گنجور

 
۳۸۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

 

... گرش رخش زمان یک دم عنان اندر عنان باشد

بدان ساحل بود دستش هنوزش تا بدین ساحل

اگر پهنای بحری قیروان تا قیروان باشد ...

وحشی بافقی
 
۳۸۳

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

آورده اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت در حال طفولیت آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضا چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده اى در جواب پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من اما چون اطاعت پدر امری است واجب لا علاج راضى به پسر وزیر شدم اما در شب عروسى وعده ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل هاى باغچه حرم است چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد در همان شب برادر زاده ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید قضا را مشعل داران را دید که مشعل ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت چون نیمى از شب بگذشت و خدمه ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید بدین بهانه خود را خلاص و بى نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است دختر با تفکرات بسیار در خیابان می رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد دختر را دید رفت و خود را در قدم دختر انداخت دختر گفت الحال محل تواضع نیست بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم پسر با دختر آمد قضا را مهتران در خواب بودند دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید دید که دختر دیر کرد از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید پریشان گردید و ترک خانه ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد موش گفت اى گربه حال این قضیه نقل ما و توست اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی داشت اکنون چرا سرگردان می شد گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت اى موش بر من استهزاء می کنى و حالا که مرا در خانه ى خود نگاهداشته اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته اى امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند موش گفت اى شهریار بزرگان را حوصله از این زیاده می بایست باشد به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى خاطر جمع دار که مخلصت برجاست چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد تتمه ى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسیدند از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می خواندند

کشتى بخت به گرداب بلا افکندیم

تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل

ناخدا را چه محل گر نبود لطف خداى

باد طوفان شکند یا که نشیند در گل

قضا را چون به میان دریا رسیدند به خاطر دختر رسید که در آن حال که حقه ى زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش کرده در ساحل مانده چون این واقعه را پسر شنید سنگى بر آن کشتى بسته سوار بر سنبک گردید و برگشت که حقه ى زر را یافته بردارد و برگردد

بعد از رفتن پسر طمع ناخدا به حرکت آمده به خود گفت این دختر را خدای تعالى نصیب من کرده است از نادانى آن شخص بود که این در گرانمایه را رها کرد و به طلب زر رفت ...

... اى مرد من از آن توام اما به شرطى که عقد دایمى که آیین عروسى است نماییم چرا که فعل حرام از راه عقل و مروت دور می باشد کشتى بان به زبان قبول دار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر کشتى را بر سر باد کرد و متوجه وطن خود شد

اما راوى گوید و روایت کند که چون پسر به ساحل رسید از خاطرش خطور کرد که اى دل غافل کدام دانه در و گوهر عزیزتر از آن در گرانمایه خواهد بود که تو از دست دادى و به طلب زر و زیور آمدى پشیمان شده زر را هم نیافته باز گردید چون بدان موضع رسید که کشتى را گذاشته بود از کشتى نشانى ندید مضطرب و سرگردان گردیده آن سنبک را روانه نمود و در تفحص دختر روانه شد

اى گربه اگر آن پسر مثل تو احمق نبود در کشتى چنان گرانمایه دخترى را از دست نمی داد و از پى زر روان نمی شد که آیا زر را ببیند یا نبیند و به این مصیبت هم گرفتار نمی شد ...

... هنوز در دل تو آرزوى کشتن موش است

اى گربه خاطر جمع دار و از راه بدگمانى عنان معطوف دار و به شاهراه صدق و صفا طى مرحله ى انصاف و مروت کن و به طمع خامى چرا هوش از دست بدادى بنده از براى تو نقل می کنم بگذار تا که حکایت به اتمام رسد تا که بدانى که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد اى گربه چه شود که دمى ساکت شوى تا بنده این نقل از براى تو تمام کنم و اطعمه هم پخته گردد تا سفره بیاورم اى گربه چون کشتیبان دختر را برداشته می رفت و به ساحل دریا رسید دختر گفت اى مرد تو را در وطن خود قوم و خویشى هست یا نه کشتیبان گفت بلى دختر گفت پس کشتى را در اینجا باید لنگر افکنى و به شهر رفته از قوم و خویش خود چند نفر را برداشته بیاورى و مرا به خانه خود برى آن مرد کشتیبان سخن دختر را قبول کرد و روانه ى وطن خود گردید که چند نفر از اقوام خود را برداشته آورده تا که دختر را به اعزاز برده باشد اما چون کشتیبان روانه شد دختر گفت خداوندا به تو پناه می برم و لنگر را برداشت و چادر را در سر باد کرده بى آب و آذوقه کشتى را می راند تا به جزیره اى رسید دید درختان سر به فلک دوار کشیده دختر آن کشتى را ببست و در آن جزیره رفت جزیره معمورى به نظر در آورد که اقسام میوه هاى لطیف و آبهاى روان که شاعر در تعریف آن گفته

بهشتى بود گویا آن جزیره ...

