گنجور

 
۳۶۱

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - (در مدح عمیدالدولة عمدة الکتاب)

 

... رسد به بخت همایون او به فتح الباب

ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست

به رود نیل رسیدی مخور غرور سراب ...

ابوالفرج رونی
 
۳۶۲

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - در مدح ابوسعید بابو

 

... اگر از قلزمش عدا باشد

باد امرش به گردش آرد طور

اگر از طورش آسیا باشد ...

ابوالفرج رونی
 
۳۶۳

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه علی بن حسن

 

... نشگفت که با اصل عرب خواجه سخا کرد

آن ست که در دولت او گردش گردون

اصحاب بلا را به بلا جفت عنا کرد ...

ابوالفرج رونی
 
۳۶۴

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم

 

... آسمانی به کوشش و بخشش

آفتابی به گردش و تحویل

حصن امنت کشیده برج ببرج ...

ابوالفرج رونی
 
۳۶۵

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوسعید بابو

 

... سبلت از روی او دی و بهمن

تا جهان را ز گردش گردون

شب و روز است تیره و روشن ...

ابوالفرج رونی
 
۳۶۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۳ - اصل اول

 

... تنزیه

وی در ذات خود جوهر نیست و عرض نیست و وی را در هیچ کالبد فرود آمدن نیست و به هیچ چیز مانند نیست و هیچ چیز مانند وی نیست و او را صورت نیست و چندی و چونی و چگونگی را به وی راه نیست و هرچه در خیال آید و در خاطر آید از کمیت و کیفیت وی از آن پاک است که آن همه صفات آفریدگان وی است و وی به صفت هیچ آفریده نیست بلکه هر چه وهم و خیال صورت کند وی آفریدگار آن است و خردی و بزرگی مقدار را به وی راه نیست که این نیز صفت اجسام عالم است و وی جسم نیست و وی را با هیچ جسم پیوند نیست و بر جای نیست و در جای نیست بلکه خود اصلا جایگیر و جای پذیر نیست و هر چه در عالم است زیر عرش است و عرش زیر قدرت وی مسخر است و وی فوق عرش است نه چنان که جسمی فوق جسمی باشد که وی جسم نیست و عرش حامل و بردارنده وی نیست بلکه عرش و جمله عرش همه برداشته و محمولطف و قدرت وی اند و امروز هم بدان صفت است که در ازل بود پیش از آن که عرش را بیافرید و تا ابد همچنان خواهد بود که تغیر و گردش را به وی صفات وی راه نیست که اگر گردش به صفت نقصانی بود خدای را نشاید و اگر به صفت کمالی باشد از پیش ناقص بوده باشد و حاجتمند این کمال بوده باشد و محتاج آفریده بود و خدایی را نشاید و باز آن که از همه صفات آفریدگان منزه است در این جهان دانستنی است و در آن جهان دیدنی است و چنان که در این جهان بی چون و بی چگونه دانند وی را در آن جهان نیز بی چون و بی چگونه بینند وی را که آن دیدار از جنس دیدار این جهانی نیست

قدرت ...

غزالی
 
۳۶۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن اول - در عبادات » بخش ۷۳ - فضیلت تهلیل و تسبیح و تحمید و صلوات و استغفار

 

... و در صحیح است که هرکه این کلمه بگوید چنان بود که چهار بنده از فرزندان اسمعیل آزاد کرده بود از بندگی و رسول می گوید ص که هرکه در روزی صد بار بگوید سبحان الله و بحمده همه گناهان وی عفو کنند اگرچه بسیاری کف دریا بود و گفت هرکه پس هر نمازی سی و سه بار بگوید که سبحان الله و سی و سه بار الحمدلله و سی و سه بار الله اکبر و ختم کند صد بار تمام بدین کلمه لااله الاالله وحده لا شریک له له الملک و له الحمد و هو علی کل شی قدیر همه گناهان وی بیامرزند و اگر به بسیاری کف دریا بود

روایت کنند که مردی به نزدیک رسول ص آمد و گفت دنیا مرا فرو گذاشت تنگدست و درویش شدم و درماندم تدبیر من چیست گفت کجایی تو از صلوات ملایکه و تسبیح خلق که روزی بدان یابند گفت آن چیست یا رسول الله گفت سبحان الله العظیم سبحان الله و بحمده استغفرالله هر روزی صد بار بگوی پیش از نماز بامداد و پس از صبح تا دنیا روی به تو نهد اگر خواهی و اگر نه حق تعالی از هر کلمه ای فرشته آفریند که تسبیح می کنند تا قیامت و ثواب آن تو را باشد و رسول گفت ص من این کلمات بگویم دوست تر دارم از هرچه در زیر گردش آفتاب است و گفت دوست ترین کلمات نزدیک خدای تعالی این چهار کلمه است و گفت دو کلمه است که آن سبک است بر زبان و گران است در میزان و محبوب است نزد رحمان سبحان و بحمده سبحان الله العظیم و بحمده

