحث فراهم می آوردند چون دینار به هزار رسید گفتند قسمت کنیم یکی از آن سه کس که داهی طبع و کافی رای بود و در حوادث تجربت یافته و مهذب گشته گفت قسمت کردن هزار دینار متعذر و دشخوار بود و از کسور و قصور خالی نباشد این کیسه نزدیک معتمدی به امانت نهیم تا چون ربح آن به هزار و پانصد رسید آنگه قسمت کنیم هر یک را نصیبی کامل و قسطی وافر حاصل آید و از آن نصاب نصیبه رفاهت و فراغت در باقی عمر ما را مدخر گردد چه یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود و هر که در آن باب غفلت و خوارکاری نماید از لذت و مسرت بی بهره ماند و از فراغت و رفاهت محروم گردد پس هر سه به اتفاق یکدیگر کیسه برگرفتند و به خانه پیرزنی رفتند که به امانت و سداد موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند این هزار دینار نزدیک تو به امانت و ودیعت می نهیم و وصایت می کنیم که تا هر سه جمع نشویم این کیسه به کسی ندهی و خود برفتند و روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد که به گرمابه روند و استحمامی کنند یکی از آن سه گفت در همسایگی آن زن گرمابه ای است همانجا رویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم چون آنجا رسیدند دو کس توقف کردند و آن که زیرکتر بود گفت شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم و و به خانه گنده پیر آمد و گفت کیسه زر به من ده پیرزن گفت تا هر سه جمع نگردید من امانت ندهم مرد گفت آن دو یار من در پس خانه تو ایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یا نه پیرزن بر بام خانه رفت و سوال کرد که آنچه یار شما می خواهد به وی دهم گفتند بده که او را ما فرستاده ایم و ما خواسته ایم زن گمان برد که ایشان کیسه زر می گویند کیسه به مرد داد مرد کیسه برگرفت و برفت

وعدت باموالهم ظافرا

کعود الحلی الی العاطل

آن دو مرد زمانی بودند پس به نزدیک گنده پیر آمدند و گفتند یار ما کجا رفت پیرزن گفت کیسه زر بستد و برفت آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ می گویی زر ما بازده و جمله به حاکم شهر آمدند و هر یک بر گنده پیر دعوی کردند و گنده پیر واقعه بگفت که من زر به یار ایشان دادم قاضی حکم کرد که زر بازده چون شرط آن بود که تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی چرا دادی غرامت بر تو لازم است و تاوان واجب گنده پیر هر چند اضطراب نمود فایده ای نبود خروشان و نفیر کنان از پیش حاکم بازگشت و در آن راه بر جماعتی کودکان گذشت کودکی پنج ساله پیش او دوید و پرسید که ای مادر ترا چه حادث شده است که چنین مستمند و رنجوری گفت ای کودک واقعه من معضل است و حادثه من مشکل تو چاره آن ندانی و تدبیر آن نتوانی

رو بازی کن که عاشقی کار تو نیست ...

... فمن منزل رحب و من منزل ضنک

آنگاه حاکم روی به گنده پیر آورد و از وی سوال کرد که این چراغ از شمع که افروختی و این حجت محکم از که آموختی گفت از خاطر خود گفتم و از فکرت و رویت خود استنباط کردم حاکم گفت کذبت فارجعی این حجت بابت عقل زنان نیست که طاووس فکرت در وکر دماغ زنان این بیضه ننهد و از آشیان غراب طاووس نپرد و در سنگ سرب زر نروید و در پارگین صدف در نزاید و از آهوی کردری مشک بربری نخیزد راست بگوی که این حجت متین ترا که تلقین کرده است پیرزن گفت کودکی خرد پنج ساله حاکم عجب داشت و مثال داد تا کودک را حاضر کردند و از خرد و خاطر او پرسید چون در وی آثار رشد و کیاست دید بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت و اعزاز و اکرام کرد و اشفاق و انعام فرمود و بعد از آن در مشکلات و مبهمات با وی مشاورت می کرد و فایده می گرفت شاه فرمود که داستان پیر نابینا چگونه است باز گوی

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۵

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۴۸ - داستان پیر نابینا

 