... که حق کرده عطا بى مزد و منت

دختر در آن جزیره زمانى ساکن شد که ناگاه جمعى از مستحفظان که در آن جزیره بودند چون دختر را در آنجا دیدند او را برداشته نزد بزرگ خود بردند چون امیر ایشان آن دختر را به آن حسن و جمال بدید که به عقل و دانش آراسته است از عالم فراست دریافت که این لقمه در خور گلوى او نیست و با خود گفت اگر بردارم گلو گیر خواهد شد و خیانت من نزد پادشاه ظاهر شود این دختر را باید به نظر پادشاه برسانم پس او را برداشت زوجه ى خود را به همراه او نمود و به حرمسراى پادشاه برد و پیش کش او کرد چون نظر پادشاه به آن دختر افتاد به صد دل عاشق وى گردید و به آن دختر گرمى زیاده از حد نمود چون شب شد می خواست که با دختر مقاربت نماید آن دختر عذرى خواست و گفت اى پادشاه عالم توقع دارم که مرا چهل روز مهلت دهى و بعد از آن هر قسم رأى و اراده ى پادشاه باشد به عمل آورم و پیش گیرم پس پادشاه از بس که او را دوست می داشت چهل روز او را مهلت داد روز به روز شوق پادشاه به دختر زیاده می گردید و آن دختر به طریق خاص رفتار می کرد که تمام اهل حرم محبت او را در میان جان بسته و یک نفس بى او صحبت و عشرت نمی نمودند شبى از شبها آن دختر با زنان حرمسرا در صحبت بود تا سخن از امواج دریا و تافتن انوار آفتاب بر روى دریا به نحوى بیان نمود که اهل حرمسرا را همه اراده ى سیر دریا شد پس به یکدیگر قرار دادند که در وقت معین به عرض پادشاه رسانند و رخصت گرفته به سیر دریا بروند و اما چون کشتیبان به خانه رفت و از اقوام خود چند نفر جمع نموده خود را به ساحل دریا رسانیدند که آن دختر را از ساحل برداشته و به خانه برند و بخاطر شادى عروسى نمایند چون به کنار دریا آمدند اثرى از کشتى و دختر ندیدند کشتیبان ندانست که غم کشتى را خورد یا غم دختر را از این حالت بسیار محزون شد و دست بر زد و گریبان را چاک داد و از اندوه دختر ساحل دریا را گرفت و از عقب او روانه شد اى گربه مقدمه ى کشتیبان شبیه است به مقدمه ى من و تو اگر کشتیبان دختر را از دست نمی داد الحال در ساحل دریا نمی دوید و اگر تو هم مرا از دست نمی دادى این معطلى را نمی کشیدى و حال که مرا از دست دادى این از احمقى توست و حالا هر چه از دستت می آید کوتاهى نکن اگر آن کشتیبان دختر را بدست می آورد تو هم مرا بدست خواهى آورد چون گربه این سخنان را شنید از روى غضب و قهر فریاد برآورد و گفت اى موش چنین می نماید که مرا سرگردان و امیدوار مینمایى و بعد از مدتى سخنى چند بروى کار در می آورى که سبب مأیوسى من می شود چنین که معلوم است پس رفتن از توقف اولى ترست موش گفت اى گربه مرا قدرت و منع نمودن نزد شهریار نیست نهایت آنکه موافق حدیث پیغمبر که فرموده الناس احرار و الراجى عبد یعنى اگر امیدى به خود قرار می دهى از امیدى که دارى منقطع می سازى و اگر امیدى قرار ندهى فارغ و آزاد می شوى پس اگر خواهى برو تا رشته ى امید به مقراض مصرى قطع نگردد و شما را اندک صبر باید کرد اکنون تامل کن و ببین که بر سر دختر و کشتیبان چه آمد موش گفت چون دختر و اهل حرم قرار با هم کردند که به عرض پادشاه رسانند و رخصت بگیرند که دریا را سیر کنند چون صبح شد قضا را در آن روز پادشاه صاحب دماغ و خوشحال