و فقرا رسول ص را گفتند توانگران ثواب آخرت همه بردند هر عبادتی که ما می کنیم ایشان نیز می کنند و ایشان صدقه می دهند و ما نمی توانیم گفت شما را به سبب درویشی هر تسبیحی و تهلیلی و تکبیری صدقه است و هر امر به معروفی و نهی از منکری صدقه است و اگر یکی از شما لقمه ای در دهان اهل خویش نهد صدقه است و بدان که فضیلت تسبیح و تحمید در حق درویشان زیادت بدان است که دل درویش به ظلمت دنیا تاریک نباشد و صافی تر بود یک کلمه که وی بگوید همچون تخمی باشد که در زمین پاک افکنند اثر بسیار کند و ثمره بسیار دهد و ذکر در دلی که به شهوت دنیا آگنده بود همچون تخمی باشد که در شورستان اثر کمتر کند

غزالی
 
۳۶۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶ - فصل (اول همه سعادات اعمال خیر است به تکلف)

 

بدان که اگر چه اعمال به جوارح است مقصود از آن گردش دل است که دل است که بدان عالم سفر خواهد کرد و همی باید که با کمال و جمال بود تا حضرت الهیت را بشاید و چون آینه روشن و بی زنگار بود تا صورت ملکوت اندر وی بنماید تا جمالی بیند که آن بهشت که صفت وی شنیده است حقیر گردد و اگر چه تن را اندر آن عالم نیز نصیب است ولیکن اصل دل است و تن تبع است و بدان که دل دیگر است و تن دیگر که دل از عالم ملکوت است و تن از عالم شهادت و این اندر عنوان کتاب گفته آمد

اما اگر چه دل از تن جداست ولیکن دل را به وی علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل پیوندد و آن نور تخم سعادت است و هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل پیوندد و آن ظلمت تخم شقاوت است و به سبب این علاقه آدمی را بدین عالم آورده اند تا از این تن دامی سازد و آلتی تا خویشتن را صفات کمال حاصل کند ...

غزالی
 
۳۷۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن سوم - رکن مهلکات » بخش ۶۵ - فصل (خلق در طلب جاه راه زیان می رود)

 

اگز کسی گوید که چون طلب کمال ربوبیت طبع آدمی است و آن جز به علم و قدرت نیست و طلب علم محمود است که آن طلب کمال است باید که طلب جاه و مال نیز محمود باشد که آن نیز طلب قدرت است و قدرت نیز از جمله کمال است و از صفات حق است همچون علم و بنده هرچند که کاملتر به حق تعالی نزدیکتر جواب آن است که علم و قدرت هر دو کمال است و از صفات ربوبیت است ولیکن آدمی را راه است به علم حقیقی وراه نیست به قدرت حقیقی و علم کمالی است که وی را به حقیقت ممکن است که حاصل آید و آنگاه با وی بماند اما قدرت حاصل نیاید لیکن پندارد که حاصل آمد و آنگاه با وی بماند که قدرت به مال و به خلق تعلق دارد و به مرگ از وی منقطع شود و هرچه به مرگ باطل شود از جمله باقیات صالحات نبود و روزگار بردن اندر طلب آن جهل بود پس از قدرت آنقدر به کار آید که وسیلت بود به تحصیل علم

و قیام علم به دل است نه به تن و دل باقی است و ابدی چون عالم از این جهان بشود علم بماند و آن علم نوری باشد که فراحضرت الهیت بیند تا لذتی یابد که لذت بهشت اندر آن مختصر شود و علم را به هیچ چیز تعلق نیست که آن به مرگ باطل شود چه متعلق علم نه مال است و نه دل خلق بلکه ذات حق تعالی است و صفات وی اندر ملکوت و عجایب معقولات اندر جایزات و واجبات و مستحیلات که ازلی و ابدی است که هرگز بنگردد و هرگز واجب محال نشود و محال جایز نشود اما علمی که با چیزهای آفریده ای و فانی تعلق دارد آن را وزنی نبود چون علم لغت مثلا که لغت فانی بود و وزنی بدان بود که وسیلت معرفت کتاب و سنت بود و معرفت کتاب و سنت معرفت حق تعالی و بریدن عقبات راه وی بود پس هرچه گردش و فنا را بدان راه است علم وی مقصود نبود بلکه تابع علم ازلیات است که از جمله باقیات صالحات است و از حضرت الهیت است که ازلی و ابدی است و تغیر را به وی راه نیست

