گنجور

 
غزالی

بدان که صرف کردن نعمت خدای تعالی در محبوب خدای شکر است و در مکروه کفران است، و محبوب از مکروه به تفصیل تمام جز به شرط نتوان دانست، پس شرط آن است که نعمت در طاعت صرف کند چنان که فرمان است. اما اهل بصیرت را راهی است که در آن حکمت کارها به نظر و استدلال و بر سبیل الهام بشناسند. چه ممکن است که کسی بشناسد که حکمت در آفرینش میغ باران است و در آفرینش باران نبات است و در آفرینش نبات غذای جانوران است و حکمت در آفرینش آفتاب پدید آمدن شب و روز است تا شب سکون را بود و روز معیشت را.

این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد، اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد، و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست، چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن. و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند. پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود.

و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا. و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت. و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند؟ تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند؟ باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است؛ بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن. و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است، و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود.

و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است. و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع، بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست.

و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است، اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت. و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند، وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند، چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود.

و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی. و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند، چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند، ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین.

و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است، لاجرم چیزها فدای وی است، اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود.

و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.

و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند. و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی، طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این. چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی، بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی. که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید، در غالب آن شریفتر است. و کارهای تو دو قسمت است. بعضی حقیر و بعضی شریف. باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی، اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی. و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد.

و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز. چون همه برابر داری، بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی. و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی، نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد، چون آن بر وی قطع کنی کفران بود، مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش، آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود.

و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر. و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست، لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان. که هیچ کس ملک ندارد، ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند، هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند. ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد، هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد، لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد.

و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست، پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم، ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است، خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد، بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است، چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است، برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است: یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند. هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد. و این خود از سفال و مس بتوان کرد.

دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است. پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند، چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند.

پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است، بلکه هرچه هست چنان می باید که هست، لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود. و چون این حکمتها بشناخت، این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند.

تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد. و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند، بر وی چندان اعتراض نکنیم. که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد، چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید.

چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز، با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است، که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد. و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله، این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است. فتوای ظاهر برای عوام است، اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی.