گنجور

 
۳۸۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۲۸ - فصل (غیبت به چشم و دست و اشارت)

 

... و باید که در پیش غیبت کننده نگوید سبحان الله اینت عجب تا آن کس به نشاط شود و یا دیگران که غافل بوده اند بشنوند و گوید اندوهگین شده ام که فلان را چنین واقعه ای اتفاق افتاده است حق تعالی کفایت کناد و مقصود آن بود که واقعه وی را دیگران بدانند و باشد که چون حدیث کسی کند گوید خدای تعالی ما را توبه دهاد تا بدانند که وی معصیت کرده است این همه غیبت بود لیکن چون چنین نبود نفاق نیز با وی به هم که خویشتن به پارسایی فرانموده باشد و به غیبت ناکردن تا از معصیت دور شود و وی به جهل خود پندارد که غیبت نکرده است و باشد که کسی غیبت کند وی را گوید خاموش غیبت مکن و به دل آن را کاره نبود هم منافق و هم غیبت کرده باشد که غیبت شنونده هم در غیبت شریک است مگر که به دل کاره باشد

یک روز ابوبکر و عمر رضی الله عنهما به هم می شدند یکدیگر را گفتند فلان بسیار خسبد پس از رسول ص نان خورشی خواستند گفت شما نان بخورید گفتند نمی دانیم که ما چه خوردیم گفت بلی گوشت برادر خویش خوردید هردو را فراهم گرفت یکی گفته بود و دیگری شنیده بود و اگر به دل کاره نباشد و به چشم یا به دست اشارت کند که خاموش هم تقصیر کرده باشد باید که به جد و صریح گوید تا اندر غایب مقصر نبود که اندر خبر است که هرکه برادر مسلمان را غیبت کند و وی نصرت نکند و وی را فرو گذارد حق تعالی وی را فرو گذارد اندر وقتی که حاجتمند بود

غزالی
 
۳۸۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۲ - پیدا کردن حسد و آفات آن

 

... و انس رحمهم الله همی گوید یک روز پیش رسول ص نشسته بودم گفت این ساعت کسی از اهل بهشت اندر آید و مردی از انصار درآمد نعلین از دست چپ درآویخته و آب از محاسن وی همی چکید که طهارت کرده بود دیگر روز همچنین بگفت و هم وی اندر آمد تا سه روی ببود و عبدالله بن عمروبن عاص رحمهم الله خواست که بداند که وی را چه کردار است نزدیک وی شد و گفت با پدر جنگ کرده ام و همی خواهم که سه شب نزدیک تو باشم گفت روا بود اندر آن سه شب نگاه کرد وی را عملی زیادت ندید به جز آن که چون در خواب درآمدی حق سبحانه و تعالی را یاد کردی پس وی را گفت من جنگ پدر نکرده بودم ولیکن از رسول ص چنین شنیدم خواستم که عمل تو بشناسم گفت این است عمل من که دیدی چون برفت آواز داد و گفت یک چیز هست که هرگز بر هیچ کس حسد نکردم که خیری به وی رسیده است گفت پس این درجه آن است

و عون بن عبدالله رضی الله عنه یکی را از ملوک پند داد و گفت دور باش از کبر که اول همه معصیتها که کرده اند از کبر بود که ابلیس از کبر سجود نکرد و دور باش از حرص که آدم ع را از بهشت حرص بیرون آورد و دور باش از حسد که اول خون ناحق که ریختند به حسد بود پسر آدم برادر خویش را بکشت و چون صفات پاک حق سبحانه و تعالی گویند یا حدیث صحابه کنند خاموش باش و زبان از فضول نگاه دار

