گنجور

 
عطار

از عشق تو من به دیر بنشستم

زنار مغانهٔ بر میان بستم

چون حلقهٔ زلف توست زناری

زنار چرا همیشه نپرستم

گر دین و دلم ز دست شد شاید

چون حلقه زلف توست در دستم

دست‌آویزی نکو به دست آمد

در زلف تو دست تا بپیوستم

چون ترسایی درست شد بر من

خوردم می عشق و توبه بشکستم

زان می که به جرعه‌ای که من خوردم

گویی ز هزار سالگی مستم

در سینه دریچه‌ای پدید آمد

بسیار بر آن دریچه بنشستم

صد بحر از آن دریچه پیدا شد

من چشمهٔ دل به بحر پیوستم

طاقت چو نداشتم شدم غرقه

زان صید که اوفتاد در شستم

جانم چو ز عشق آن جهانی شد

از رسم و رسوم این جهان رستم

باور نکنند اگر به نطق آرم

امروز بدین صفت که من هستم

نه موجودم نه نیز معدومم

هیچم، همه‌ام، بلندم و پستم

عطار درین چنین خطرگاهی

تو دانی و تو که من برون جستم

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۷۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

آخر در زهد و توبه دربستم

وز بند قبول آن و این رستم

بر پردهٔ چنگ پرده بدریدم

وز بادهٔ ناب توبه بشکستم

با آن بت کم‌زن مقامر دل

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

شکر گویم که باز سر مستم

توبه کردم و لیک بشکستم

از سر کاینات خاسته‌ام

بر در می فروش بنشستم

زندهٔ جاودان از آن گشتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه