گنجور

 
ظهیری سمرقندی

گفت: آورده‌اند که در روزگار گذشته، روباهی هر شب به خانه کفش‌گر‌ی درآمدی و چرم پاره‌ها بدزدیدی و بخوردی و کفشگر در غصه می‌پیچید و روی رستگاری نمی‌دید که با روباه دزد بسنده نبود، چه زبون شده بود.

عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد

چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرم‌ها بر می‌آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته‌اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممکن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته‌اند: هزیمت‌ِ به‌هنگام‌، غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.

به هر حال هر بنده را شکر به

که بسیار بد باشد از بد بتر

درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر‌ِ شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی‌تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون مؤذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه‌ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده‌ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم‌روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیک‌خوی گردد و گوش روباه از بناگوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می‌کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرأت می‌برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تأخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.

چون کارد به جان رسید بگشادم راز

باری نشوم به خون خویشم انباز

کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت‌ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.

گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست

شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی‌عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تأدیب در باب او تقدیم کردند.

جزای نکویی بود هم نکو

چنان چون جزای بدی هم بدی

قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.

ان الحوادث للخلائق مرتع

شهد الصباح بذاک و الدیجور

لا النار تسلم من حوادثها و لا

اشد کثیف اللبدتین هصور

و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.