گنجور

 
عثمان مختاری

چنین گفت ارژنگ با نامور

که این جام و آئینه را در نگر

که تا هریک از این دو صنعت بود

وزین هر دو بسیار حکمت بود

مر این جام را جام انجم نمای

بخواند خردمند مشکل گشای

مرآینه آینه حکمت است

دو حکمت درو کرده ار صنعت است

چنین کرد انجام انجم نمای

خردمند صنعت گر دلگشای

که هرگاه باشد پر از باده جام

نماید درو شکل انجم تمام

ستاره هرآنچه اندر افلاک هست

نمایان درین جام زر پاک هست

بداند هرآنکس که آرد بدست

بدو نیک گیتی ز بالا و پست

ببیند همه سعد نحس سپهر

و زین جام با گردش ماه و مهر

شما را مدار سپهر جهان

شود اندرین جام حکمت عیان

همان طالع شاه کشورگشای

توان دید در جام انجم نمای

دگر طالع هر که در عالم است

نمایان درین جام پرحکمت است

دویم حکمتش آنکه زین جام می

هرآنکس که نوشد به آئین کی

برآرد چو از لب برآرد خروش

سپارت بگوید که بادات نوش

شنیدی چو تعریف جام کهن

ازآئینه هم نیز بشنو سخن

کز آئینه دل شود زنگ غم

شنیدم کاین مانده از شاه جم

به هندوستان اندران یادگار

مر آئینه در جام گوهر نگار

ولیکن مر آئینه از روی بود

که نزدیک شاه جهان جوی بود

مر آئینه کو ز فولاد خاست

سکندر بهنگام خود کرد راست

کنون حکمت آینه کوش کن

ز گوینده داستان کهن

دو رو داشت آئینه دیو سار

به یک روی کج و به یک روی راست

بهر روی از آن حکمتی شد پدید

که ماندش شگفت آنکه او را شنید

چنین بود حکمت بروی دراز

که باهم دو کس کر شدی رزمساز

زبهر متاع خرید و فروخت

یکی زین دو گر چشم رایش بدوخت

شدی آن دو کس پیش آئینه شاد

بکردی به آئینه سوگند یاد

بدیدی درآئینه گر مردروی

قسم راست بودی از آن گفتگوی

در آئینه گر رو ندادی فروغ

شدی شرمسار او ز گفت دروغ

بدان روی دیگر چنین بوده است

مر آئینه کو ز حکمت بخاست

که در وی اگر خسته ای بنگرید

رخ خود در آئینه دیدی سفید

شدی شاد گر غم نگردد تباه

وگر مردنی بود دیدی سیاه

سپهدار از این بشد شادمان

دعا کرد ارژنگ را در زمان

که گردون بکام شهنشاه باد

سر و دانشت برتر ازماه باد

سمند ترا نعل بادا هلال

کمند تو در گردن بدسکال

کمین چاکرت نامور شهریار

ببوسید دستش یل نامدار

چهل اسب بازین زر پیش داد

چهل نازنین خوبرو بیش داد

همه ماهرویان پروین عذار

همه مشکمویان آهو شکار

وزین پس یکی مجلس آراست شاه

که بردی بدو جشن اورنگ ماه

می و نقل و ساقی گلچهره بود

فروزنده تر مجلس از مهره بود

ز لحن مغنی ز سر رفت هوش

چو بلبل دم نای میزد خروش

رخ سرکشان بود گلگون ز می

همی مرغ بود و می و نقل و نی

چو بر سبز میدان نیلی حصار

ززنگار زد خیمه شاه تتار