پس چندان که آدمی به ازلیات عالمتر بود به حق تعالی نزدیکتر بود و وی را علم به حقیقت است و قدرت به حقیقت نیست مگر یک نوع از قدرت که آن نیز از باقیات شد و آن حریت است و آزاد شدن از دست شهوات که هر آدمی که اسیر شهوت است بنده آن است و به هر حاجتی که وی را بود نقصانی بود پس آزاد شدن از آن حاجت و قادر شدن بر شهوات خویش کمالی است که به صفات حق تعالی و به ملایکه نزدیک است از آن وجه که بدین سبب که تغیر و گردش و حاجت دورتر بود و هرچند که از تغیر و حاجت بعیدتر بود به ملایکه ماننده تر بود پس کمال به حقیقت علم و معرفت است و دیگر حریت و آزادی از دست شهوات

اما مال و جاه کمال نماید و نیست و آنگاه باقی نباشد پس از مرگ پس خلق اندر طلب کمال معذورند بلکه بدان مامورند و روی بدان آورده اند ولیکن به کمال حقیقی جاهلند و آنچه کمال است پشت با آن کرده اند پس همه راه زیان خود همی روند و حق تعالی از این گفت والعصر ان الانسان لفی خسر

غزالی
 
۳۷۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد

 

... و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است لاجرم چیزها فدای وی است اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود

و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست چنان که مگس را برای تو نیافریدند اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود و قصاب را برای مگس نیافریدند اگرچه مگس را در وی نصیب است و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت مثالی چند بگوییم یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی

و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید در غالب آن شریفتر است و کارهای تو دو قسمت است بعضی حقیر و بعضی شریف باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد ...

غزالی
 
۳۷۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۸ - فصل (چرا نیت مومن بهتر از کردار وی است؟)

 

بدان که رسول ص گفته است نیه المومن خیر من عمله نیت مومن بهتر از کردار وی است و بدین آن نخواسته است که نیت بی کردار بهتر از کردار بی نیت که این خود پوشیده نماند که کردار بی نیت عبادت بود و نیت بی کردار طاعت بلکه معنی آن است که طاعت وی به تن است و به دل و این دو جزو است و از این هردو آن یکی که به دل است بهتر و سبب این آن است که مقصود از عمل این است تا صفت دل بگردد و مقصود از نیت و عمل دل آن نیست تا صفت تن بگردد

و مردمان چنان پندارند که نیت برای عمل می باید و حقیقت آن است که عمل برای نیت می باید که مقصود همه گردش دل است و سعادت و شقاوت وی راست و تن اگرچه در میان خواهد بود ولکن تبع است همچون اشتر اگرچه حج بی وی نیست ولکن حاجی وی نیست و گردش دل خود یک چیز بیش نیست آن که روی از دنیا به آخرت آورد بلکه از دنیا و آخرت به خدای تعالی آورد

و روی دل بیش از خواست و ارادت وی نیست چون غالب بر دل وی دنیا بود روی با دنیا بود و علاقت وی به دنیا خواست وی بود و در ابتدای آفرینش چنین است چون خواست حق تعالی و دیدار آخرت غالب شد صفت وی بگشت و روی با دیگر جانب کرد پس از همه اعمال مقصود گردش دل است از سجود نه مقصود آن است که پیشانی بگردد تا از هوا بر زمین رسد بل آن که صفت بگردد و از تکبر به تواضع میل کند و مقصود از الله اکبر نه آن است که زبان بگردد و بجنبد بل آن که دل از تعظیم خویش بگردد و معظم خدای تعالی شود و مقصود از سنگ انداختن در حج نه آن است تا جای سنگریزه زیادت شود یا دست حرکت کند بلکه آن که دل بر بندگی راست بایستد و متابعت و تصرف عقل خویش در باقی کند و طوع فرمان شود و عنان خویش از دست خویش بیرون آرد و به دست فرمان دهد

چنان که گفت لبیک بحجه حقا و تعبدا ورقا و مقصود از قربان آن نیست تا جان گوسپند بشود بل آن که پلیدی بخل از سینه تو بشود و شفقت به جانوران به حکم طبع نداری و به حکم فرمان داری که چون گویند گوسپند بکش نگویی که این بیچاره چه کرده است و تعذیب وی را چرا کنم لکن آن خویشتن جمله در باقی کنی و به حقیقت نیست شوی که خود نیستی چه بنده در حق خویش نیست بود و هست خداوند بود به حقیقت ...

