گنجور

 
نظیری نیشابوری

برنیامد یک عزیز از مصر مردم پروری

پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری

طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند

برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری

بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است

کرده گردون دایگی آیین دوران مادری

دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور

مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری

بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس

جان سپاری در حقوق نعمت او کافری

چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم

فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری

حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من

با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری

گر حق بال و پر پروانه را بشناختی

شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری

در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من

عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری

بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا

عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری

مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی

چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری

موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند

کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری

دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن

آنچنانم شست کز من برد داغ گازری

تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم

ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری

قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر

نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری

خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز

لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری

گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد

آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری

باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست

بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری

نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن

خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری

دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد

نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری

جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست

کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری

پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها

بر سر مردان کند دستار مردان معجری

ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن

کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری

بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی

کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری

بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است

همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری

شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست

سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری

تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست

در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری

نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس

نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری

گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه

کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری

سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟

چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری

افسر از خاک دری سازم که در اول قدم

می برد از سر خیال سجده اش مستکبری

ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت

آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری

قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام

آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری

از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی

همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری

خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب

خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری

گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او

بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری

بارها بر صورت اعرابیان روح القدس

کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری

مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی

در میان کفر و دین گر او نکردی داوری

بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها

مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری

آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند

یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری

بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود

تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری

ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام

ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری

یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون

گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری

از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او

سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری

گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع

برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری

گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است

ناید از بال و پر روح الامین بال و پری

زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا

فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری

بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست

قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری

از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت

رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری

ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده

کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری

حق به دست التفات خود نوالت ساخته

تو شقفت زله کرده بهر امت پروری

از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است

آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری

هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام

در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری

عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر

یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری

گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست

دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری

موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام

بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری

مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست

کعبه را ره می زنند این کافران خیبری

حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟

کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری

خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم

آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری

آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد

از شکوه او شود روشن چراغ مهتری

کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد

حک کند از صفحه ایام خال عنبری

تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو

از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری

مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او

در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری

پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد

رتبه او برترست از کار شعر و شاعری

لابه او کی شود شایسته احسان او

پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری

ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته

کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری

اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند

شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری

صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک

تخم نافرمانی آرد میوه بداختری

در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت

در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری

رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد

طالعی دارم به سد کارها اسکندری

بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک

تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری

گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن

آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری

خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد

شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری

مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست

پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟

حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد

گم شود در شورش سودای او حرف پری

چشم معنی فهم می باید رموز حسن را

ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری

جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست

در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری

میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است

همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری

تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی

آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟

تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود

تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری

هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام

هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری