گنجور

 
۳۶۰۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱

 

... کان که از خود محو از ما شد پدید

بسته پستی مباش ای مرغ عرش

پر برآور هین که بالا شد پدید ...

... در احد چون اسم ما یک جلوه کرد

در عدد بنگر چه اسما شد پدید

ترک اسما کن که هر کو ترک کرد ...

عطار
 
۳۶۰۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴

 

واقعه عشق را نیست نشانی پدید

واقعه ای مشکل است بسته دری بی کلید

تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست ...

... حوصله ای بایدت تا بتوانی چشید

تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال

تا شنوی حسب حال راست بباید شنید ...

... درد نگر رنج بین کانچه همی جسته ام

راست که بنمود روی عمر به پایان رسید

راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان ...

... در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید

تا دل عطار گشت بلبل بستان درد

هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید

عطار
 
۳۶۰۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۵

 

... ز نام و ننگ بگریز و چو مردان

ز دردی کوزه ای بستان ز خمار

چو مست عشق گشتی کوزه در دست ...

... زمانی رقص کن از فهم اسرار

اگر تو راه جویی نیک بندیش

که راه عشق ظاهر کرد عطار

عطار
 
۳۶۰۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳

 

... بشکفت گل رخش به زیبایی

غنچه ز میان جان کمر بستش

از بس که بریخت مشک از زلفش ...

... یک یک سر موی من همی گوید

رویش بنگر که گفت مپرستش

نی نی که نقاب بر نمی دارد ...

... عطار دلی که داشت در عشقش

برخاست اومید و نیست بنشستش

عطار
 
۳۶۰۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۵

 

اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش

وگر بپروردم بنده پروری رسدش

ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق ...

... صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت

نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش

چو هست چشمه حیوان زکات خواه لبش ...

عطار
 
۳۶۰۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰

 

بنمود رخ از پرده دل گشت گرفتارش

دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش ...

... بگذار در آن دردش وز دست بمگذارش

بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت

دل باز نمی خواهم اما تو نکو دارش ...

عطار
 
۳۶۰۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۷

 

ترسا بچه شکر لبم دوش

صد حلقه زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می داشت ...

... ناخورده شراب گشت مدهوش

چون بستدم آن شراب و خوردم

در سینه من فتاد صد جوش ...

عطار
 
۳۶۰۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵

 

عشق جانی داد و بستد والسلام

چند گویی آخر از خود والسلام ...

... رو که نبود چون تو بخرد والسلام

ور بماند جان تو دربند خویش

جان تو نانی نیرزد والسلام ...

... گر همه نیک است و گر بد والسلام

عشق باید کز تو بستاند تورا

چون تورا از خویش بستد والسلام

عشق نبود آن که بنویسد قلم

وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام ...

عطار
 
۳۶۰۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

 

در خطت تا دل به جان در بسته ام

چون قلم زان خط میان در بسته ام

در تماشای خط سرسبز تو

چشم بگشاده فغان در بسته ام

نی که از خطت زبانم شد ز کار

زان چنین دایم زبان در بسته ام

تو چنین پسته دهان و من ز شوق

گرچه می سوزم دهان در بسته ام

آشکارا خون دل بگشاده ام

تا به زلفت دل نهان در بسته ام

پر گره دانست زلف تو که من

دل به زلفت هر زمان در بسته ام

چون جهان آرای دیدم روی تو

چشم از روی جهان در بسته ام

نیست در کار توام دلبستگی

زانکه در کار تو جان در بسته ام

گفته ای در بند با من تا به جان

این چه باشد بیش از آن در بسته ام

گر بسوزد همچو خاکستر دو کون

نگسلم از تو چنان در بسته ام

تا بلای ناگهان دیدم ز هجر

رخت رحلت ناگهان در بسته ام

هم دل از عطار فارغ کرده ام

هم در سود و زیان در بسته ام

عطار
 
۳۶۱۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶

 

از عشق تو من به دیر بنشستم

زنار مغانه بر میان بستم

چون حلقه زلف توست زناری ...

... در سینه دریچه ای پدید آمد

بسیار بر آن دریچه بنشستم

صد بحر از آن دریچه پیدا شد ...

عطار
 
۳۶۱۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

... ملامت آن زمان بر خود گرفتم

که دل در مهر آن دلدار بستم

من آن روزی که نام عشق بردم

ز بند ننگ و نام خویش رستم

نمی گویم که فاسق نیستم من ...

عطار
 
۳۶۱۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲

 

... باز خمخانه برگشادم در

باز زنار بر میان بستم

هرچه کردم به عمرهای دراز ...

... ترک عطار گفتم و بی او

دیده پر خون به گوشه بنشستم

عطار
 
۳۶۱۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸

 

... آنچه من از دلربایی یافتم

چون به خون خویشتن بستم سجل

هر سرشکی را گوایی یافتم

چون سجل بندم به خون چون پیش ازین

از لب او خون بهایی یافتم ...

عطار
 
۳۶۱۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰

 

... کی بود کی که پیش شمع رخت

بدهم جان و داد بستانم

آب چندان بریزم از دیده

کاتش روز حشر بنشانم

منم و نیم جان و چندان عشق ...

... تا به جانت فرو شود جانم

بند بندم اگر فرو بندی

روی از روی تو نگردانم ...

عطار
 
۳۶۱۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۷

 

... خیز تا از خودی برون آییم

که به خود پای بست آمده ایم

چون شکستی نبود جانان را ...

... کاملان الست آمده ایم

هستی و نیستی ما بنماند

ما مگر نیست هست آمده ایم ...

عطار
 
۳۶۱۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۹

 

... بر کل مراد پادشا گشتیم

زان دست همه جهان فرو بستی

تا جمله به جملگی تورا گشتیم

یک شمه چو زان حدیث بنمودی

مستغرق سر کبریا گشتیم ...

... گفتیم مگر که کیمیا گشتیم

چون روی چو آفتاب بنمودی

ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم ...

عطار
 
۳۶۱۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹

 

... گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر

لعل لب تو بنده نواز است چگویم

المنه لله که دلم گرچه ربودی ...

... کار من دلخسته نیاز است چگویم

گفتم که در بسته مرا چند نمایی

گفتی که درم بر همه باز است چگویم ...

عطار
 
۳۶۱۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۶

 

... جان بده تا خط کشم در نام تو

منتظر بنشسته ام تا در رسد

از پی جان خواستن پیغام تو ...

... وام داری بوسه ای و از تو من

بیشتر دل بسته ام در وام تو

وام نگذاری و گویی بکشمت ...

عطار
 
۳۶۱۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۹

 

... در معجزه عیسی صد درس ز بر کرده

با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش

وز قبله روی خود محراب دگر کرده

از تخته سیمینش یعنی که بناگوشش

خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده ...

... تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده

چون مه به کله داری پیروزه قبا بسته

زنار سر زلفش عشاق کمر کرده ...

... گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده

از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته

خلق همه عالم را از خویش خبر کرده ...

عطار
 
۳۶۲۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۳

 

... این ننیوشم از این زبان که نداری

یک شکرم ده که سود بنده در آن است

زانکه بسی افتد این زیان که نداری ...

... تا برهی تو ز نیم جان که نداری

تو نتوانی به خون من کمری بست

خاصه کمر بر چنان میان که نداری ...

عطار
 
 
۱
۱۷۹
۱۸۰
۱۸۱
۱۸۲
۱۸۳
۵۵۱