و بکر بن عبدالله گوید مردی بود به نزد پادشاهی و هر روز برخاستی و گفتی با نیکوکار نیکوکاری کن که بدکردار را کردار بد وی کفایت کند پادشاه وی را عزیز داشتی بر آن یکی وی را حسد کرد و گفت وی همی گوید که ملک را گند دهان همی آید گفت دلیل چیست گفت آن که وی را نزدیک خویش خوانی دست بینی خویش بازنهد تا بوی نشنود آنگاه بیامد و آن مرد را به خانه برد و طعامی داد که اندر وی سیر بود پس ملک وی را به نزدیک خود خواند وی دست به دهان بازنهاد ملک پنداشت که آن مرد راست گفته است ملک را عادت بود که برات خلعت و سیاست هردو به خط خویش نوشتی و مهر کرده بدادی برات سیاست بنوشت و مهر کرد و به وی داد او پنداشت که برات خلعت است چون بیرون آمد همان مرد رفته بود تا بازداند که حال وی به چه انجامد چون بیرون آمد و برات داشت گفت چیست گفت برات خلعت است گفت چون حق نان و نمک داریم ایثار به من کن گفت کردم از وی بستد و پیش عامل برد گفت فرموده است که تو را بکشند و پوست به کاه بیاگنند الله الله این در حق دیگری نبشته اند رجوع کن با ملک گفت در فرمان ملک رجوع نبود وی را بکشت دیگر روز آن مرد پیش ملک بایستاد و همان بگفت ملک را عجب آمد گفت آن خط چه کردی گفت فلان از من بخواست به وی بخشیدم گفت او می گوید که تو مرا چنین و چنین گفتی گفت دست به دهن چرا بازنهادی گفت آن مرد مرا سیر داده بود ملک گفت سخن هر روزه بازگوی بازگفت که بد کردار را بد خویش کفایت کند گفت مردی که حسد برد و مرا به گمان بد اندازد تا بی گناهی را هلاک کنم خود هلاک او اولی بد وی هم به وی باز رسید ...

غزالی
 
۳۸۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم

 

... و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد دنیا همه اندر پنج چیز است بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود زین للناس حب الشهوات الآیه یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند ذالک متاع الحیوه الدنیا این است برخورداری خلق اندر دنیا

پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود بلکه دنیا بر سه درجه است مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن و ورای آن مقدار حاجت است ورای آن مقدار زینت و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول ص او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی چون عمر اهل عرفات را جمع یافت بر منبر بود گفت یا مردمان هرکه عراقی است بنشیند یک مرد بماند گفت تو از قرنی گفت آری گفت اویس را دانی گفت دانم وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست گفت وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول ص شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت چون این بشنیدم به کوفه شدم وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند سلام کردم جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم به من نداد گفتم رحمک الله و غفرلک یا اویس چگونه ای و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی وی نیز در من نگریست و گفت حیاک الله یا هرم بن حیان یا برادر من گفتم نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده گفت نبانی العلیم الخبیر آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند اگر چه یکدیگر را ندیده باشند گفتم مرا خبری روایت کن از رسول ص تا یادگار من باشد گفت تن و جان من فدای رسول ص من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شییا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت یا پس حیان پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود پس گفت یا عمراه گفتم رحمک الله عمر نمرده است گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم حواستم که یک ساعت با وی بروم نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم

پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم

غزالی
 
۳۸۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۲ - فصل (هرکار که برای ثواب است باید خالص خدای را بود)

 

بدان که هرچه طاعت است چون نماز و روزه اخلاص اندر وی واجب است و ریا حرام اما آنچه مباح است اگر خواهد که از آن ثواب یابد هم اخلاص واجب است مثلا چون اندر حاجت مسلمانی سعی کند برای ثواب باید که غرض خویش درست است و از وی شکر و مکافات و هیچ چیز چشم ندارد و همچنین هرکه تعلیم کند اگر به مثل توقع از شاگرد که از پی فراشود و خدمت کند عوض طلب کرد و ثواب نیابد اما اگر هیچ خدمت توقع نکند ولیکن وی خدمتی کند اولیتر آن بود که قبول نکند اگر کند چون مقصود نبوده است ظاهر آن بود که آن ثواب حبطه نشود چون متعجب نباشد بر آن اعراض او از خدمت اگر اعراض کند اما اهل حزم از این حذر کرده اند

تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد رسن آوردند سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد فرانستد گفت من از تو هرگز حدیث نشنیده ام گفت برادر تو شنیده است ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد گفت دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود اکنون این میراث حلال است از من قبول کن چون قبول کرد آن کس برفت پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است پسر سفین گفت چون بازآمدم صبرم نبود گفتم این دل تو مگر از سنگ است همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی گفت ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند مرا برگ این نیست