غزالی
 
۳۷۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است

 

... آیت دیگر

ملکوت و آسمان و ستارگان و عجایب است و عجایب است که زمین و آنچه اندر زمین است در آن مختصر است و همه قرآن تنبیه است بر تفکر در عجایب آسمان و نجوم چنان که گفت وجعلنا السماء سقفا محفوظا و هم عن آیاتها معرضون و گفت لخلق السموات و الارض اکبر من خلق الناس تو را فرموده اند تا در عجایب آسمان تفکر کنی نه از بهر آن که تا کبودی آسمان و سپیدی ستاره ها بینی و چشم فراز کنی که خود بهایم این نیز بینند ولکن چون تو خود را و عجایب خود را که به تو نزدیک تر است و از جمله عجایب آسمان و زمین یک ذره نباشد نشناسی عجایب ملکوت آسمان را چون شناسی بلکه باید که به تدریج ترقی کنی پیشتر خویشتن را شناسی پس زمین و حیوان و نبات و معادن پس هوا و میغ و عجایب آن پس آسمانها و کواکب پس کرسی و عرش پس از عالم اجسام بیرون شوی و در عالم ارواح شوی آنگاه ملایکه را بشناسی و ستارگان و شیاطین را و جن را و درجات فریشتگان و مقامات مختلف ایشان پس باید که در آسمان و ستارگان و حرکت و گردش ایشان و مشارق و مغارب ایشان تفکر کنی و بنگری تا آن خود چیست و برای چیست

و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست آنگاه سیر و روش ایشان مختلف بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد و عجایب علوم آن را نهایت نیست ...

غزالی
 
۳۷۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۰۷ - اصل چهارم

 

... یکی را معرفت گویند و رای این درجه ای دیگر است که آن را رویت و مشاهده گویند و نسبت آن با معرفت در کمال روشنی هم چون دیدار است با خیال بلکه چشم حجاب است از دیدار نه از خیال تا از پیش برنخیزد آن مشاهده ممکن نگردد همچنین علاقه آدمی با این تن که مرکب است از آب و خاک و مشغولی وی به شهوت این عالم حجاب است از مشاهده نه از معرفت و تا این حجاب برنخیزد مشاهده ممکن نگردد و از این گفت موسی ع را لن ترانی پس چون مشاهده تمامتر است و روشنتر لابد لذت آن بیشتر همچنان که در دیدار و خیال

و بدان که حقیقت آن است که همین معرفت است که در آن جهان به صفتی دیگر شود که با اول هیچ نزدیکی ندارد چنان که نطفه که مردمی شود و دانه خرما که درختی شود و به کمال رسد و با گردش بغایت روشن شود و آن را مشاهده و نظر و دیدار گویند چه دیدار عبارت است از کمال ادراک و این مشاهده کمال این ادارک است و برای آن است که این مشاهده جهت اقتضا نکند چنان که معرفت در این جهان اقتضا نکرد

پس تخم دیدار معرفت است و هرکه را معرفت نیست از دیدار محجوب است حجابی ابدی که هرکه تخم ندارد زرع صورت نبندد و هرکه را معرفت تمامتر مشاهده تمامتر پس گمان مبر که همه خلق در دیدار و لذت دیدار برابر باشند بلکه هر کسی را بر قدر معرفت وی بود و ان الله یتجلی للناس عامه و لابی بکر خاصه این بود نه آن که وی تنها بیند و دیگران نبینند بلکه آن که وی بیند دیگران خود نبیند که آن حاصل وی بود که تخم آن معرفتی بود که دیگران نداشتند ...

غزالی
 
۳۷۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۳ - رزم کردن ارژنگ شاه با هیتال شاه و شکست خوردن ارژنگ شاه گوید

 

... قدی چون یکی پاره ابر سیاه

بپوشید گردش رخ مهر ماه

خروشان چو تندر بگاه بهار ...

عثمان مختاری
 
۳۷۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۵ - آمدن ارژنگ شاه با سپاه بر سر هیتال شاه گوید

 

... چنین داد پاسخ بدو شهریار

که چاره چو از گردش روزگار

مرا گر زمان آمد اکنون فراز ...

عثمان مختاری
 
۳۷۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۳۵ - رها شدن شهریار از بند هیتال شاه گوید

 

... جهان را در آرایش نو کنم

بشد شاد و از بند گردش بدر

نه آگاه از این لشکر نه پدر

بدادش یکی اسب هامان گذار

شب تیره گردش برون از حصار

ز لشکر کس آگه ازین یل نبد ...

عثمان مختاری
 
۳۷۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۰ - مجلس آراستن ارژنگ شاه با شهریار گوید

 

... ببیند همه سعد نحس سپهر

و زین جام با گردش ماه و مهر

شما را مدار سپهر جهان ...

عثمان مختاری
 
۳۷۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۳ - رزم توپال برادر هیتال شاه با شنگاوه گوید

 

... تبه گشت و شد سرد بازار من

بگیرید گردش سواران کار

که او یک تنست و شما صدهزار ...

عثمان مختاری
 
۳۸۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۶ - رزم شهریار با نقابدار زرد پوش

 

... ازین تیز تک آهوی تیز سم

که گردش صبا کرده در پویه گم

سر راه بگرفت بر زردپوش ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۱۳۰