شاهزاده گفت زندگانی پادشاه کامکار و صاحب قران روزگار در حفظ کردگار باد چنین آورده اند در کتب مشهور و تواریخ مذکور که در عهود ماضیه و امم خالیه در بلاد انطاکیه بازرگانی بوده است با ثروت بسیار و تجارت بی شمار در صنوف تجارت با کفایت تمام و در معرفت اصناف امتعه شهامتی بر کمال پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی روزی جماعتی از واردان برسیدند و به سمع او رسانیدند که در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانکه به قیمت بازر معدن برابرست بازرگان را هوس سود در ربود با خود گفت سرمایه ای که دارم جمع آرم و صنل خرم و بدان شهر برم و به نرخ نیک و بهایی تمام بفروشم بدان سرمایه ای راست شود و کفافی حاصل آید که در بقیت عمر غنایی و استغنایی بود و از کسب و تجارت بی نیاز شوم و به فراغت و رفاهت بنشینم نقودی که داشت برین عزیمت جمع کرد و صد خروار صندل خرید و روی بدان نواحی آورد و در راه با خود می گفت

و لقد نذرت لین رایتک سالما ...

... طلبا لقوم یوقدون العنبرا

چون رایحه صندل به مشام بازرگان رسید به تفحص آن برخاست و به هر طرف زاویه می گشت تا به وثاق مرد شهری رسید که صندل در آتشدان بدل هیزم می سوخت بازرگان چون حال چنان دید متحیر شد و خیره بماند و با خود گفت جایی که هیزم ایشان صندل بود مرا در وی چه ربح صورت توان کردن دریغا که مالها ضایع شد و مشقت شش ماهه راه و محنت اسفار و خوف اخطار تحمل کردم و سوزیان بزیان آمد پس به نزدیک مرد شهری رفت و چون غمناکی مستمند بنشست مرد شهری از وی پرسید که از کجا می آیی و درین بارها چه متاع داری بازرگان گفت صندل آورده ام شهری پرسید بجز صندل دیگر چه آورده ای گفت همه صندل است شهری گفت لاحول و لا قوه الابالله در ولایت ما خرواری صندل به دیناری است و بیشتر هیزم ما از وی باشد چرا بضاعتی نیاوردی که ترا بر آن ربحی بودی و فراغتی حاصل آمدی بازرگان ازین سخن در حیرت و ضجرت افتاد و به دریای فکرت غوطه ور خوردن گرفت و خود را ملامت کردن ساخت و بدان قانع شد که کری بر وی زیان بود شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد گفت ای جوانمرد من ترا ازین غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی و سیمای صیانت و سداد در ناصیه تو پیداست و آثار مردمی و مروت در غره تو ظاهر و لایح این صد خروار صندل به گواهی این جماعت که حاضرند به یک پیمانه از هر چه تو خواهی از نقره و زر و سیم و مروارید هر کدام که خواهی به من فروختی مرد بازرگان گفت فروختم شهری جماعتی ثقات را بر آن گواه گرفت و اشهاد کرد و صندل در قبض آورد و بارها برگرفت و روی به شهر نهاد بازرگان گمان برد که این مرد در باب او عنایتی کرده است و شفقتی نموده آن را به منت های بسیار مقابله کرد و چون به شهر درآمد به خانه پیرزنی فرود آمد و دیناری به گنده پیر داد تا ترتیبی کند و چون شب درآمد از پیرزن پرسید که درین شهر صندل به چه نرخ است زن گفت برابر زر و سیم بازرگان بجای آورد که طرار با او حیلت کرده است متفکر گشت پیرزن گفت موجب تحیر و تفکر چیست بازرگان قصه شرح داد پیرزن گفت مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند فردا که در شهر آیی زنهار با کسی سخن نگویی و داد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری که تو مردی غریبی و منازل و مراحل پیموده ای تا مال خود در ورطه تلف و هلاک نیفکنی بازرگان گفت سپاس دارم و از خط امر تو قدم برنگیرم و بامداد که سیمرغ صبح در افق مشرق پرواز کرد و زاغ شام در زوایای مغرب ناپدید شد مرد به شهر درآمد و طواف می کرد و در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می پیمود به موضعی رسید دو مرد را دید که بر دکانی نرد می باختند و اسب مقامرت در مضمار مسابقت می تاختند بازرگان زمانی به نظاره بایستاد یکی از آن دو تن گفت خواجه نرد می دانی بازرگان گفت آری نراد گفت بنشین تا یک ندب نرد بازیم پس آنگه اگر تو بری هرچه خواهی بدهیم و اگر بمانی هرچه فرماییم بکنی بازرگان گفت روا بود بنشست و نرد باختن گرفت مرد شهری نرادی استاد بود چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی و مشعبد افلاک را چون مهره به بازی داشتی

نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه ...