و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل

غزالی
 
۳۸۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۸۷ - پیدا کردن اسباب کبر و علاج آن

 

... و چنین عالم کجا یابند اندر این روزگار بلکه عزیز باشد عالمی که بداند که این صفت مذموم است و از وی حذر همی باید کرد که بیشتر خلق اندر این غافل بوند و نیز به تکبر خویش فخر کنند و گویند ما فلان را به کس نداریم و وزن ننهیم و اندر وی ننگریم و امثال این پس اگر کسی را از این معنی آگاهی بود سخت عزیز بود و دیدار وی عبادت بود و همه کس را به وی تبرک باید کرد و اگر نه آنستی که اندر خبر است که روزگاری بباید که هرکه ده یک معاملت شما بکند نجات یابد بیم نومیدی بودی ولیکن اندکی اندر این روزگار بسیار است چه اندر دین یاور نمانده است و حقایق دین مندرس شده است و هرکه راه رود بیشتر آن بود که تنها رود و یار ندارد و رنج وی مضاعف شود پس باید که با وی کفایت کند بدین

سبب دوم اندر کبر زهد و عبادت است که عابد و زاهد و صوفی خالی نباشد از کبر و دیگران را به خدمت و زیارت خویش اولیتر بیند و منتی بر مردمان همی نهد از عبادت خویش و باشد که پندارد که دیگران هلاک شدند و وی آمرزیده است و باشد که کسی وی را برنجاند و وی را آفتی برسد بر کرامات خویش نهد و چنان پندارد که برای وی است و رسول ص می گوید که هرگه مردمان همه هلاک شدند هلاک وی شده باشد یعنی به چشم حقارت به مردمان نگرد و گفت گناهی تمام باشد که کسی برادر مسلمان را حقیر بیند و تفاوت میان وی و میان کسی که به وی تبرک می کند و وی را بهتر از خویش داند و برای خدا وی را دوست دارد بسیار بود و هرکه خود را بهتر از دیگران داند بیم آن بود که درجه وی خدای به ایشان دهد و وی را از برکت عبادت خویش محروم کند چنان که در بنی اسراییل مردی بود که از وی عابدتر نبود و دیگری بود که از وی فاسق نبود این عابد نشسته بود و پاره ای میغ بر سر وی ایستاد آن فاسق گفت بروم و با وی بنشینم باشد که خدای تعالی به برکات وی بر من رحمت کند چون بیامد و بنشست عابد با خود گفت که این کیست که در بر من بنشست و از وی نابکارتر کس نیست و از من عابدتر کس نیست پس گفت برخیز و برو فاسق برفت و میغ با وی به هم برفت پس وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی تا هردو کار را از سر گیرند که هرچه فاسق کرده بدان ایمان نیکوی وی عفو کردیم و هرچه عابد کرده بود بدان کبر وی حبطه کردیم

و یکی پای بر گردن عابدی نهاد او گفت برگیر که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند وحی آمد به پیغامبر آن وقت که وی را بگوی که ای آن که بر من سوگند تحکیم می کنی که وی را نیامرزم بلکه تو را نیامرزم و غالب آن بود که هرکه عابد را برنجاند پندارد که خدای تعالی رحمت بر وی نخواهد کرد و باشد که گوید که زود باش که بیند جزای این و چون آفتی به وی رسد گوید دیدی که با وی چه رفت یعنی که از این کرامات من بود و این احمق نداند که بسیار کفار رسول ص رابرنجانیدند که خدای تعالی از ایشان انتقام نکرد و بعضی را مسلمانی روزی کرد پندارد که وی گرامی تر است از پیغامبر از برای وی انتقام خواهند کرد و عابدان جاهل چنین پندارند و زیرکان چنان باشند که هرچه به خلق رسد از بلا پندارند که از شومی گناه و تقصیر ایشان بوده است ...