بود و با اهل حرم به صحبت مشغول شد و از هر جایى سخنى در آوردند تا که سخنى از دریا به میان آمد یکى از اهل حرم که پادشاه او را بسیار دوست داشت گفت توقع از پادشاه دارم که ما را به سیر دریا رخصت دهد یا آنکه خود قدم رنجه داشته به کشتى نشسته همچنین که خورشید عالم گیر با کشتى خود به روى دریاى نیلگون فلک دوار روان می باشد و ستارگان دور او را گرفته اند ما نیز دور ترا گرفته و دریا را سیر کنیم پادشاه از دختر پرسید که تو را هم خواهش دریا می شود دختر گفت اى شهریار چون اهل حرم میل سیر دریا دارند هر گاه ولی نعمت فرمان رخصت شفقت فرماید سبب لطف و مرحمت خواهد بود پس پادشاه خواجه سرایى را فرمان داد که در فلان روز شوراع دریا را قرق کن و چهل کس از اهل حرم را نام نوشت و با دختر به سیر دریا فرستاد خواجه سرایان قرق نمودند و آن چهل حرم دختر را در ساحل دریا رسانید و در کشتى نشسته و لنگر کشتى را برداشته و کشتى براندند و خواجه سرایان نیز بر چله کمان پیوسته و چشم انتظار در راه گذاشته که کى دختر برمی گردد دختر با اهل حرم سه روز کشتى ایشان بروى آب می رفت و خواجه ى حرم دید که اثرى از برگشتن اهل حرم ظاهر نشد آمد و حقیقت را به عرض پادشاه رسانید و پادشاه از این سر ماجرا بسیار غمگین گردید و برآشفته شده غواصان و ملاحان را طلب نمود و بر روى دریا روان ساخت هر قدر بیش جستند کمتر یافتند برگردیدند و بعرض پادشاه رسانیدند که اثرى از دختر و اهل حرم نیافتیم پادشاه از سر تاج و تخت گذشته دنباله ى دریا را گرفت اى گربه اگر پادشاه طمع خام بآن دختر نمی کرد پس حرم خود را همراه نمی کرد و به خواجه سرایى اعتماد ننموده نمى فرستاد و اینهمه آزار نمی کشید حالا اى گربه قضیه اى که بر تو واقع شده کم از این قضیه نیست که بی جهت مرا از دست گذاشتى و حیران و سرگردان گشتى نه راه پیش و نه راه عقب دارى و ساعت به ساعت غم و الم تو زیاد می شود اى گربه اگر پادشاه در رخصت دادن اهل حرم اندک تأمل مى کرد سرگردانى و آزار و الم نمى کشید و اگر تو هم دست از من برنمی داشتى حالا پشیمان نبودى گربه از این حرف آتش غیرت در کانون سینه اش شعله ور گردید فریاد و فغان برکشید و گفت اى موش ستمکار در مقام لطیفه گویى بر آمده اى امیدوارم خداى عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط کند موش پشیمان شده با خود گفت دشمن از خواب بیدار کردن مرتبه ى عقل نمی باشد سخن برگرداند و گفت اى گربه یکبار دیگر دوستى و برادرى را خالص گردانیم و مابقى عمر عزیز را در نظر داریم که با یکدیگر صرف کنیم باز گفت اى گربه دانستى که بر سر حرم و دختر چه آمده گربه گفت نه گوش شنیدن و نه درک فهمیدن بر من مانده است مگر ای موش نمی دانى که انتظار و امید تزلزل و سوداى مغشوش چه بلایی است موش گفت انشاء الله چون سفره به میان آید عقد اخوت را در حین نمک خوردن با یکدیگر تازه خواهیم کرد و برادرى با هم به مرتبه ى کمال خواهیم نمود نشنیده اى که گفته اند

هر کس که خورد نان و نمک را نشناسد ...

شیخ بهایی
 
۳۸۴

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... که از لجه ی بحر کثرت دلم را

به عون عنایت رسانی به ساحل

زسرچشمه ی وحدتم لب کنی تر ...