... کاین عالم یادگار بسیار کس است

پیر زن گفت بدان که این جماعت را مهتری است پیر نابینا و مبتلا اما عظیم داهی و دانا و حاذق و کافی رای و بدیهه جواب و هر شب این جماعت به خانه او روند و در وقایع و حوادث سخن گویند و با او مشاورت کنند و از رای او تدبیر و استخارت خواهند هر چه گوید بر قضیت آن روند و مصلحت آن می نماید که امشب جامه به رسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی و در زاویه ای بنشینی چون نرگس همه چشم و چون سیسنبر همه گوش کردی و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او جواب چه دهد جمله یادگاری و در حفظ آری بازرگان جامه به رسم مردمان آنجا در پوشید و بعد از آنکه چادر سیمابی از سر عروس عالم برکشیدند و جلباب قیری در پوشیدند به خانه مهتر طراران رفت و بر طرفی خاموش متنکروار بنشست و مترصد می بود تا چه گویند و او چه شنود پس نخست طراری که صندل خریده بود برخاست و گفت زندگانی حاکم دراز باد در خوشدلی بر دوام و کامرانی مستدام عالم به کام و صید در دام بازرگانی آمده است و صد خروار صندل آورده و من آن جمله از وی به یک پیمانه هر چه او خواهد بخریده ام و صندل در قبض آورده مهتر گفت خطا کردی و نباید که آنچه صید خود گمان بردی در قید او شوی و بسا زیرک و دانا که از دور بینی در کارهای صعب افتاده است و سرمایه بر باد داده و بباید دانست که تاکسی بر همه زیرکان جهان به فهم و کیاست و خاطر و فراست راجح نبود قصد ولایت ما نکند و به تجارت اینجا نیاید

مثل و ما ینهض البازی بغیر جناحه

از بهر این گفته اند اگر فردا تو از وی صندل خواهی گوید من یک پیمانه کیک خواهم نیمی نر و نیمی ماده جمله با زین و لگام و جل و ستام چه کنی و ازین بلا به چه حیلت خلاص یابی طرار گفت ای مهتر نه همانا که او این دقیقه داند مهتر گفت اگر بداند چه کنی گفت صندلها باز دهم گفت اگر بگیرد و چیزی دیگر نخواهد سهل بود پس آن دیگر که نرد برده بود بر پای خاست و گفت من با همین مرد یک ندب نرد باختم به شرط آنکه اگر او برد هر چه خواهد بدهم و اگر من برم هر چه فرمایم بکند و نرد من بردم او را گفتم خواهم که جمله آب این دریا به یک شربت بخوری پیر گفت خطا کردی اگر او گوید که تو جمله جیحونها که سر درین دریا دارند بربند تا من جمله به یک شربت بخورم چه کنی طرار گفت ای حاکم هرگز وی این دقیقه نداند پیر گفت جواب او اینست که گفتم سدیگر برخاست که من این مرد را گفتم مرا از سنگ رخام پیراهن و ازاری دوز پیر گفت اگر او پاره ای آهن پیش تو اندازد که تو ازین آهن رشته کن تا من ازین سنگ پیراهن و ازار دوزم چه کنی گفت ای حاکم خاطر او بدین دقیقه کی رسد گفت من جواب او گفتم دیگری برخاست و گفت این مرد هم شکل و هیات منست او را گفتم یک چشم من تو دزدیدی برکن و به من بازده یا تاوان بده پیر گفت کار تو ازین همه بدتر و دشوار ترست اگر او گوید من یک چشم خود بر کنم و تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود و اگر نیاید نباشد او را یک چشم بماند و ترا هر دو رفته بود گفت عقل او بدین کمال انتقال نکرده بود و خاطر او این جمال نیافته پیر گفت و ما علی الناصح الا النصیحه چون سوالات و جوابات به آخر رسید و جماعت طراران بپراکندند بازرگان متبجح و شادان به خانه آمد و بر گنده پیر آفرین کرد و گفت

نیک آوردی که زودم اگه کردی

ور مه زر و زور و روزگارم شده بود

ای مادر مشفق و ای دوست موافق و ناصح لوازم اشفاق بر مقدمات کرم الحاق کردی و آداب نصایح به براهین لایح به من نمودی مرا زندگی از بهر بندگی تو خواهد بود حکم ترا محکوم و امر تو را مامورم

لین عجزت عن شکر برک مدحتی ...

... لافلاک ما اولیتنیه مراکز

و بازرگان آن شب به خوشدلی بیاسود و به فراغت و رفاهت بغنود چون اعلام قیرگون شب به قیروان مغرب رسید و چتر زرین آفتاب سر از مطلع مشرق برآورد طراران به وثاق پیرزن حاضر آمدند و خصم خود طلب کردند و جمله پیش حاکم رفتند و هر یک شرح واقعه خود بگفت اول طراری که صندل خریده بود برخاست و زبان به مدح و ثنا بیاراست و گفت اید الله الحاکم الرییس و صانه عن التلبیس من ازین مرد صد خروار صندل خریده ام به یک پیمانه از هر چه او بخواهد بفرمای تا بها بستاند و صندل تسلیم کند حاکم روی به بازرگان آورد و گفت تو این یک پیمانه چه می خواهی بازرگان گفت یک پیمانه کیک خواهم نیمی نر و نیمی ماده جمله با زین و لگام و جل و ستام مرصع به زر و گوهر و محلی به لالی و جوهر حاکم روی به طرار کرد که ترا نگفتم

مانا که حریف خویش نشناخته ای

در ششدره می باش که بد باخته ای

طرار گفت صندل باز دهم بازرگان گفت صندل ملک تست و مرا به حکم شرع و معاملت بها بر تو واجب است آنچه پذیرفته ای برسان و ابرام از مجلس قاضی منقطع گردان چون منازعت به تطویل کشید و مجادلت به تثقیل انجامید حاکم به وجه تشفع با هزار تضرع بر هزار دینار صلح کرد که طرار به بازرگان دهد و دست ازین خصومت بدارد و صندل بگیرد و هم برین منوال این احوال به آخر رسید هر یک سخنی می گفتند و جوابی می شنیدند و آخر الامر با هزار گفتار بر سه هزار دینار قرار دادند که این جماعت بدهند و ازین بلا برهند بازرگان زر بستد و صندل در قبض آورد و به بهای تمام بفروخت و گنده پیر و حاکم را هدیه های بسیار داد و با نعمتی فاخر و غنیمتی وافر روی به وطن معهود و مقر مالوف آورد این سه کس از من زیرکتر بودند پادشاه چون بلاغت براعت و فصاحت و فساحت او بدید خدای را سجده حمد آورد و گفت

ایا رب قد احسنت عودا و بداه ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۶

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۵۰ - داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

 

... عادت چو قدیم شد طبیعت گردد

چون کار کفشگر به نهایت رسید شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی مترصد بنشست چون روباه از رخنه درآمد رخنه محکم کرد و به خانه آمد روباه را در خانه دید بر عادت گذشته گرد چرم ها بر می آمد کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد با خود گفت راست گفته اند که اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر هر که خیانت و دزدی پیشه سازد او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد خود را به نوعی که ممکن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد چون به رخنه رسید راه رخنه استوار دید با خود گفت بلا آمد و قضا رسید

به هر حال هر بنده را شکر به

که بسیار بد باشد از بد بتر

درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر نجات یابم و برهم پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت کفشگر چون آنجا رسید روباه را مرده دید چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند آنگه سر خویش گیرم باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون مؤذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند روباهی دیدند مرده به رخنه افکنده یکی گفت چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد سگ بر وی بانگ نکند کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید دیگری گفت دم روباه نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد دیگری گفت هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیک خوی گردد و گوش روباه از بناگوش جدا کرد روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد دیگری گفت هر که دندان روباه بشکست روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید جلادت و جرأت می برزید دیگری بیامد و گفت هر کرا دل درد کند دل روباه بریان کند و بخورد بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد روباه گفت اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود صبر کردم اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید تأخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت

چون کارد به جان رسید بگشادم راز ...

... گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست

شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست گفت بر زنان کشتن نبود خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد جزای او این باشد پس مثال فرمود تا هم برین گونه تأدیب در باب او تقدیم کردند

جزای نکویی بود هم نکو ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۷

ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۵۱ - داستان شاه کشمیر و پسر وزیرش

 

سندباد گفت بقا باد شهریار روزگار و صاحبقران زمان را در عز شامل و سعادت کامل چنین آورده اند که در حدود کشمیر پادشاهی بوده است عاقل و فاضل و او را وزیری بود و در دولت با حرمت و امکان و در مملکت با حشمت و تمکین به اتفاق آسمانی و تقدیر یزدانی او را فرزندی متولد شد چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد پادشاه به حکم کمال عاطفت و وفور شفقت مقومان را فرمود تا شکل طالع او بنگردند و به رصد نجومی و حساب زیج و تقویم باز دانند و کیفیت احوال و کمیت عمر و ابتدا و وسط و انتهای کار او تامل کنند منجمان به حکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب باز دیدند و درج و دقایق ارتفاع و اوتاد و بیوتات و هیلاج جمله در ضبط آوردند و منازل کواکب ثابت و سیاره احکام قرانات و تثلیثات و تربیعات حفظ کردند که این پسر عمری تمام یابد و به استقلال و اهلیت امور خطیر رسد و در سن پانزده سالگی چندین روز از سال فلان گذشته و از روز چندین ساعت مستوی برآمده دلیل کند که از خانه پدر خویش چیزی برگیرد بی اجازت پدر پادشاه از استنباط این واقعه نادر متعجب شد و چشم انتظار بنهاد تا این لطیفه غریب چه وقت در وجود آید و این نادره بدیع کی ظاهر شود چون از حد طفولیت به حد صبوت رسید وزیر معلمی استاد آورد و بفرمود تا آداب وزارت و شرایط منادمت و علم و حکمت و شرع و ریاست و عدل و سیاست او را تلقین کند و کودک مستعد بود فنون هنر و صنوف علوم را متحفظ و متقبل شد چنانکه به اندک روزگار علوم حاصل کرد روزی که بدان واقعه حکم کرده بودند پدر گفت ای پسر ترا پیش پادشاه می برم تا مراسم بندگی اقامت کنی و اهلیت خویش در حل مشکلات و رفع معضلات به براهین واضح و دلایا لایح عرض دهی پسر فرمان پدر را امتثال نمود و با خود اندیشید که چون پیش پادشاه روم تحفه ای باید که به رسم خدمت پیش او برم تا اهلیت و کفایت من در معرض تحسین و استحسان افتد دستارچه بیرون آورد و به باغبان داد و دسته ای چون ریاحین بستد و وزیر آن حال مشاهده می کرد و خاموش می بود چون در صحبت پدر پیش حضرت شاه رفت ریاحیان پیش ملک بنهاد و پادشاه کیاست و فطنت او پسندیده داشت و به فال گرفت و از شهامت و حذاقت او متعجب شد پسر وزیر آن را به دعای فایح و ثنای رایح مقابله کرد و گفت

الناس مالم یروک اشباه ...

... و انی فذلک اذ اتیت موخرا

شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود ظاهر شد یا نه وزیر گفت بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد پادشاه عجب داشت و گفت دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق لاحق و متابع او باشد لا مرد لقضایه

قضی الله امرا و جف القلم

و فیما قضی ربنا ما ظلم

سندباد گفت این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد ...

ظهیری سمرقندی
 
۴۰۸۸

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده

بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را

تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم ...

... جوان بختا جهان بخشا نه آن مدحت سرایم من

که از بلبل خجالت هاست با من باغ و بستان را

به حسن تحفه خاطر که آوردم بآن حضرت ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۸۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه

 

میان در بست اقبال آگهی را

قدوم موکب توران شهی را ...