... سبب چهارم کبر بود به جمال و این میان زنان بیشتر رود چنان که عایشه رضی الله عنه زنی را گفت که کوتاه است رسول ص گفت که غیبت کردی و این کبر بود به بالای خویش اگر کوتاه بودی این نگفتی

سبب پنجم کبر به توانگری باشد که گوید مال و نعمت من چنین است و تو که ای ای مفلس و اگر خواهم چون تو چندین غلام بخرم و امثال این و قصه آن دو برادر که در سوره الکهف است که گفت انا اعز منک مالا و ولدا از این جمله است

سبب ششم تکبر باشد به قوت بر اهل ضعف چنان که رسول ص فرمود که قوت نه آن است که کسی دیگری را بیفکند قوت آن است که نفس و هوا را قهر کند ...

غزالی
 
۳۸۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۹۸ - پیدا کردن ضلالت و گمراهی و علاج آن

 

... مثال سیم آن که گروهی به آخرت ایمان دارند ولیکن گویند آن نسیه است و دنیا نقد از نسیه بهتر و این مقدار ندانند که نقد از نسیه ای بهتر بود که هم چندان بود اما اگر نسیه هزار بود و نقد یکی نسیه بهتر بود چنان که همه خلق راه معاملت بنا بدین است و این نیز از جمله ضلال باشد که این مقدار نشناسند

مثال چهارم آن که به آخرت ایمان دارد ولیکن چون این جهان به مراد وی باشد و نعمت دنیا بیند گوید چنان که اینجا در نعمتم آنجا نیز در نعمت باشم که خدای تعالی این نعمت مرا از آن داد که مرا همی دوست دارد فردا هم چنین کند چنان که آن دو برادر که قصه ایشان اندر سوره الکهف است که آن یکی گفت ولین رددت الی ربیی لاجدن خیرا منها منقلبا و آن دیگر گفت ان لی عنده للحسنی و علاج این آن است که بداند که که کسی را فرزند عزیز باشد و غلامی ذلیل فرزند را همه روز اندر دبیرستان و چوب معلم دارد و غلام فرو گذاشته باشد تا چنان که می خواهد همی زید که ادبار وی باک ندارد اگر این غلام پندارد که این به دوستی همی کند که وی را از فرزند عزیزتر همی دارد این از حماقت باشد و سنت حق تعالی آن است که دنیا را از اولیای خود دریغ دارد و بر دشمنان خود ریزد و مثل آسایش و راحت وی چون کسی بود که نکارد و کاهلی کند لاجرم ندرود

مثال پنجم آن است که گوید خدا کریم و رحیم است بهشت از هیچ کس دریغ ندارد و آن ابله نداند که چه کرم و رحمت بود بیش از آن که تو را اسباب آن فرا دهد که دانه اندر زمین افکنی تا هفتصد بدروی اندک ورا عبادت کنی تا به پادشاهی بی نهایت رسی ابدالابد و اگر معنی کرم و رحمت آن است که بی آن که بکاری بدروی حراثت و تجارت و طلب رزق چرا همی کنی بی کار همی باش که خدای کریم و رحیم است و قادر است که بی تخم و پرورش نبات برویاند چون بدین کرم ایمان نداری با آن که همی گوید و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها و آنگاه اندر آخرت این اعتقاد کنی با آن که همی گوید ان لیس للانسان الا ما سعی این از نهایت گمراهی باشد چنان که رسولص گفت الاحمق من اتبع نفسه هوایها و تمنی علی الله عزوجل ...

غزالی
 
۳۸۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۹ - پیدا کردن احوال مردگان که مکشوف شده است به طریق خواب

 

... و ابوجعفر صیدلانی گوید که رسول ص را به خواب دیدم و گروهی درویشان یعنی صوفیان با وی نشسته دو فریشته از آسمان فرود آمدند یکی تشتی و یکی ابریقی داشت رسول ص دست بشست و درویشان بشستند پیش من نهادند تا بشویم یکی گفت وی را آن مریز که وی از ایشان نیست گفتم یا رسول الله از تو روا نیست که گفتی هرکه قومی را دوست دارد با ایشان باشد و من این قوم را دوست دارم رسول ص گفت آب بریز که وی از ایشان است مجمع را به خواب دیدند و گفتند کار چون دیدی گفت خیر آخرت و دنیا زاهدان ببردند

زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند از اعمال چه فاضلتر گفت رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم گفت هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان این یزید مردی پیر بود پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید برادر را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید و رحمت کرد گفتند بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی گفت مزد آن با خداوندان شد مرا به نیت من بیامرزیدند

سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد گفت یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت احمد بن ابی الحواری می گوید زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم این روشنی روی از تو چیست گفت یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی گفتم دارم گفت آب چشم تو در روی خویش مالیدم این همه نور از آن است کتانی می گوید جنید را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم ...

غزالی
 
۳۸۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید

 

... ز گردان جنگی در او صد هزار

برادر یکی هست مهتر ز من

جهانجوی شیرافکن صف شکن ...

... بشد راست هنگامه گیر و دار

برادرم شیرافکن آمد بجوش

برآورد گرزگران را بدوش ...

... گسسته کمر رفت رنگ از رخان

برادر کنون در کمند وی است

بر آن دشت در زیر بند وی است ...

عثمان مختاری
 
۳۸۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۳ - رفتن شهریار به شکار و کشتن شیرافکن را گوید

 

... بگفت این و برداشت خنجر ز کین

نه شرم از برادر نه از راه دین

بزد تیغ از تن سرش را برید ...

عثمان مختاری
 
۳۹۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۴ - رزم توپال با شهریار و کشته شدن توپال گوید

 

... که شد بختم اکنون و گشتم نگون

برادر بشد کشته خویش من

گرامی سه فرزند من پیش من

عثمان مختاری
 
۳۹۱

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۸ - قسمت کردن شهریار دروازه ها به نامداران کوید

 

... طلب کرد بر نامور شهریار

برادر یکی بود نسناس را

که کندی به نیروی سنگ آس را ...

عثمان مختاری
 
۳۹۲

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۰ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید

 

... بدو گفت کای نامور پهلوان

تویی یادگار از برادر مرا

جهاندار سهراب رزم آورا ...

عثمان مختاری
 
۳۹۳

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۸۹ - جنگ زوراه با ارهنگ دیو گوید

 

... سپهبد جهاندیده دستان سام

برادر منم رستم زال را

که برداشت از کین چه کوپال را ...

عثمان مختاری
 
۳۹۴

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۰۲ - کشتن فرامرز برادر گشتاسپ طهماسپ را گوید

 

... مرا نام در جنگ طهماسپ دان

برادر مرا شاه ارجاسپ دان

همه بلخ اکنون بدست وی است ...

عثمان مختاری
 
۳۹۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۰ - مکر کردن دلارام در خلاصی شهریار از بند فرانک گوید

 

... که بادش نهان تخت و تاج و کلاه

برادر دو بودم گرفت او به بند

درآورد آن شاه ناارجمند ...

... گرفت آن ستمکاره ناکاسته

برادر بزیر شکنجه بمرد

همه مال و اسباب سعد آن ببرد ...

عثمان مختاری
 
۳۹۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۱۵ - داستان جنگ لهراسپ با ارجاسپ گوید

 

... بدل گفت بختم مگر خفته شد

پسر کشته گشت و برادر به جنگ

سرم آمد از رزم ایران به تنگ ...

عثمان مختاری
 
۳۹۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... کردی هزار معجز در عالم آشکارا

چون تافت فر بختت با مادر و برادر

رستند با سلامت هر دو ز چنگ اعدا ...

امیر معزی
 
۳۹۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

... کفت بر آب و بر آتش گر افکند مایه

شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب

از آنکه تا همه عمر خدمت تو کند ...

امیر معزی
 
۳۹۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶

 

... توده توده بسد و یاقوت و لعل احمرست

گوهری کاورا برادر ماه و خواهر مشتری است

گوهری کاورا پدر سنگ است و آهن مادرست ...

امیر معزی
 
۴۰۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۷۰

 

... می خور ز دست نوش لبی خلخی نژاد

کش مشتری برادر و خورشید مادرست

زان می که چون به جام بلور اندر افکنند ...

امیر معزی
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۹۵