شیخ بهایی
 
۳۸۵

شیخ بهایی » کشکول » دفتر دوم » بخش سوم - قسمت اول

 

... چه کسی که شبی را بخسبد و رازهای بسیار وی را دایم از این پهلو بآن پهلو کند احمقی بیش نیست

چنان بگشاده دستی عادت کرده که اگر روزی خواهد دست خویش بربندد انگشتانش طاعتش نکنند بحری است اواز هر ره که بسویش روی و گردابش نیکی وجود ساحل اوست

راستی را اگر جز جان خویش در کف نداشته باشد بی گمانش خواهد بخشید از این رو سایلش کاش بپرهیزد ...

شیخ بهایی
 
۳۸۶

شیخ بهایی » کشکول » دفتر سوم » بخش پنجم - قسمت دوم

 

... مذهب ما اختیار بین آن دو است با اولویت جمع آن دو کار چه گویند مسح پا مطابق ظاهر قرآن است و غسل آن سنت

زیتون حکیم مردی را دید که بر ساحل دریایی سخت مهموم و محزون بود و بر دنیا تأسف همی خورد وی را گفت ای جوان اگر در اوج بی نیازی به دریایی بودی و کشتی ات بشکسته بود و نزدیک بود که هلاک شوی آیا آرزومند نبودی که هر چه داری از دست رود و نجا یابی گفت بلی

گفت حال اگر بر تمام دنیا سلطنت داشتی و اطرافیانت را همگی عزم قتل تو بود آرزومندی نبودی که با از دست رفتن تمام آنچه داری از ایشان خلاصی یابی گفت بلی گفت تو هم اکنون آن ثروتمندی و هم اکنون آن سلطان مرد از سخنان او رامش یافت ...

شیخ بهایی
 
۳۸۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش دوم - قسمت دوم

 

... مستغرق فراقم و جویای وصل یار

کشتی شکسته چشم امیدش به ساحل است

زمانی که حطییه در شرف نزع بود وی را گفتند اندکی از مال خود به مساکین وصیت کن گفت وصیتشان می کنم که برگدایی مداومت کنند چه این تجارت کسادی نپذیرد ...

شیخ بهایی
 
۳۸۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت اول » بخش سوم - قسمت اول

 

... هرگز به مراد خویش واصل نشوی

از بحر ظهر تا به ساحل نشوی

در مذهب اهل عشق کامل نشوی ...

شیخ بهایی
 
۳۸۹

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

... بیهوده شدیم دشت پیما

بی بحر نموده شکل ساحل

بی آب نموده موج دریا ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۰

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

... مجردان سبک سیر از جهان رفتند

گهر به قعریم و خس به ساحل افتادست

گدای پیر مغان شو که پادشاه فقیر ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۱

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

... قصه ما به عزیزان وطن خواهد گفت

هرکه را تخته ازین ورطه به ساحل برود

نیکویی دوستی آرد به دل دشمن و دوست ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۲

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

... قلزم به شور رفته و عمان نشسته تلخ

زین آب زندگی که به ساحل نهاده اند

آه این چه دوستی است که سرهای یکدگر ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۳

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

... ما به چین زلف کشتی بر کنار آورده ایم

عشق دریایی است کش دیدار ساحل کرده اند

گرد خود گردم که بینم در هوای کیستم ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۴

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

... چیست می دانی نظیری وقت مرگ افلاس ما

جان به ساحل بردن و سامان به طوفان باختن

نظیری نیشابوری
 
۳۹۵

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - یک قصیده

 

... بی یاری این نام به منزل نرسد کس

ای ساحل توفان زدگان نام تویم را

هرجا کف راد تو سر بدره گشاید ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۶

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - این قصیده در مرثیه صبیه و برادر دلبند این کمینه گفته شده

 

... داغ زهرا تازه شد در کلبه احزان من

چشم غواصم به ساحل گوهری آورده بود

باز واصل شد به دریا گوهر غلطان من ...

... با صدف مانم که غواصم به دور افکنده است

بی گهر افتاده بر ساحل تن عریان من

نیش پیکان در جگر دارم ز شست روزگار ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۸

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده

 

... قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد

ساحل کف سیوال به دریا گشاده بود

زد موجه محیط و دری بر کران فتاد ...

نظیری نیشابوری
 
۳۹۹

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

... این کهنه سفینه های از کار شده

خوبست جنازه های ساحل باشند

نظیری نیشابوری
 
۴۰۰

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳

 

... عرفی از موج غم ترا چه غم است

موج خیز ملال ساحل ماست

عرفی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۶۰