... سعادت مستعد شد خر بهی را

شهی در ظل او بنهاد گردون

صعود رتبت مهر و مهی را ...

... اگر خواهد کلاه ملک بخشد

کمر در بستگان در گهی را

خداوندا در این ایوان که گویی ...

... بمی بر لب زند ممزوج ساغر

بنوشاب دم آبان مهی را

قدح ز اشک عنب خالی فرستد ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل

 

... داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا

در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک

بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا ...

... ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم

بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا

در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا

نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا

در جهان خرد است انعامت که نیرومند باد

کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا

شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا

نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا

سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۱

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا

 

... شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی

شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا

ز روزنامه او روز کار یافته روزی ...

... فلک چو ابروی خضبه خضاب وسمه گرفته

در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا

تویی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی ...

... زفاف خانه گردون خراب باد که روزی

همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا

چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت ...

... بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس

بنام توست نیوشنده کوش صخره صما

چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی ...

... همی سمور تو گیرند سامیان مراتب

از آن سما به جنابت نه بست مجلس اسما

ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه

تویی بقدر ز القاب آن گروه مسما

بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی

کجا قبول کند سطح آب خط معما ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۲

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - مدح

 

... نقش های فانی انگیزد ز نیرنگ بقا

خسروا من بنده را با سمع اعلا قصه ایست

ورچه غیرت رخصه می ندهد که دارم برملا ...

... گونه ی از درد زرد و روی او چون گهر با

در گوای روی من بنگر برین دعوی که رفت

تا نشان صدق بینی ناطق از روی گوا ...

... راست خواهی من بزندان دل تنگ خودم

هم چو یونس در دل ماهی به بند ابتلا

گر نبودی شاه دیوار دل من رخنه دار ...

... بینوا پوشیده در غنچه زنکان رها

شهریارا مجلس انس تو بستانی است خوش

دست و رخسارت سحاب جود و خورشید سحا

بنده گر زین بزم غایب میشود معذور دار

بلبل از بستان بایام خزان گردد جدا

گر زمستان باز میگردم زمستان برمن است ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۳

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان سلجوقی

 

... کامد نهنگ رزم چو دریا در اضطراب

ای چرخ باگشاد خدنکش سپر بنه

ای فتنه از گذار رکابش عنان به تاب ...

... برداشت بیلکت سبل از چشم آفتاب

از حضرت تو مانع بنده نبود هیچ

جز بخت نا موافق جز رای نا صواب

چشمم در این نشیمن احزان سفید گشت

یک چند باز بست به خشک آخر دواب

منت خدایرا که بداد اتفاق سعد ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۴

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - مدح خواجه فخرالدین

 

در تتق ابر شد باز رخ آفتاب

همچو بناگوش یار در خم زلف بتاب

مهر سیه پیرهن ابر سپید پریش ...

... در طرب آبادباغ گشت ز غوغای دی

منظر شمشاد پست طارم گلبن خراب

سبزه کم عمر را گشت محاسن سفید ...

... مفتخر از اصل او دوده افراسیاب

جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا

دل برباید ز جان لعل وی اندر عتاب ...

... بر سر بام جهان زد علم فتح باب

از همه ابنای دهر همت او جمع کرد

هم شرف انتساب هم گهر اکتساب ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۵

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - مدح علاء الدوله فخرالدین عربشاه

 

... جرم فلک زیر پای چشمه خور زیر لب

هودج غنچه چنان بند قماط حریر

شاخ شکوفه کشان طرف ردای قصب ...

... دیلمیان چمن یافته یکسر کله

بند عمامه ز پس بسته برسم عرب

گشته چو من ده زبان سوسن و واجب کند ...

... حشمتش آنجا که داد نامیه را گوشمال

لقمه بشولی نکرد خار بنرم رطب

ابلق ایام را نرم کند چون دوال

بازوی انصاف او هم بدوال ادب

تا بودش چون دوات بنده حلقه بگوش

زاید ماه چگل بسته میان چون قصب

بادیه پیمای آز کر خبر آرد ثناش ...

