گنجور

 
ابوالفرج رونی

آمد آن تیر ماه سرد سخن

گرم در گفتگوی شد با من

زیر او در سؤال با من تیز

بم من در جواب او الکن

نه مرا با تکاب او پایاب

نه مرا با گشاد او جوشن

عرصهای بنات نعش تنم

گشت از او تنگ تر ز شکل پرن

غنچه های گل است پنداری

همه اطراف من کفیده دهن

غربت و عزل ای مسلمانان

به زمستان نبرده بودم ظن

دیولاخی چنین که دیو همی

زو به دوزخ فرو خزد برسن

جویش از آب بسته پر سیماب

کوهش از برق جسته بر آهن

از مسام زمین گذشته هواش

چون به درز حریر در سوزن

من مسکین مقیم گشته در او

اهل بدرود کرده و مسکن

مار کردار دست و پای مرا

شکم از آستین و از دامن

بدن از سنگ نی و از آتش طبع

بی خبر مانده کوره های بدن

هیچ درمان و هیچ حیلت نی

جز بر خواجه عمید شدن

تا فرو پوشدم به آذر ماه

ز آفتاب تموز پیراهن

خواجه بوسعد بابو آنکه نهد

کشف قدرش بگرد مه خرمن

حکم او را قضا جواد عنان

امر او را زمانه خوش گردن

عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی

خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن

از تفاخر چو کرم پیله سپهر

تار مهرش تنیده بر سر و تن

در ترازوی همت اعلاش

دانگ سنگ آمدست پر و پرن

موش سوراخ غور کینه او

کرده افسوس بر چه بیژن

ز آفرینش برون نهاده قدم

نظر رحم او بمرد و بزن

بوستان سعادتش فلکی است

چون مجره در او هزار چمن

تربتش عین منشاء احرار

بدل نشو عرعر و سوسن

طفل او چون رسیده غنچه گل

پیر او چون جوانه شاخ سمن

یارنی با نعیمهاش زوال

جفت نی با سرورهاش حزن

میوه دارانش میوه دلها

بعضی آورده بعضی آبستن

ای ز اصل کرم «عزیز» نهال

وز نهال شرف بدیع فتن

زنده کی ماندن این چراغ امید

گر ز جودش نیامدی روغن

هر که حرز سخات بر جان بست

نایدش دیو فقر پیرامن

بنده بی موی روبه بلغار

زده بر ابره ها خز ادکن

نه همانا که بر تواند کند

سبلت از روی او دی و بهمن

تا جهان را ز گردش گردون

شب و روز است تیره و روشن

مجلسی باد نیک خواه ترا

با می و با مغنی و گلشن

خانه ای باد بدسگال ترا

بی در و بی دریچه و روزن

طبع تو زورمند روزه گشا

عمر تو روزمند و عیدافکن

لفظها را ثنای تو دستان

فرقها را مدیح تو گرزن

«بوالفرج را ز غایت اخلاص

در مدیح تو حور روح سخن »