گنجور

 
نظیری نیشابوری

این که دل نامند چون حرزم حمایل کرده‌اند

هیکلی از اضطراب جسم بسمل کرده‌اند

از کدامین دودمان تا این دلیل افروختند

چرخ را پروانه فانوس محمل کرده‌اند

این گل از هر شاخ خودرویی نمی‌آید به بار

تخم یک جا کشته صد جا آب در گل کرده‌اند

در خیال قید زلف و خال هرکس ماند ماند

فکر دیگر کن که حل عقده مشکل کرده‌اند

از قدم تا فرق ناز و نوش و بر ابرو گره

خوان دعوت چیده‌اند و منع سائل کرده‌اند

از پی دنیا مشو پویان درین موج سراب

هر نفس نقشی پدید آورده باطل کرده‌اند

خلق را در هر نفس موت و حیاتی مضمر است

در زلال زندگی زهر هلاهل کرده‌اند

روی از میدان سربازان بگردان کاهل ذوق

پای‌کوبان سر نثار راه قاتل کرده‌اند

ما به چین زلف کشتی بر کنار آورده‌ایم

عشق دریایی است کِش دیدار ساحل کرده‌اند

گرد خود گردم که بینم در هوای کیستم

ذره‌ام اما به خورشیدم مقابل کرده‌اند

عشق را هنگامه امروز از «نظیری» روشن است

هر طرف از گفتگویش گرم محفل کرده‌اند