... خامه من در ثنات خط به جهان در کشید

رخت چو بنهاد فرض کوچ کند مستحب

مدح تو خواهم نگاشت گرد رخ آفتاب ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۶

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - مدح خواجه شمس الدین

 

... بی رؤیت جمال تو سر بر نیاورد

در خوابگاه مغرب از بستر آفتاب

شب بر رخ تو باده خورم تا زعکس او ...

... ای خیره زان بیان سخن پرور آسمان

وای تیره زان بنان سخا گستر آفتاب

بی بازوی ضمیر تو گاه مصاف صبح

در روی شب همی نزند خنجر آفتاب

در بند یک اشارت دنبال چشم توست

کاید بسر دوان بسرت یکسر آفتاب ...

... در مجمر قرآن چو کند آذر آفتاب

گردون چنبریش بصد رشته بسته پای

گر بر در تو سرکشد از چنبر آفتاب

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۷

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - مدح عماد الدین محمد

 

... از زیر هفت حقه این پیر بوالعجب

ای گلبن خلاف تو سر تا بپای خار

وای نخل طلعت تو گران تا گران رطب ...

... اندیشه خلاف تو احساس مرد را

چون استخوان به بندد در منفذ عصب

ذات تو گوهر آمد در قلزم وجود ...

... تا اژدهای نطق پدید آید از خشب

در رشته کرده ام به بنان بیان فکر

این عقد چون ثریا پر در منتخب

بر گردن جلال تو بستم که اصل او

رشحیست زان سحاب و نسیمی است زان مهب ...

... گه دسته گل آرد و گه پشته حطب

هرکت نداردی گل بستان شرع دوست

حالش چو حال شاخ حطب باد در لهب ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۸

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - مدح یکی از صدور- در بحر خفیف

 

... در گمان چرخ سبز توز فلک

بسته حزمت ره خدنک شهاب

کیست جز مهر تو بهشت طرب ...

... خورده آب دهن بفتح الباب

راه محراک سرخ بنموده

بدوات سپید در کتاب ...

... فلک مهره دزد شعبده باز

بنماید هزار شکل عجاب

دشنه آب خورده مژده دهد ...

... تا بدوزم ولی به تیر عتاب

گرچه مورند بستر مشان تن

ور چو مارند بشکنمشان ناب ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۰۹۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - مدح مظفرالدوله قزل ارسلان

 

به بست شرع سلامت گذار بر سوی نوب

برست بحر شریعت ز موج هر آشوب ...

... برید عزم یکی بر گشاده راه صبا

عقال حزم یکی بند کرده پای جنوب

نوال همت این عاشق و امل معشوق ...

اثیر اخسیکتی
 
۴۱۰۰

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی (مظفرالدوله و الدین بن شمس الدین ایلد کز)

 

... از دل ببر که پهلوی ایام لاغر است

بگذر ز چرخ طبع که بستان سرای انس

برتر ز طاق و طارم این سبز منظر است ...

... بر هجر روز اشک شفق نیز احمر است

در قرص مهر و گرده مه بنگر و بدانک

بی این همه صداع دو نانی میسر است ...

... از سرو تا بسوسن آزاد کس نماند

الا دلی که بنده شاه مظفر است

دریای بزم و رزم که از جود و حزم او ...

... لیکن نه مرد پنجه بازوی صر صر است

نسبت همی کنند بمن بنده طاعنان

جرمی که در مقابل عفوش محقر است ...

... تنها مرا بر این سخن ارکفر لازم است

بنگر چه واجب است بر آنکس که کافر است

ورنه بدان خدای که مبنای صنع او

معمار سقف سرمه وش و فرش اغبر است

از هیچ لعبتی بطرازد که هیأتست

بر آب صورتی بنگارد که پیکر است

این چرخ سرکش از در او خاص مفردی است ...

... کاندر فضا خیال قضای مقدر است

کاندیشه خلاف رضای تو بنده را

بر تخته مخیله هم نا مصور است ...

... گه چوب آستان توام ناز بالش است

گه خاک بارگاه توام نرم بستر است

با دم زبان به خنجر روشن دل تو قطع ...

اثیر اخسیکتی
 
 
۱
۲۰۳
۲۰۴
۲۰۵
۲۰۶
۲۰۷
۵۵۱